جايي براي هنر باز كنيم
محمد خيرآبادي
شايد براي شما هم اتفاق افتاده باشد. در يك جمع خودماني و دوستانه نشستهايد از كيفتان مجلهاي بيرون ميآوريد و شروع ميكنيد به خواندن. يكي كه بيشتر از بقيه سرش را از توي تلويزيون يا گوشي هوشمندش بلند ميكند و حواسش به دور و بر هست، شما را ميبيند و ميپرسد «چه مجلهايه؟» شما هم اسم مجله را ميگوييد. با شنيدن اسم مجله بقيه هم نگاهي به شما ميكنند و باز سرشان را در تلويزيون يا گوشيهاي خود فرو ميبرند. كنجكاوانه ميپرسد «چي هست؟» ميگوييد «يه مجله فرهنگي هنري. مقاله و داستان و شعر و اين جور چيزها». ميپرسد «جدول هم داره؟» ميگوييد «نه». ميپرسد «فال چي؟» باز هم ميگوييد «نه». نااميد ميشود و ميگويد «اوكي» و شما را با مجلهتان تنها ميگذارد. هرازگاهي در ميان اقوام و دوستان و آشنايان به كساني برميخورم كه به نظر ميرسد، علاقه هنري خاصي ندارند. در واقع سبك زندگي و نحوه گذران وقت براي آنها به گونهاي است كه نميشود فهميد آيا به هيچ كدام از مقولههاي هنري علاقه دارند يا نه. هيچ وقت نميبينم به يك كار هنري به معناي واقعي علاقهمند باشند و آن را دنبال كنند. گاهي وقتها به صورت گذري و بر حسب اتفاق همراه با بقيه و براي سرگرمي به كاري مشغول ميشوند. اما بعيد است آنها را دوباره و چند باره در حال انجام همان كار ببينم. آيا من نميبينم؟ آيا پنهاني كارهايي ميكنند كه من بيخبرم؟ آيا جنس علايق آنها به كل با علايق من بيگانه است؟ يا اصولا علاقه ثابتي در آنها پا نميگيرد يا...؟ بسياري از همنسليهاي من در دهه 60 و 70 يعني در سالهاي كودكي و نوجواني خود در هنرورزي فعال و حتي سرآمد بودند. يا دستي در نقاشي داشتند يا خوش صدا بودند و مثلا تكخوان گروه سرود. يا عضو گروه تئاتر مدرسه بودند يا در كاردستي مهارت داشتند. اگر نهايتا هيچ استعداد ويژهاي نداشتند لااقل علاقهمند به يك يا چند شاخه هنري بودند. مثلا خيلي فيلم ميديدند يا داستان زياد ميخواندند و يا گاهي طبع شعرشان را در گوشه دفتر خاطرات خود امتحان ميكردند. به هر حال ميشد آنها را به نحوي به يكي از مقولههاي هنري وصل كرد. اما امروز در اطراف ما زيادند افرادي كه تقريبا با هنرورزي بيگانهاند. نه فيلمبين هستند و نه مشتري هميشگي داستان. نه چيزي مينويسند و نه چيزي رسم ميكنند. نه سازي مينوازند، نه آوازي ميخوانند، نه حجمي ميسازند، نه حركتي ميكنند. شايد به همان موفقيتهاي كودكي و نوجواني خود دل خوشاند. آن روزها كه در مسابقات فرهنگي و هنري منطقه يا شهر خود مقام كسب ميكردند يا نقاشيهايشان مورد تحسين اطرافيان قرار ميگرفت. آن روزها كه كتابهاي فلان نويسنده مشهور را قبل از همسن و سالانشان ميخواندند. ميدانم كه هنر همه چيز نيست و مشغوليتها، اولويتها و مقولههاي ارزشمند ديگري هم وجود دارد. ميدانم كه نابسامانيهاي اقتصادي و اجتماعي فرصت هنرورزي را بسيار محدود ميكند. اما آيا پرداختن به هنر تا اين اندازه بياهميت است؟ آيا هنر يك بخش فانتزي و غيرضروري زندگي انسان است؟ آيا هنر به درد كساني ميخورد كه بيكارند؟ آيا آن ديدگاهي كه هنر را بر زيبايي منطبق ميكرد و زيباييدوستي را يكي از غايات نهايي زيست انساني ميدانست، مرده است؟ آيا بدون اشتغال به هنر ميتوان ابعاد وجودي خود را رشد داد؟ آيا در روزگاري كه در آن به سر ميبريم، زندگي بدون هنر قابل تحمل است؟ آيا تكنولوژي و پديدههاي جديد، اهميت هنرهاي هفتگانه را كاهش دادهاند؟ آيا چيزي زيباتر و درخشانتر از تابلوي نقاشي، نواي موسيقي، شعر و قصه به بازار آمده كه ما از آن بيخبريم؟ روانشناسان ميگويند در نيمه دوم زندگي و تقريبا از 50 سالگي به بعد كمكم در صحنه تئاتر زندگي پروژكتور از روي آدمها برداشته ميشود و آدمها نياز دارند كه خود را به نحوي ابراز كنند. از كار بازنشسته شدهاند، فرزندان پي زندگي خود رفتهاند و خود ماندهاند و زندگياي كه تقريبا از توجه ديگران خالي شده است. به اعتقاد بسياري از روانشناسان، هنرورزي و پرداختن به امري كه درونيات ما در آن تجلي يابد براي همه افراد در هر سطحي از حيث تحصيلي، فرهنگي و اجتماعي و با هر ميزان آشنايي و مهارت در هنر ضروري است.