«اميد نبرد است!»
ميلاد نوري
كساني هستند كه ذاتا «اميدوار» ناميده ميشوند؛ كساني كه به گواه شخصيت آرام و ملايمي كه دارند در سكونت به سر ميبرند و در دشوارترين لحظات هم به تعبير اسپينوزا، لذتي ناپايدار از تصور امري مطلوب دارند كه در آينده رخ خواهد داد هر چند كه وقوع آن قطعي نيست. اين اميد از سنخ مبارزه نيست بلكه آگاهي منفعلي است كه با تصورات خويش خشنود است و چه بسا همان چيزي باشد كه نيچه در وصف آن ميگويد: «زئوس در واقع ميخواست انسان رنجور از ساير پليديها، دست از زندگي نشويد و پيوسته خويشتن را به رنج و عذاب گرفتار كند و به همين دليل بود كه اميد را به انسان داد. اميد در حقيقت پليدترين پليديهاست، زيرا به عذاب انسانها تداوم ميبخشد.» پليدي چنين اميدي ناشي از حالت روانشناختي آن كسي است كه در جايگاه موجودي رنجور به تصور لذتي در آينده دل خوش ميكند بيآنكه نيرو و ارادهاي صرف نبرد كند. در اينجا «اميدواري» مترادف با تسليم، تسلّي و صبر كسي است كه كار او چشم دوختن به آينده است.
اما «اميد» همواره از سر انفعال نيست. درست است كه به تعبير گابريل مارسل:«اميد در تنگناهايي شكل ميگيرد... كه ميتواند، علتي باشد براي آنكه آدميان در دام نااميدي از پا بيفتند و خود را به تمامي ببازند؛ هيچ اميدي جز در گيرودار تسليم شدن به اين تنگناها و فرو افتادن در دام نااميدي، ممكن نيست»؛ با اين حال اين اميد چشم دوختن به گشايشي نيست كه قرار است در آينده رخ دهد كه از تصور وقوع غيرقطعياش لذتي ناپايدار در روان ما حاصل شود. اين اميد «نبردي است» كه نيكترين نيكيها و والاترين داشته آدمي است. اين «اميد» از آن كسي است كه زير بار سنگين دشواريها ميايستد و راه آينده را ميگشايد؛ اميدي واقعبينانه كه چه بسا دشواري مضاعف تسليم نشدن را به ارمغان ميآورد؛ همچون حال باركشي كه باري سنگين بر دوش دارد و با آنكه تمام توانش را از كف داده است، باز شانه خالي نميكند و فعل دشوار خويش را به فرجام ميرساند و حتي اگر به فرجام نرسد از تسليم نشدن خويش خرسند است. حال او صرفا يك انفعال نيست. چنين كسي در ميانه راه، بار بر زمين نمينهد تا از لذت ناپايدار اين تصور برخوردار شود كه در آينده كسي به كمكش خواهد شتافت. اين «اميد» خوني گرم است در رگهاي مبارزي كه استوار تا آخرين دم ميايستد و تسليم تنگناها نميشود حتي اگر تنگناها او را از پا دراندازد. در تنگناهايي كه سرشت زندگاني در جهان جسماني با آن همراه است، اميدواري دمي است كه در تقابلها و نبردها معنادار است؛ معناي مثبت اين اميدواري ناشي از نيكي ذاتي فرجامي است كه جستوجو ميشود وگرنه نبرد براي بدتر كردن جهان نه تنها اميد نيست بلكه حماقتي تمام است. موضوع چنين اميدي، تقابلي است ميان اراده ما براي جهاني برتر و آن چيزي كه اين اراده را در تنگنا قرار داده است. بدين معنا اميدواري ضمانت انسانبودن ماست تا جان آدمي راهي بيابد براي برونرفت از تنگناهايي كه «آگاهي» و «آزادي»اش را به زنجير ميكشند.
اميد نبردي بيپايان است براي غلبه بر ناخوشاينديهاي جهاني كه درآنيم؛ ناخوشاينديهايي كه نه فقط از ويژگيهاي جسماني جهان زماني- مكاني بلكه از فريبكاريها و حيلهگريهاي زورتوزان و زراندوزان ناشي ميشود. تنگناهاي جان آگاه و آزاد فقط زاده طبيعت جسماني نيست بلكه زاده جنون تسخير و سلطه كساني است كه جاي جاي زمين را به آتش ميكشند و به ما ميآموزند كه اميدواري حالتي از انديشه فردي است كه فارغ از جهانيان از تصور رخدادي در آينده خرسند ميشوند. «اميد» مبارزه براي روشن نگه داشتن شمعي است كه «خودآگاهي» نام دارد؛ انديشهاي كه خويشتن را در قبال خودش و جهانش مسوول ميداند؛ آزادي، ملك مطلق اين آگاهي است حتي اگر در سياهچالي باشد كه هزار قفل بر در آن نهادهاند. بنابراين آن كس كه اميدوارياش نبرد است در قبال تنگناهاي جهان هرگز در «فرديت» خويش فرو نخواهد رفت تا به انديشههاي دلفريب در باب آينده دلخوش كند، زيرا ميداند چنين اميدي «باختن» است.
كسي كه چشم به آينده ميدوزد و به تأملات دلكش خويش خرسند ميشود با اميدي واهي سر ميكند كه پليدترين پليديهاست؛ اين اميد همراه شدن با تنگناهاي زندگي و از دست دادن «خويشتن» است. اما براي كسي كه «اميد» او مترادف با «نبرد» است، اميدواري نه تسليم و همراهي با رنج بلكه مبارزهاي است كه از «وجود» و «آگاهي» برميآيد؛ تقابلي است با هر چيزي كه قصد تبديل كردن انسان به شيئي منفعل را دارد و فعاليتي است كه همواره براي رساندن جهان به جايگاهي بالاتر ميكوشد. رنج و سختي و تنگناها بخشي از ساختار جسماني جهانند، جهاني كه ما در آن جاي گرفتهايم و مسوول زيستن خويش در آنيم. ما خواهان زندگي هستيم اگرچه ميدانيم خواهيم مُرد اما درست با تصور مرگ و تنگناهاي حيات است كه نبرد تا آخرين دم معنا خواهد داشت. تنها با انتخاب «انسان» است كه اميد و نبرد معنا دارد و «انسان» همانا «آگاهي» و «آزادي» است. لذتي كه از تصور امري مطلوب در آينده ميچشيم به اين دليل ناپايدار و لرزان است كه ميدانيم حتي اگر آن رخداد به وقوع پيوندد پايدار نخواهد بود. آينده نيز به پايان ميرسد و چه بسا حتي كسي نباشد كه جهان سوت و كور را نظاره كند؛ پس اميد به چيزي در آينده مربوط نيست؛ اميد نبردي است در لحظه كنوني براي تسليم نشدن در قبال تنگنايي كه بر ما تحميل ميشود تا اگر قرار است مرگي باشد، مرگ انساني باشد كه با «آگاهي»، «آزادي» و «آزادگي» زيسته است.
مدرس و پژوهشگر فلسفه