رابطههايي كه بيتابند
وجيهه قنبري
رابطههايمان عمق ندارند. بيتابند و غيرصميمي. تاب نميآوريم نه رابطه را و نه رفتار غيردلخواه ديگري را. تاب نميآوريم اما نه دل به ماندنمان هست نه پاهايمان كشش رفتن دارد. ميمانيم نصف نيمه و كمرنگ. ميمانيم بيآنكه از خواستهها و نخواستههاي دلمان بگوييم. يك پايمان را اما هميشه لاي در ميگذاريم تا بسته نشود. براي روز مبادا. براي فرار از «ترس از دست دادن» و «تنهايي» كه سالها يك گوشهاي پنهان كردهايم و نميخواهيم با ما رو در رو شود. رويارويي با خودمان برايمان رنجآور است و ترسناك. هراسي بزرگتر را به جان ميخريم تا ترس قديمي كوچك شود. هراس خود نبودن برايمان تحملش آسانتر است. از «خودمان» فاصله ميگيريم و مبهم رفتار ميكنيم و ديگري را در ابهام رفتارها، بودنها و نبودنهايمان گيج و خشمگين ميكنيم. خودمان و ديگري را در برزخ و ميانهاي نگه ميداريم تا زمان، خودش معجزه كند؛ «حالا يك طوري ميشود» اين جمله را جايي گوشه ذهنمان حك ميكنيم تا تكرارش برايمان راحت باشد. روزها بيآنكه معجزه كنند ما را از «خودمان» دورتر ميكنند، آنقدر كه براي خودمان هم ناشناس پرابهامي ميشويم كه ديگر از خواسته و نخواستههاي دلمان خبردار نيستيم. خسته ميشويم و دلزده از خود ناشناسمان، از ديگري، از رابطه نيمبندي كه ديگر برايمان آشنا نيست. طعم خوب صميميت را در ذهنمان جستوجو ميكنيم. يادمان ميآيد اما نه تواني براي ايجاد كردنش داريم و نه خبري از خود واقعيمان. ميمانيم در رابطهاي كه بيتاب نبود طعم خوشايند صميميت است. ميمانيم تا خشم ديگري به غم تبديل شود و از برزخي كه ساختهايم خودش و ما را رها كند. رها كند تا جا براي رابطهاي باز شود كه بيتابتر از قبلي است.