• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4782 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۵ آبان

خيابان را دشت وسيع «ويرجينيا» مي‌ديد و گاري را اسبي سركش

گاري

احمد ساجدي‌فر

 

از اول تابستان كه مدارس تعطيل شده بود، كاظم دو بلبرينگ داغي بزرگ براي محور عقب و يك كوچك براي زير سكان جلو، از دور ريزهاي گاراژ آورده بود و به كمك چند پاره تخته و ميخ و با مهارت تمام يك اسكوتر يا همان گاري بلبرينگي ساخته بود.  براي آوردن گوني‌هاي «‌پينه» از «مكينه» تا با سوختن در تنور گلي، مادر نان و ديزي‌هاي خوشمزه بپزد و البته جواد هم مي‌توانست با بچه‌هاي كوچه گاري بازي كند. يك روز كه كاظم گوني پينه را روي كفي گاري خواباند و طناب پيچش كرد رو به جواد لبخند زد و گفت: 
-  خوب سوار شو جايزه‌ات اينه كه تا خونه سواري بخوري.
برقي غريب در نگاهش موج مي‌زد.  جواد سر تراشيده، لاغر اندام و تكيده بود. با ترديد پس گردن را خاراند و گفت: 
- نه داداشي هل ميدم تنهايي خسته مي‌شي. 
- نكنه مي‌ترسي؟.. نمي‌افتي! گوني رو طناب پيچ كردم. 
دمپايي‌هاش، ليز عرق بود. پنجه‌ها را توي دمپايي فشرد و به سبك يانكي‌هاي «مزرعه شايلون» پريد روي گوني پينه و چون افساري در كار نبود كه در دستانش بگيرد، آنها را روي گوني تكيه داد. 
- من؟ بترسم؟ نه بابا... گفتم گاري سنگينه... هل بدم. 
از مكينه كه بيرون زدند، صداي چرخش بلبرينگ‌هاي گاري گوش خيابان را كر كرد.  كاظم انتهاي طناب چركي را كه به سكان گاري بسته بود در دست فشرد، سر را پايين انداخت و گاري را به موازات «ايگو»ي  كنار خيابان، با شدت دنبال خود كشيد. جواد سوار گوني، يكه خورد و تعادلش را از دست داد اما سريع گوشه‌هاي گوني را قاپيد و سر جايش محكم شد.  از همان اول، دست كاظم رو شد. معلوم بود از قبل نقشه كشيده و از روي شيطنت قصد ترساندن برادر كوچك‌تر را دارد.  برادر بزرگ‌تر هر بار كه براي بردن پينه مي‌آمد با هزار وعده وعيد او را با خود همراه مي‌كرد.  هر لحظه چرخ‌هاي گاري بيشتر دور بر مي‌داشت. 
گاري مطيع طناب بود و طناب در دست كاظم و با كوچك‌ترين اشاره به چپ و راست متمايل مي‌شد.
سرعتش بسته به جنبش كتاني‌هاي «زيره سبز»كاظم بود. ‬ جواد هيجان زده بود، تا حالا گاري سواري را از اين ارتفاع تجربه نكرده بود، خيابان را دشت وسيع «ويرجينيا» مي‌ديد و گاري را كه با سرعت روي آسفالت مي‌تاخت، اسبي سركش زير پايش. خودش ديده بود توي حياط همسايه، تلويزيون «شاوب لورنس»، سريال‌هاي وسترن مزرعه شايلون... ويرجينيايي ... مردي از غرب. 
- هي برو اسب من... برو حيوون... تندتر...
و گوشه‌هاي گوني را تكان مي‌داد.
از اينكه كاظم به خاطر او پر نفس گاري را مي‌كشيد در اوج لذت بود. كاظم كه مراقب بود گاري سمت ايگو منحرف نشود، نيم نگاهي به پشت سرش انداخت. جواد به تقليد از گاوچران‌ها روي گوني سفت نشسته و گوشه‌هاي گوني را چسبيده بود و برخلاف انتظار هيچ نشانه‌اي از ترس در قيافه خرسند او ديده نمي‌شد. سرعت رد و بدل شدن كتاني‌ها روي آسفالت تندتر شد و صداي بلبرينگ‌هاي آهني روي سطح كفپوش زبر و سياه خيابان ارتعاش بيشتري يافت. 
صداي محيط در صداي چرخش بلبرينگ‌ها محو مي‌شد، صدا به صدا نمي‌رسيد. باز نيم‌نگاهي از كاظم در جست‌وجوي ايجاد اثري از هول و هراس در چهره جواد!
نقشه‌اش را نقش بر آب مي‌ديد.  طناب چركي را مصرانه مي‌فشردو همچنان با سري پايين و با حفظ فاصله از ايگوي فاضلاب، سعي مي‌كرد گاري را به نهايت سرعت برساند. پرتقلا بر شدت و سرعت گام‌هايش مي‌افزود.  خيلي زود به تقاطع سيروس نزديك مي‌شدند. جواد در پوست خود نمي‌گنجيد، گاري با لغزش روي آسفالت ويبره مي‌زد، لرزش گاري‌ش با عبور از اجزاي آن به جواد منتقل مي‌شد. ناگهان از سر تقاطع پوزه تريلي «ماك» با تنديس سگ نقره‌اي بر پيشاني كاپوتش بيرون زد. زمين زير هيجده عدد چرخ بزرگ هيولاي فولادي كه بادنده سنگين تنوره مي‌كشيد مي‌لرزيد.  در ظلع متقاطع كاظم بالا تنه را بيشتر به جلو خم كرده بود. رگ‌هاي دست و گردنش باد كرده و تك‌پوش «مانتي گل» قرمزش از عرق خيس و جگري رنگ شده بود. نگاهش به چهره دگرگون شده جواد كه افتاد، ابروهاي پيوسته‌اش را گره زد و با لجاجت بيشتري بر سماجتش پاي فشرد. روي گوني پينه‌ها، چشمان پسرك از ترس و وحشت گرد شد و از حدقه بيرون زد. ريه‌هايش هواي اطراف را بلعيد و حبس كرد. سينه براي قلب كوچكش تنگ آمد، كاظم ناغافل، راست مي‌رفت سمت چرخ‌هاي هول اور ماك. 
چيزي نمانده بود. با وحشت تمام نفس را در گلو انداخت، 
از ته دل جيغ زد... 
دااااادااااشيييي.....داااادااااشييييي
كاظم انگار به خط پايان صد متر رسيده باشد ظفرمندانه پوزخندي زد، عضلاتش منبسط شد و نفسي به راحتي كشيد. اما لرزش فراصوت و كر كننده ‌صدا از پرده‌هاي گوش كاظم عبور كرد. غريو بوق ممتد تريلي بود كه در كاسه سرش طنين‌انداز مي‌شد. سمت صدا كه چرخيد ناگهان در جلوي چشمان خود كوهي از فولاد را ديد كه روي چرخ‌هاي عظيم و سياهش مي‌غلتيد و حجم بزرگي از هوا را با خود جابه‌جا مي‌كرد. به يك‌باره مثل روي تشك كه كشتي مي‌گرفت روي حريف بدل كرد. درجا زيره سبز را روي پاشنه به زمين چسباند و پاي راستش را ستون كرد. با فيتو بارانداز طناب را به سينه چسباند و با تمام قوا سر و گردن را عقب داد و به زاويه مقابل كشيد، كاظم چرخيد، سكان هم چرخيد و بلبرينگ‌هاي آهني عقب روي آسفالت لغزيد و سر خورد. از سايش فولاد بر سنگ جرقه برخاست. 
فاصله خيلي كم بود و فرصت واكنشي ديگر نبود. 
عضلات لاغر جواد منقبض شد. زانوهايش به شكم گوني قفل شد. قوز كرد و با دهاني باز و چشمان دريده از وحشت، سفت گوني را بغل كرد.  گاري از پهلو سر خورد از كنار كاظم گذشت و ناباورانه رفت زير شكم هيولا، چرخ‌هاي عقب كه از روي طناب رد شد، سر آن را مثل شلاق از دست‌هاي سست كاظم خارج كرد. 
-   يا ااااااخداااااا...... واي.....جواااااد..... 
زانوهاي كاظم سست شد و تاب نياورد. دست‌ها را روي سر گذاشت، پلك نمي‌زد، نگاه در نگاه پر خواهش جواد رد گاري را تا زير هيولا دنبال مي‌كرد. از شدت وحشت و ترس چشمش سياهي رفت. دل و روده‌اش بالا آمده و مي‌خواست از حلقش بيرون بريزد هر چه تقلا كرد كه فرياد بزند نتوانست.
دهانش را روي ايگو گرفت شقيقه‌هايش در حال انفجار بود. چند بار عضلات ديافراگم‌ شكم، معده‌اش را پشت حلقش چسباند و محتوياتش با فشار خفه‌كننده‌اي خارج شد و راه تنفس را بست.  غول آهني دور مي‌شد. كاظم چشم‌هايش را بست. جرات نگاه كردن را در خود نمي‌ديد. آرزو مي‌كرد خواب ديده باشد اما افسوس بيدار بود و دوست داشت زمان به عقب برگردد. مي‌خواست اصلا زنده نباشد فكر كرد بگريزد اما پاي فرار نداشت. 
- اگر زمان به عقب بر مي‌گشت هرگز قصد ترساندنش را نمي‌كردم. 
اصلا جواد را سوار گوني نمي‌كردم. شايد مي‌گفتم: از پشت گاري را هل بدهد.
مثل ‌ هميشه.
پشت به تقاطع روي زانو‌ها كپ كرده بود، بغض گلويش را گرفته بود و در دل بر خود نفرين مي‌كرد. 
حس مي‌كرد كمرش شكسته. 
ناگهان كسي از پشت پريد روي كولش و بغلش كرد.
و پشت سر هم بيخ گوشش فرياد مي‌زد داداشي..... داداشي...... ترسيدي.... نترس... نترس چيزيم نشد...
دل كاظم لرزيد بغضش تركيد و برادر كوچك را در آغوش فشرد... خواب مي‌ديد؟ كدام آرزويش برآورده شده بود؟ 
كاظم اشك‌هايش را با پشت آستين پاك كرد. 
- شانس آورديم، باورم نميشه! جواد خودتي؟ چيزيت نشد؟ هيچ جات درد نمي‌كنه؟ 
 خدايا شكرت... خدايا شكرت. 
فقط رنگت پريده .....ترسيدي..
بعد هر دو خنديدند. 
جواد پريد روي گوني و گفت: 
- هي برو... تند‌تر... 
- نه ديگه بيا پايين و هل بده. 
- قول دادي داداشي... جايزه‌ام... تاخونه بود. 
- «بلكومي» نكن بيا پايين... جمعه مي‌برمت سينما. 
- ساندويچ هم ميخري؟ ... .نصف، نصف... ...كالباس با نوشابه؟ 
- باشه، جهنم و ضرر هر چي تو بخواهي...
من ديگه حال ندارم گاري رو بكشم، بيا خودت سر طناب اين لعنتي را بگير! 
اصلا ....كاش مي‌شد از توي پياده رو بريم.
به هيچكي.. هيچي نمي‌گي...‌ها..!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون