• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4773 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱ آبان

دستمزد

اميد توشه

خانوم از ته سالن داد زد: «در رو باز كن.» زن دست‌هاي كفي‌اش را زير شير آب گرفت. سرايدار بود. جلوي در نيمه باز منتظر ماند تا خريدها را تحويل بگيرد. سرايدار چند كيسه بزرگ پلاستيكي پر از گوشت، مرغ و ماهي را گذاشت دم در و رفت. زن خريدها را برد توي آشپزخانه. خانوم آمد خريدها را وارسي كرد: «هزار بار به اين مرد كه خاك بر سر گفتم سردست بدون چربي بگير... تو هم زود اينا رو بسته‌بندي كن. مثل دفعه قبل ريز نكني‌ها، آبروم پيش عروسم رفت.» بعد نگاهي به ديوارهاي آشپزخانه كرد: «خيلي شلي، هنوز تموم نكردي؟» زن تا آمد جوابي بدهد خانوم دستش را در هوا تكان داد كه هيچي نگويد. زن سريع افتاد به جان ديوار باقيمانده. سر دستكش سوراخ شده بود و محلول آب و وايتكس زخم دستش را مي‌سوزاند. ديوار كه تمام شد براي خانوم چاي ريخت و برد. حالا نوبت تكه كردن گوشت و مرغ‌ها بود. خيلي وقت بود گوشت نخريده بودند. فقط چند ماه پيش يكي از بالا شهر گوشت نذري پخش كرده بود كه پسرش توانسته بود از زير دست و پاي جمعيت جلو برود و يك بسته بگيرد. جاي گوشت، سويا مي‌ريخت توي غذا. دخترش چند شب پيش گريه كرده بود كه دلش كتلت مي‌خواهد. داشت گوشت‌ها را خورشي مي‌بريد كه خانوم آمد بالاي سرش: «مگه داري واسه گداها درست مي‌كني. صد دفعه گفتم اينقدر ريز نكن.» زن خسته بود. ساعت شش صبح راه افتاده بود كه سر وقت برسد. خانه آنقدر بزرگ بود كه مي‌دانست تا بعد تاريكي هوا هم كار دارد. اين روزها كار كم بود و چشمش به همين پولي بود كه خانوم هفته‌اي يك‌بار كف دستش مي‌گذاشت. زير لب چشمي گفت و قطعه‌ها را بزرگ‌تر بريد. با چهار تكه گوشتي كه الان مي‌بريد، مي‌توانست براي بچه‌هايش دو وعده قيمه بپزد. فكري به سرش زد. گوشت‌هاي ريز را ريخت توي يك پلاستيك و با ترس گذاشت توي ساك رنگ و رو رفته‌اش. از ترس خيس عرق شد. اولين بار بود دزدي مي‌كرد. برگشت سركار. با اينكه مي‌دانست خانوم هيچ‌ وقت نمي‌فهمد از گوشت‌ها كم شده، اما دلش آرام نبود. احساس گناه مي‌كرد. لقمه حرام ببرد سر سفره؟ دستش به كار نمي‌رفت. بالاخره رفت كيسه گوشت‌هاي ريز را از ساكش در‌آورد و گذاشت كنار بقيه بسته‌ها. آخر شب وقت رفتن، خانوم مزدش را داد. اسكناس‌ها را گذاشت جاي امن. از در مي‌رفت بيرون كه خانوم صدايش كرد. دو بسته گوشت دستش بود: «اينا رو هم ببر.» زن انگار بال در‌آورده باشد. آنقدر تشكر كرد كه خانوم در را به رويش بست. باد پاييزي سرد بود، اما زن لبخند مي‌زد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون