چشمهاي آبياش را قايم كردم و ديگر در را به روي ليلي باز نكردم
ليلي، گوسفند و شوهرآيندهام
مينا عارفيدوست
سبيل شوهر آيندهام بايد چه قدري باشد كه ليلي از من حساب ببرد؟ مامان ميگويد:«خوبي شوهر به اينه كه بچهات ازت حساب ميبره. حتي اگه بداخلاق باشه يا معتاد، همين كه شوهر باشه خوبه.» ولي من راضي نميشوم كه شوهر آيندهام اين شكلي باشد. چند روز قبل، يكي توي جوب افتاده بود. مردم دورش جمع شده بودند. يكي گفت:«كرم گذاشته.» من از كرم متنفرم، براي همين دلم نميخواهد شوهرآيندهام توي جوب زندگي كند. چاق هم نبايد باشد كه غذاهايمان زود تمام شود. من و مامان با اينكه لاغريم باز غذا كم ميآيد، چه برسد به اينكه چاق هم باشيم.
به خانه كه رسيدم ليلي باز خانه نبود و تخت پارچهاياش بهم خورده بود. گوسفندم آن گوشه اتاق چرت ميزد. ازش پرسيدم:«ليلي باز چشماي آبياش را با خودش برده؟» گوسفند احمقم فقط خميازهاي كشيد و نگاهم كرد. با مداد رنگيهايم روي كاغذ مردي كشيدم با پالتوي بلند؛ شبيه آن مردي كه هر صبح جلوي عابربانك ميبينم و كيفي توي دستش دارد. گوسفندم وقتي ساكت است، فكر ميكنم دارد غصه ميخورد. براي همين شوهر آيندهام را دادم رنگ بزند. گوسفندم تمام لباسهايش را سياه كرد حتي علف زير پايش را. من از رنگ سياه متنفرم، براي همين وقتي نقاشي را ديدم، محكم توي سرش زدم كه هنوز نميداند علف چه رنگي است. ميخواستم نقاشي را پاره كنم اما شوهر آيندهام گفت «بچسبانمش به ديوار.» مامان نبايد ببيند، زير موكت قايمش ميكنم.
امروز مدرسه اصلا خوب نبود. خانم معلم جلوي بچهها فحشم داد. تقصير خودش بود، آمد جلوي نيمكتم و از من پرسيد:«كوچكترين موجود دنيا چيست؟»
من جواب را بلد بودم. خودم هميشه با مورچهها بازي ميكنم. ولي يك دفعه صورت خانم معلم شبيه خرسي شد كه ديشب توي تلويزيون ديده بودم. دندانهايش زرد و بزرگ و دماغش شبيه خرس دراز شد. چشمهايم را چند بار باز و بسته كردم اما صورتش تغيير نكرد. براي همين جيغ زدم و نخودچيهاي توي دستم را پرت كردم توي صورتش. او هم با يك عالمه فحش از كلاس بيرونم كرد. مديرمان پرسيد:«ديوانه شدي؟» اما من از همكلاسيهايم هم پرسيدم. آنها هم خرس شدنش را ديده بودند ولي هيچكس نميداند اول خانوم معلم خرس شده و بعد شوهرش يك زن ديگر گرفته يا چون شوهرش يك زن ديگر گرفته، او خرس شده.
به خانه كه رسيدم، قابلمه روي بخاري بود و بوي بادمجان توي خانه پيچيده بود. درش را باز كردم و بادمجانها را از پنجره توي جوب انداختم و سيبزمينيهايش را خوردم. ليلي خانه بود و از پشت در اتاق نگاهم ميكرد ولي حوصله نداشتم شوهر آيندهام را بهش نشان بدهم. بعد با مدادرنگيهايم خانوم معلم را كه خرس شده بود، كشيدم تا به ليلي نشان بدهم كه ديگر كوچه نرود ولي ليلي توي تخت گل گلياش نبود. شوهر آيندهام از زير موكت بيرون آمده بود و كنار گوسفندم نشسته بود. حوصله هيچكدامشان را نداشتم. مامان خواب بود. رفتم به زور خودم را توي بغلش جا دادم و آنقدر خطهاي روي انگشتهايش را شمردم تا خوابم ببرد.
چند وقت است شبها ليلي به جاي نقاشي كردن، كتاب ميگيرد دستش. ديشب سرش را بسته بود و ميگفت سردرد دارد. حتي وقتي هم هوا سرد است، ميگويد تنش گر گرفته و پنجره را باز ميكند. ميگويد زنهاي خوشگل كتاب ميخوانند و زود به زود سردرد ميگيرند. موهايش را كشيدم و سرش داد زدم:«حرف بزرگتر از دهنت نزن! تو يك عروسك زشتي نه يك زن خوشگل.»
از وقتي ميرود كوچه اين شكلي شده؛ تقصير خودم است كه ميگذارم از خانه بيرون برود. براي اينكه تنبيهاش كنم، ديگر نخودچي توي شكمش نريختم. او هم لج كرد كه خودم براي خودم نخودچي پيدا ميكنم. بهش خنديدم كه نميتواني. نه اينكه واقعا براي تنبيه باشد، مامان گفته بود:«پولمان نميرسد كه هر روز به عروسكت نخودچي بدهيم، يك غذاي ديگر برايش پيدا كن.» ولي من ميدانستم كه عروسكم فقط نخودچي دوست دارد. براي همين هم رفت كوچه و بعدش شكمش پف كرد، طوري كه وقتي ميخواست راه برود، كمرش را ميگرفت. اولش فكر كردم براي اينكه لجم را دربياورد اين كار را ميكند. ولي يك شب از اتاق دويد توي حياط و توي باغچه بالا آورد. به اتاق كه برگشت در گوشم گفت:«ويار دارم.»
نميدانستم «ويار» يعني چه. از خودش هم نپرسيدم كه فكر نكند خنگم. ولي ميدانم چيز خوبي نيست. چونكه خاله سميرا يك بار توي حياطمان بالا آورد و به مامان گفت ويار دارد. بعد مامان موهاي خاله سميرا را كشيد و از خونهمون بيرونش كرد. من هم بايد ليلي را بيرون كنم. شوهر آيندهام هم موافق است. ميگويد بهتر است از خانه بيرونش كني تا گوسفندت مثل او نشود. من هم به خاطر گوسفندم، چشمهاي آبياش را قايم كردم و ديگر در را به روي ليلي باز نكردم. بعد هم يك نقاشي ازش كشيدم با چشمهاي آبي و زير پتوي گلگلياش گذاشتم.
امروز گوسفندم خودش را به زور، زير پتوي گلگلي جا داده بود و هر چقدر صدايش ميكردم، جوابم را نميداد. براي اينكه بخندد و آشتي كند چند تا مورچه گرفتم و با آب دهان چسباندم توي علف سياه نقاشي شوهر آيندهام. قيافه مورچهها ديدني بود. يكيشان دست نداشت و آن يكي زور ميزد از خيسي كاغذ جدا شود. خودم كلي خنديدم اما گوسفندم فقط نگاهم كرد. دلش براي ليلي تنگ شده بود. گوسفندم خيلي خنگ است. حتي بهش گفتم ميبرمت كوچه، آنجا ميفهمي علف چه رنگي است. ولي هر كاري ميكنم از بغل نقاشي ليلي بيرون نميآيد.