كانت، خودآييني
و بنيانهاي اخلاق ليبرال
آزادي شرط شرافت اخلاقي
رضا يعقوبي
ايمانوئل كانت ميخواست مثل تمام فلاسفه گذشته (جز اندكشماري) جايگاه ممتاز انسان در طبيعت را مشخص كند و با معلوم كردن تمايز اساسي انسان از ساير جانداران او را قله آفرينش و غايت خلقت و طبيعت بداند، اما نميتوانست به سياق ارسطو با عاقل دانستن انسان، اين جايگاه را به او ببخشد، چون اولا با توجه به نظرات فلاسفه قبلي دوران جديد از كجا معلوم كه حيوانات هم به همين اندازه از عقلانيت و هوش برخوردار نباشند و آن عقل و هوش را در جهت خير و نيكي به كار ببرند، دوما مدعيات عقل محض، استعلايي از آب درآمدند و طبق فلسفه او، مابعدالطبيعه نميتواند به عنوان علم عرضه شود. هر چه بود عقل براي اين كار كافي نبود با اينكه اتكاي نهايي او هميشه بر عقل است، پس بايد مشخصه ديگري را در انسان پيدا ميكرد و آن اخلاق بود. وجود اراده خير در انسان باعث ميشود كه آدمي موجودي اخلاقي باشد و به عنوان غايت اصلي و نهايي طبيعت در نظر گرفته شود. اما اگر اخلاق عبارت از مجموعه ارزشهايي باشد كه از بيرون تحت عنوان دين يا فرامين تعيين شده از سوي جامعه يا حتي پيامدهاي رفتار به ما تحميل شود، چگونه ميتوان وجود آن در آدمي را مايه يگانگي و غايت بودن ذاتي او دانست؟ او خود در اين باره بيان گويايي دارد: «كافي نيست كه بر هر مبنايي آزادي را به اراده خود نسبت دهيم، اگر مبناي كافي براي نسبت دادن آن به تمام موجودات عاقل را نداريم. چون از آنجا كه اخلاق در مقام قانون فقط به عنوان موجودات عاقل در خدمت ماست، بايد براي تمام موجودات عاقل هم آن را قائل شويم و از آنجا كه اخلاق صرفا از دارا بودن آزادي منتج ميشود، بايد آزادي هم از آن اراده تمام موجودات عاقل دانسته شود».
(G1، ص124) . در نتيجه كانت معتقد است كه انسان آزادانه ارزشهاي اخلاقي خود را تعيين ميكند. آدمي در قلمرو غايتها هم قانونگذار است و هم مطيع. او تابع ارزشهايي است كه خودش وضع كرده است. در واقع چيزي كه انسان را به جايگاه رفيع ميرساند و به او مقامي بيبديل ميدهد، آزادي او در برگرفتن ارزشهايي است كه اراده اخلاقي خودآيين (autonomous will) آفريده است. از اينجاست كه او در هر سه نقد بنيادين خود، آزادي را بر دين و اخلاق مقدم ميداند. اين دقيقا همان نكتهاي است كه كانت را به جنبش رمانتيسم متصل ميكند، هر چند كه او دقيقا نه عضو روشنگري است و نه رومانتيسم.
كانت نميتواند قبول كند كه انسان در عين حال هم عاليترين جلوه آفرينش و غايت ذاتي آن باشد، هم موجودي كه ارزشهاي والا و اعتقادي، خارج از اختيار او و از بيرون، بر او تحميل شده باشند.
او در نقد قوه حكم ميگويد: «بلكه ارزشي كه فقط خود او ميتواند معطي آن به خويش باشد و عبارت از اين است كه چه عملي انجام دهد، چگونه و مطابق با كدام اصول، نه به عنوان حلقهاي در زنجيره طبيعت، بلكه در آزادي قوه ميل خويش رفتار ميكند.» (نقد قوه حكم، ص۱۲۴). او در اين نكته آشكارا تحت تاثير هيوم است. كانت خود اذعان كرده كه هيوم او را از خواب جزمگرايي بيدار كرده است. اين نكته كه هيوم چگونه و بر سر چه نكتهاي اين تاثير را بر او گذاشته، محل بحث است و مجلداتي هم درباره آن نگاشتهاند، اما به عقيده من بيشترين تاثير هيوم بر او در اين نكته آشكار ميشود كه وقتي «نميشود از است، بايد را نتيجه گرفت»، در واقع او را از اين نكته آگاه ميكند كه آدمي به لحاظ اخلاقي در سيطره طبيعت نيست و قلمرو ارزشها از قلمرو ضرورتهاي علّي جداست و آنچه موجب امتياز ويژه آدمي و بنيادين او شده نه عقلانيت بلكه اراده خودآيين است كه آفريننده بايدها و ارزشهاي اخلاقي است. كانت در ۱۷۸۴ يكسال قبل از نوشتن بنياد مابعدالطبيعه اخلاق در جزوه «پاسخ به پرسش روشنگري چيست؟» كه در جواب پرسش مطرح شده از جانب يوهان فردريش زولنر (Johann Friedrich Zöllner) منتشر كرد، نوشت: «روشنگري توان انسانها در تعيين زندگي خودشان و آزاد كردن خود از قيد افسار ديگران و اين واقعيت كه انسانها به بلوغ ميرسند و خود آنچه ميكنند، خواه نيك و خواه بد برميگزينند، بيآنكه اتكاي زيادي بر نوعي اقتدار يا حاكميت، بر دولت و بر پدر و مادر بر پرستاران و بر سنت داشته باشند يا بر هر نوع ارزش تثبيت شده كه تمامي وزن مسووليت اخلاقي بر آن نهاده ميشود» (ريشههاي رومانتيسم، ص۱۲۲) . او در ابتداي همين جزوه ميگويد: «شعار روشنگري اين است: جراتش را داشته باش كه از فهم خودت استفاده كني»، (به نقل از Collected Works of Immanuel Kant) كه در اصل از شعري لاتيني سروده هوراس برگرفته شده است.
كانت، معاصر اولين انقلابهاي بزرگ آزاديبخش بود و نظام اخلاقي خود را سازگار با آنها طراحي كرد. از اين نظر قطعا تحت تاثير روشنگري بود. چيزي كه باعث ميشود كانت را در هيچ يك از اين دستهبنديها قرار ندهيم و او را عضو جنبش خاصي ندانيم (نه روشنگري، نه رومانتيسم) اين است كه او اولا از حيث وسعت انديشه، نظامي مستقل از اين نهضتها فراهم كرد و باعث شد سررشتههايي به وجود بيايد كه مكاتب بعد از روشنگري (مثل ايدهآليسم آلماني و رومانتيسم) از افكار او مايه بگيرند و دوما با وجود اينكه تاثير روشنگري بر او آشكار است، ميزان تاثير مستقيم او بر مكاتب بعدي با ابهام آميخته است و براي مثال بعد از فجايع به بار آمده توسط انقلابيون فرانسه، كانت هنوز هم به انقلاب خوشبين بود و هرگز از اين عقيده دست برنداشت كه انقلاب فرانسه در هر حال، تجربهاي در مسير درست بوده، گرچه به بيراهه افتاده باشد». (ريشههاي رومانتيسم، ص۱۳۲) .
خودآييني
تا اينجا بايد روشن شده باشد كه كانت بر چه زمينهاي و چرا بر خودآييني اراده و غايت بودن ذاتي انسان فردي (فردگرايي) تاكيد ميكرد. حالا بايد روشن كنيم كه او چگونه نظام اخلاقي خود را بر اساس خودآييني طوري به اراده خير گره ميزند كه معنايي غير از لااباليگري و رفتار بيخردانه داشته باشد و قواعد رفتار را تعيين كند. به بيان فنيتر، اراده خودآيين چگونه ارزشهاي اخلاقي را ميآفريند. با چه ظرافتي از اين اصل به اصل تكليفگرايي منظم، دقيق و تخطيناپذير خود ميرسد. در اين نكته شك نيست كه آدمي قواعدي براي رفتار خود تنظيم ميكند. اين قواعد هر چه ميخواهند باشند، خوب يا بد، شرورانه يا خيرخواهانه. اما از آنجا كه موجودي عاقل است و بايد طوري رفتار كند كه نه تنها زندگي در كنار ديگران را برايش ممكن كند و از همكاري و تعاون آنها برخوردار شود، بلكه با انسانها همچون موجوداتي ذاتا ارزشمند رفتار كند كه بدون هيچ دليلي ارزشمندند و غايتند. پس بايد قواعد فردي (maxim) خود را طوري تنظيم كند كه اگر تبديل به قوانين همگاني (universal law) شدند، خود را شايسته همانگونه رفتار بداند. به تعبير خود كانت «فقط بر اساس قاعدهاي عمل كن كه بتواني در عين حال بخواهي كه يك قانون همگاني شود». (G,31). اين قاعده كه به قاعده زرين يا طلايي شهرت دارد، خبر از وجود اراده خير در آدمي ميدهد. چيزي كه نه تنها باعث بيهمتايي او در طبيعت شده، بلكه او را به غايت نهايي تبديل كرده است. مفهوم تكليف هم از همين جا ميآيد. او در كتاب مابعدالطبيعه اخلاق در بخش سوم، فصلي با اين عنوان دارد: «چگونه يك امر مطلق ممكن است؟» كانت ابتدا ميگويد كه آدمي به عنوان موجودي هوشمند، خود را متعلق به عالم فهم ميداند و فقط به عنوان علت فاعلي نام علت بودن خود را اراده ميگذارد. اراده، عليتي است كه متعلق به عالم فهم است. از طرفي هم ميداند كه متعلق به جهان حس است و كنشهاي او در عالم حس نمودهاي صرف عليت ارادهاند اما امكان آن كنشها از اين اراده براي او نامعلومند، پس كنشها تا جايي كه متعلق به عالم حسند، بايد تعينيافته توسط نمودهاي ديگر دانسته شوند، يعني اميال و گرايشها. پس به عنوان عضوي از جهان فهم، كنشهاي من كاملا با «اصل خودآييني اراده محض» تطابق دارند و به عنوان جزيي از عالم حس، كنشها بايد كاملا مطابق با قانون طبيعي اميال و گرايشها باشند و در نتيجه، مطابق با ديگرآييني طبيعت تلقي شوند. (اولي بر قانون اعلاي اخلاق و دومي بر خوشبختي متكي است) . اما از آنجا كه جهان فهم، حاوي بنياد جهان حس و در نتيجه قوانين آن هم هست و در نتيجه بيواسطه با توجه به اراده من قانونگذاري ميشود (كه كاملا متعلق به عالم فهم است) و بنابراين بايد همانطور هم فهميده شود، من خود را عاقل ميدانم و با اينكه از ديگر سو موجودي هستم متعلق به عالم حس كه آن هم مطيع قانون عالم فهم است، عالمي كه قوانينش دربردارنده مفهوم آزادياند و در نتيجه دربردارنده خودآييني اراده، پس قوانين عالم فهم براي من مطلقند و كنشهايي كه مطابق با اين اصل باشند، تكليفند». (,G137) .
اراده خير در آدمي يك امر مشروط نيست، بلكه يك امر مطلق است. اگر اراده خير مشروط باشد نميشود مفهوم تكليف را از آن نتيجه گرفت. اراده مشروط اصلا خير نيست، چون فقط تا زماني پابرجاست كه شرطي را برآورده كند: «اگر ميخواهي كسب و كارت رونق بگيرد به مشتريها گران نفروش». اما وقتي گرانفروشي تاثيري در ميزان تقاضاي مشتريان نداشته باشد (مثل زمان قحطي) اين قاعده برداشته ميشود و شخص تكليف ندارد كه گران نفروشد. او بايد هميشه چنين كند چون ميخواهد ديگران هم هميشه در همه حال به او گران نفروشند (قانون همگاني) . پس او در همه حال مكلف است كه گران نفروشد. خواهيد گفت اين چه تفاوتي با پيامدگرايي دارد؟ شخص به اين دليل طبق آن قاعده رفتار ميكند كه در نتيجه با او چنين رفتاري نشود. اين نكتهاي است كه كانت به شدت با آن مخالف است، او ميگويد مهم نيست به چه چيز ميخواهي برسي بلكه فقط بر اساس تكليف عمل كن. علاوه بر آنچه قبلا گفتيم، او با ضابطهبندي ديگري از امر مطلق اين نكته را روشن ميكند: «هميشه طوري رفتار كن كه انسان برايت هيچ وقت ابزار نباشد، بلكه به خودي خود هميشه برايت هدف باشد، چه خودت و چه ديگري» و قبلا توضيح داديم كه چرا انسان ذاتا هدف و غايت است نه وسيله. در واقع اگر بخواهيم بر اين اساس او را در يكي از اين دستهبنديها بگنجانيم بايد بگوييم او قراردادگراست نه پيامدگرا. از اينجا بايد فصل تازهاي بگشاييم كه بحث درباره نظريه ارزش و دستهبنديهاي ارزش در ليبراليسم را توضيح ميدهد.
نظريههاي ارزش در ليبراليسم
پژوهشگران اين نظريهها را ذيل چهار عنوان دستهبندي ميكنند: ۱.كمالگرايي (جان استوارت ميل)، ۲. تكثرگرايي (آيزايا برلين)، ۳. ذهنگرايي (هيوم) و ۴. قراردادگرايي (كانت، رالز) . قبل از شرح هر كدام از موارد بالا لازم است خاطرنشان كنم كه وجه مشترك تمام اين نظريهها فردگرايي است و اگر فردگرايي را از هر كدام آنها حذف كنيد، ديگر ذيل نظريههاي اخلاق ليبرال نخواهند بود و به مكاتب ديگري تعلق خواهند گرفت. مثلا قراردادگرايي هابز كه آن را از وضع طبيعي نتيجه ميگرفت، نسبت چنداني با فردگرايي ندارد، چون اولا در وضع طبيعي طبق عبارت معروف او «انسان گرگ انسان است» و دوما مردم بعد از قرارداد اجتماعي قدرت خود را به پادشاه تفويض ميكنند و اعضاي جامعه به شكل پيكره عظيمالجثهاي درميآيند كه بدن نظام سياسي را شكل ميدهند كه پادشاه در حكم سرِ آن پيكره بر ديگران حكم ميراند. (به همين خاطر نظام سياسي را به شكل هيولاي غولپيكر لوياتان به تصوير كشيده است كه در صفحه عنوان چاپ اول كتابش با عصاي مطراني و شمشير به عنوان دو ركن حكومت نشان داده ميشود) . نيز اين نوع قراردادگرايي با قراردادگرايي روسو هم نسبتي ندارد، چون بنا بر قراردادگرايي روسو، توافق جمع مهمتر از توافق فرد است و فرد وقتي با اراده عمومي خلاف اراده خود روبهرو ميشود، تازه متوجه ميشود كه ارادهاش خطا بوده است! اما قراردادگرايي كانت مبتني بر اراده خودآيين فرد است. انسان در قلمرو ارزشها، هم قانونگذار است و هم مطيع و اين نوعي قرارداد فردي و دروني است كه به شكل عام و همگاني درميآيد. يعني وقتي قواعد فردي از طريق امر مطلق تبديل به قوانين همگاني ميشوند. جان رالز كه احياگر قراردادگرايي ليبرال است بر اين نكته تاكيد دارد و از طريق اصطلاح «پرده بيخبري»، قراردادگرايي خود را با خودآييني كانت پيوند ميزند و نظريه خود را به اين طريق از دگرآييني و تحميلي بودن ارزشها مبرا ميكند. او ميخواهد ثابت كند كه وقتي از وضع اوليه (وضع طبيعي) سخن ميگويد، مقصودش همان خودآييني كانت است: «پس ميتوان وضع اوليه را تفسير رويهاي مفهوم خودآييني و امر مطلق كانت در چارچوب نظريهاي تجربي قلمداد كرد. اصول نظام بخش قلمرو غايتها آنهايي هستند كه در چنين وضعيتي انتخاب خواهند شد و توصيف اين وضعيت به ما امكان ميدهد تا توضيح دهيم به چه معنا پيروي از اين اصول، سرشت ما را در مقام اشخاص عاقل آزاد و برابر به نمايش ميگذارد.» (نظريهاي در باب عدالت، ص ۲۷۶ با ويرايش ترجمه). او در كتاب ليبراليسم سياسي با تفصيل بيشتر و تاكيد بيشتر بر مفهوم خودآييني، چگونگي عملكرد آن به مثابه پرده بيخبري را توضيح ميدهد و آن را در مقام عدالت رويهاي محض مينشاند (ليبراليسم سياسي، ص۱۶0). از ديگر دستهبنديهايي كه براي نظريه ارزش نام برديم، يكي ذهنگرايي يا درونگرايي
(subjectivism) است كه هيوم نماينده بارز آن است. به نظر او چيزي كه خوب و بداخلاقي را تعيين ميكند نه عقل بلكه احساس است. كدام احساس باعث ميشود فعلي خوب يا بد دانسته شود؟ احساس همدلي (An Enquiry Concerning the Principles of Morals,45) ديگري تكثرگرايي است كه آيزيا برلين نماينده آن است و به نظر برلين از آنجا كه حوزه اخلاق و سياست جدا از حوزه علوم طبيعي و تجربي و رياضي است، نميتوان در اين حوزه ادعا كرد كه براي هر سوال فقط و فقط يك پاسخ وجود دارد. هر كسي براي پرسشهايي از اين دست پاسخهايي متفاوت دارد و انحصاري كردن پاسخ منجر به پايمال شدن آزادي ميشود كه خود نوعي بياخلاقي است. پس به نظر او ارزشها متكثرند و مطلق و يگانه و منحصر نيستند. آخرين آنها هم كمالگرايي است كه هر چند قرائتهاي غيرليبرال هم دارد اما قرائت ليبرال آن، از آن جان استوارت ميل است كه آزادي را شرط كمال و رشد اخلاقي و شكوفايي فرد ميداند. او اين انديشه را در كتاب درباره آزادي پرورده است.
خاتمه
از آنجا كه كانت فرزند روشنگري و فرزند زمانه خود بود، نميتوانست از عصر خرد نتيجه بگيرد كه آدمي، كودكي نادان است كه بايد به زحمت جزا و پاداش يا سعادت و شقاوت رفتار نيك را به او ياد داد. به عقيده او آدمي موجودي آنچنان شريف است كه خود آفريننده ارزشهاي خود و خود به اختيار خويش مطيع آنهاست. در غير اين صورت شرافت آدمي به چيست و چرا بايد غايت نهايي آفرينش باشد وقتي توانايي آن را ندارد كه از پيش خود ارزشهاي درست بيافريند و از آنها اطاعت كند. اين نكته نه تنها موجب سست شدن مباني اخلاق او نشد، بلكه آن را سختگيرانهتر هم كرد. اين كار باعث شد او سنت سعادتگرايي باستاني و مسيحي را نفي كند و تكليف و اراده خير را به خودي خود و ذاتا خير بداند نه به خاطر پيامدها و ثواب و عقاب آن. اين نكته نشانگر امر مهمي است و آن اينكه آزادي نه تنها موجب تباهي اخلاقي و فساد روح آدمي نميشود، بلكه تمام ارزش اخلاقي فعل انسان به اختياري بودن آن است، آن هم نه اختيار در انتخاب، بلكه اختيار در آفرينش ارزشها و تبعيت از آنها. در واقع كانت ميخواهد نتيجه بگيرد كه برخلاف بسياري از تعاليم گذشته، انسان آزاد در حالت آزادي نه يك موجود فاسد بوالهوس، بلكه يك موجود شريف و اخلاقي است كه تكاليف و ارزشها را به خواسته خود و بدون اجبار ميآفريند و از آنها تبعيت ميكند.
پژوهشگر حوزه فلسفه
منابع در دفتر روزنامه موجود است
جان رالز كه احياگر قراردادگرايي ليبرال است بر اين نكته تاكيد دارد و از طريق اصطلاح «پرده بيخبري»، قراردادگرايي خود را با خودآييني كانت پيوند ميزند و نظريه خود را به اين طريق از دگرآييني و تحميلي بودن ارزشها مبرا ميكند. او ميخواهد ثابت كند كه وقتي از وضع اوليه (وضع طبيعي) سخن ميگويد، مقصودش همان خودآييني كانت است
به نظر برلين از آنجا كه حوزه اخلاق و سياست جدا از حوزه علوم طبيعي و تجربي و رياضي است، نميتوان در اين حوزه ادعا كرد كه براي هر سوال فقط و فقط يك پاسخ وجود دارد. كسي براي پرسشهايي از اين دست پاسخهايي متفاوت دارد و انحصاري كردن پاسخ منجر به پايمال شدن آزادي ميشود كه خود نوعي بياخلاقي است