اشيا و افراد دور و بر را به شكل سايهاي كمرنگ ديد و سايهها كمكم جان گرفت
سالن انتظار
حسن فريدي
سالن اورژانس چشم پزشكي جاي سوزن انداختن نبود! دو دكتر و چهار رزيدنت و چند پرستار مشغول معاينه بيماران بودند. بيماران كوچك و بزرگ. پير و جوان.
مش رحمان دست در دست پسرش با يك چشم پانسمان شده وارد اورژانس شد:
- قدرت، چرا امروز ئيقد شلوغه؟
- چون دو روز پشت سر هم تعطيل بوده.
- پ خوبه جايي پيدا كني نشينيم.
قدرت، پدرش را آن سر سالن بُرد و روي نيمكتي نشاند و خودش سر پا ماند.
مش رحمان گفت:
- چرا خودت نميشيني؟
- من راحتم بابا.
- بشين تا خستگيت در بِره.
- باشه بابا ميشينم.
اين را گفت، ولي جاي خالي نبود كه بنشيند. نگاه در و ديوار كرد. پُر از عكس و پوستر، با علامتِ سكوت و كسي گوشش بدهكار نبود!
مش رحمان كمي كه رفع خستگي كرد، گفت:
- قدرت!
- بله بابا.
- آب خوردن گير ميا؟
- الان برات ميارم.
رفت و ليواني آب خنك آورد.
- الهي خير از چشات بيني پسرم!
- دو كولر آبي، چاره گرما نميكرد. دكترها و پرستارها در جنب و جوش بودند. عطش مش رحمان فرو نشست، گفت:
- اگه چيزي بگم، ناراحت نميشي بابا؟
- نه پدر. چرا ناراحت بشم!
و براي صدمينبار گفت:
- تو ميگي چشم مو خوب ميشه؟
- انشاءالله! خوب ميشه.
- مو كه چشمم آب نميخوره!
مش رحمان چند دقيقه ساكت ماند، سپس گفت:
- قدرت!
- بله بابا.
- گوشِت بيار جلو، تا چيزي بگم.
و به خيال خودش يواش گفت، اينجا مستراح هم داره؟
و افرادي كه روي نيمكت نشسته بودند، همگي شنيدند.
قدرت با ناراحتي پدر را به دستشويي برد.
مرد ميانسالي كه جفت مش رحمان نشسته بود، بلند شد و رفت. به جاي او پيرمرد گرفتهاي نشست.
چند لحظه گذشت و مش رحمان بيصبرانه گفت:
- قدرت! پ كي نوبت ما ميشه؟
- كمي صبر كن پدر. تو كه پيا(1) قديمي هستي.
- مو كه چيزي نگفتم.
مش رحمان رويش را برگرداند به طرف بغل دستياش و گفت:
- مشدي! تو هم سي تيات اومدي؟
- ها، همه اينا سي تيا(2)شون اومدن.
- مثه اينكه همشهري خودموني. نگفتي نوم شريفات چيه؟
- ميرزا.
- مش ميرزا، خدا سر شاهده، نُه روزه كه عمل كردم. نُه روزه كه مو دنيان با يه چشم بينم. حالا هم اميدي ندارم.
- به خدا توكل كن حجي!
مش رحمان كه روي لبه نيمكت نشسته بود، تنش را به عقب كشاند و به ديوار تكيه داد و گفت:
- خب، نگفتي مش ميرزا، خونهتون كجاس؟
- محله آقا مير.
مش رحمان سر تكان داد و چند بار زير لب گفت: آقامير! ... آقامير!
«آقا، ميري بيا سي ات(3). چند بار بگم با ئي بچههاي آقا مير نگرد. اينا بدبختات ميكنن. ئي در كركره را ببر بالا «من از دكانداري بدم ميآد.» تو كه كار ديگهاي بلد نيستي؛ خيليا اينِ هم ندارن. «ديپلم گرفتم كه بشينم پشت ترازو!» ليسانسهاش هم بيكارن، تو غير از گز كردن خيابونا چه بلدي! ديگه چيزي تو مغازه نمونده!»
مش رحمان پشت درِ بسته مغازه عبدالرضا خرما فروش نشسته بود كه صداي مرافعه مادر و پسر را شنيد.
پس از فوت مرحوم، در مغازه باز نشد كه نشد.
حاج عرون لنگانلنگان با عصاي آبنوسي، همراه مشدي رجبعلي آمدند. هر كدام زيراندازي دستشان بود. حاج عرون تيكه موكتي و رجب علي با گوني نخي تاشدهاي.
پس از سلام و عليك مختصري، حاج عرون كه خود را بزرگتر از ديگران ميپنداشت و در جواني ضابط عنايتاللهخان بوده، دستي به محاسن يك دست سفيدش كشيد و گفت:
- بيخود و بيجهت چشمتِ دادي دست ئي دكترا! همين كاظم خودمون، برادرعبده ريش، چشمشِ داد دست دكترا، كورش كردن!
حاج عرون، عرق چينِ مرتب كرد و ادامه داد: حالا با چشمي كه عمل كرده، هيچ نميبينه. ششصد هزار تومان هم، مثه نمك ازش گرفتن!
مش غلام علي از راه رسيد. كلمات آخر حاج عرون شنيد. دست به كمر زد. قوز كمرِ كمي راست كرد. سرِ بالا گرفت و لُنگِ(4) روي دوش را جابهجا كرد، گفت:
- از من ميشنفي، كارِت خيلي اشتباه بود.اما خُب، هر چه بود گذشت. خدا آخر عاقبتِ خير كنه. دوني چيه، درد ئي دكترا نگفتني يه!
حُكمش صادر كرد و بدونِ خداحافظي رفت.
رجبعلي كه تا اين لحظه حرفي نزده بود، براي اينكه از قافله عقب نماند، رگ گردن شكاند و گفت:
- بيفايدهس مش رحمان. به خدا قسم بيفايدهس. دكتر جماعت رحم نداره. البته چشم خودشون كه نيس. يه كاري ميكنن. شد شد، نشد به...! ترسي كسي دُمِ شون ميبٌره. شُكر خدا از هفت دولت آزادن!
ميرزا عطسه بلند و كشداري كرد. افراد دور و بري، نگاش كردند.
مش رحمان كه انگار از خواب بيدار شده بود، پشت سر هم گفت:
- مش ميرزا، مش ميرزا. قدرت پسرم نديدي؟
قدرت رفته بود تا ببيند، نوبتشان شده يا نه.
ميرزا گفت:
- هول نشو. هر جا رفته، الان ميآد.
چند لحظه بعد قدرت آمد.
- پ تو كجا رفتي پسر، نوبتمون نشده؟
ديگه چيزي نمانده. الانه ميريم تو.
مش رحمان چفيه را مرتب كرد و رو به ميرزا گفت:
- غلط نكنم تا حالا، دكتر هشت- نُه مريضِ بُر دوز كرده!
ميرزا ناباورانه نگاهش كرد:
- تو كه ئيقد بدبيني، چطور قبول كردي عمل كني؟
- مجبوري، مجبوري. ناچار شدم و الا صد سال سيه قبول نميكردم ...
بالاخره نوبت مش رحمان شد. از ميرزا خداحافظي كرد و نزد دكتر رفت.
دكتر جوان، مش رحمانِ را روي تخت نشاند و به آرامي پانسمان چشمش باز كرد. گفت يواش يواش باز كن. مش رحمان كه تا اين لحظه، كمترين اميدي نداشت، اشيا و افراد دور و بر را به شكل سايهاي كمرنگ ديد. اين سايهها كمكم جان گرفت و پُر رنگ شد. اولين چيزي كه به طور واضح ديد، دكتر بود. حس كرد با چشم عمل كرده ميبيند و خوب ميديد، بهتر از اول. بعد، قدرت پسرش را ديد و تمام ظن و گمانش پاك شد.
پزشك جوان لبخند زد و گفت:
- بلند شو بابا، تموم شد.
مش رحمان كه غرقِ فكر و خيال بود، نيمخيز شد و يكهو با دو دستش، دست دكترِ گرفت كه ببوسد. دكتر دستش را عقب كشيد. پيرمرد دوباره تلاش كرد.
پزشك جوان خرسند شد، گفت:
بابا زشته. كار درستي نيس.
و به سراغ بيمار ديگر رفت!
1-پيا: مرد. جوانمرد. مرد دنيا ديده.
2- تيه: چشم.
3- آقا، ميري بيا سي ات: نفرين. به معني بچههاي محله آقامير بميرند تا ديگر تو با آنها نگردي!
4- لُنگ: بقچه. از لنگ به عنوان بقچه استفاده ميشد.
پايان