• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4748 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۳۱ شهريور

مهر و اشك

محمد خيرآبادي

وقتي پاييز شروع مي‌شود دلم مي‌گيرد، طوري كه دنبال بهانه مي‌گردم براي اشك ريختن و سبك شدن. ساعت‌ها را يك ساعت به عقب برمي‌گردانند و شب خيلي زود، روز را پس مي‌زند كه اين هم البته در حال و احوالم بي‌تاثير نيست. اما داستان اصلي جاي ديگري است. 30 سال پيش در همين روزها براي اولين‌بار به مدرسه رفتم. مادرم دستم را گرفت و به مدرسه برد. روبه‌روي دروازه بزرگ مدرسه كه آبي بود به رنگ آسمان، ايستادم. دربان مدرسه در را باز كرد و من با سيل خروشاني از بچه‌هاي قد و نيم قد مواجه شدم كه از اين طرف به آن طرف مي‌جهيدند و پدر و مادرهاي‌شان دور تا دور حياط به تماشاي آنها مشغول بودند. من دست مادرم را محكم گرفته بودم و شك نداشتم كه اگر من را از مادرم جدا كنند، اين سيل من را با خود خواهد برد و من قادر نخواهم بود در آن شنا كنم. در همين فكرها بودم كه يكي از بچه‌هاي بزرگ‌تر - شايد كلاس پنجم يا چهارم بود- حين دويدن به بچه‌اي كوچك‌تر از خود تنه زد و او را نقش بر زمين كرد. آن كه كوچك‌تر بود غلتي زد و بلند شد شلوار و پيراهنش را تكاند و به دويدن ادامه داد. با ديدن شدت برخورد آنها يقين كردم كه من زير فشار اين سيل دوام نخواهم آورد. اشك در چشمانم جوشيد و دست مادرم را محكم‌تر چسبيدم. 2 ماه مادرم پشت در كلاس نشست تا فرار نكنم و پاي درس بنشينم. كم‌كم او را به پشت در حياط مدرسه هدايت كردند و از آنجا هم فرستادند به خانه. در حالي‌كه من فكر مي‌كردم او پشت دروازه آبي رنگ ايستاده تا زنگ آخر تمام شود و من را از دل درياي مواج نجات دهد و به خانه ببرد. به 
4 ماه نرسيده، من و دوستانم به دو گروه تقسيم شده بوديم و زنگ‌هاي تفريح را به جنگ چريكي و بازي‌هاي خشن مي‌گذرانديم. از كلاس پنجمي‌ها تنه مي‌خورديم و باز بلند مي‌شديم و در ميان سيل خروشان دست و پا مي‌زديم تا شنا ياد بگيريم. كم‌كم از آن بچه كلاس اولي گريان و نگران كه در اول مهر 30 سال پيش بودم، بيشتر و بيشتر فاصله گرفتم. اما هنوز شروع پاييز برايم با حس آن روز عجين است. همان‌قدر دلگير و غمناك و همان‌قدر همراه با دلشوره و ترس از بي‌پناهي و تنهايي. شايد خيلي وقت‌ها به خودمان در آينه نگاه مي‌كنيم و احساس مي‌كنيم عوض شده‌ايم. فكر مي‌كنيم به كل با گذشته فرق كرده‌ايم، اما كافي است يكي از اين موقعيت‌هاي عادي و معمولي و يكي از همين عواطف و احساسات دم‌دستي بروز كند تا بفهميم كه نه، از اين خبرها نيست و همانيم كه بوديم. پاييز به من يادآوري مي‌كند كه هنوز در برابر سيل غم و هجوم دلتنگي بي‌دفاعم. گاهي دلم براي بعضي چيزها آن‌قدر تنگ مي‌شود كه جز گريه درماني نمي‌بينم. ممكن است از تنه خوردن نترسم اما از جفا و نامردي، از بي‌تفاوتي و بي‌توجهي و از خشم و كينه مي‌ترسم. در واقع با آن بچه‌اي كه دست مادرش را محكم چسبيده بود و اول مهر را با چند مشك پر از اشك آغاز كرد، چندان فرقي ندارم. فقط دلخوشم به اينكه اگر گريه روز اول مدرسه خيلي زود به بازي و خنده رسيد، غم‌هاي ما هم زودتر از آنكه فكرش را مي‌كنيم به شادي برسند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون