فقدان جامعه شناس
علي صارميان
در ايران دو استاد دانشگاه كه معترض به روند دانش و توليد علم در دانشگاه بودند كه نه در مقام معترض كه منشأ خدمات و منبع رشته خويش در دانشگاه شدند.
يكي فقيد مبرز دكتر غلامعباس توسلي بود كه در فرانسه تحصيل جامعهشناسي كرد و به سبب همدوره بودن در ايران با كساني چون محمدعلي رجايي، باقر پرهام، داور شيخاوندي، علي شريعتي و حسن حبيبي رشته جامعهشناسي را در تلاطمها حفظ كرد و نگذاشت كه اين رشته دانشگاهي از دست برود.
ديگري دكتر حسين عظيمي در رشته اقتصاد و مشخصا در توسعه ايران بود كه با درك عميقي كه از تئوريهاي اقتصادي و وضعيت كشور داشت آموزههاي خود را به صورت توليدي و بومي ارايه ميكرد وما با آموزهها و نوآوريهاي بومي او، دانش اقتصاد بهطور عام و اقتصاد توسعه بهطور خاص؛ توسعه را فهم كرديم.كسي كه مسائل را عميق ميديد و براي مشكلات تحليلهاي ريشهاي و مبنايي ارايه ميكرد، در عين حالي كه تحليل كمّي ميدانست، كيفيت را در فهم مسائل اساسي ميدانست و بنيان را درك جامعه توسط اقتصاددانان ميدانست و با دوري اقتصاددانان از شناخت جامعه، مرگ مغزي اقتصاد ايران را پيش از مرگ خويش پيشبيني ميكرد.
از آن دو بزرگوار دو جمله معترضه به جاي مانده است . اول گفته دكتر توسلي بود كه معتقد بود در ايران ما جامعهشناسي خوان و جامعهشناسيدان داريم، ولي جامعهشناس نداريم. نظر دكتر توسلي درست بود و هرچه اساتيد جامعهشناسي در تئوري و شناخت مكاتب و صاحبان نظريههاي اجتماعي و حتي انطباق و سوار كردن نظريههاي ليبرالي يا ماركسيستي براي فهم جامعه ايران كوشا بودند، اما در شناخت متن جامعه ايران و اينكه ايرانيان چه ميخواهند و يا ايرانيان كيستند، لكنت داشتند و ما جامعهشناس بومي، همچو غرب و حتي هند نداشتيم و در سطح بينالملل نيز نامي از استادجامعه شناس از ايران نيست. البته فقط ايران چنين نيست. از چين و ماچين با همه عظمت و پيشرفتها، شما نميتوانيد تئوريسيني جهاني را نام ببريد. دوم نظرگاه دكتر عظيمي بود كه درباب عقبماندگي ايران از توسعه ميگفت: «مشكل ما در كمبود سرمايه نيست مشكل ما در كمبود منابع نيست مشكل ما در مسائل جهاني نيست ضمن اينكه در مسائل جهاني خيلي مساله داريم مشكل اساسي و اوليه ما فكر و انديشه و دانش و دانايي ملي ماست كه در نهادسازي ما متجلي ميشود. دكتر عظيمي در حالي كه همه اقتصاددانان به دنبال نظريه اجماع واشنگتني و شوك درماني و آزادسازيهاي بي حساب و كتاب بودند، به دنبال آموزش نيروي فكري در توسعه ايران بود چرا كه فهم اشتباه ما از توسعه را بلاي زمانه ميدانست و ميگفت: فرآيند توسعه ايران با اين مشكل اصلي مواجه است كه هنوز نيروي بالنده توسعه را نيافته و تا موقعي كه اين نيروي بالنده يافت نشود، توسعه اتفاق نخواهد افتاد. در اين شرايط فرق نميكند كه بخش نفت داشته باشيم يا نه! توليد و فروش نفت زياد باشد يا كم! در اين وضعيت هر چه نفت بيشتري بفروشيم، درختهاي بيشتر و بزرگتري به صورت مكانيكي و شبيهسازي درست خواهيم كرد، ولي هيچوقت صاحب يك درخت واقعي نخواهيم بود... جامعه ما در فرآيند تحول تاريخي معاصر به توسعه به مثابه يك فرآيند مكانيكي نگاه كرده و لذا به دنبال ايجاد كارخانه، راه، مدرسه، دانشگاه، پارلمان و... بوده و فكر كرده كه اينها توسعه است. حال ميبيند كه اينها توسعه نيستند و كشور به رغم وجود همه اين ظواهر هنوز توسعه نيافته است. مثلا ما به يك معني صاحب صنعت يعني كارخانه شدهايم، ولي جامعهاي صنعتي نشدهايم.» اين دو معترض به نقاب خاك روي دركشيدند ولي صداي اعتراضشان و جايگاه اعتراضيشان به روندي كه سالها در جريان است، در دانشگاه از هميشه خلوت ترست. ما به تمام معنا هم در دانشگاه و هم در مشاورت حاكميت، فقدان جامعهشناس داريم. كسي كه علاوه بر علم مكاتب و نظريات، جامعه ايراني را خوب بشناسد و امكان عمل به نظريات با هدف بهبودخواهي و زندگي بهتر مردم را ميسر كند.