چشمهايم را بستم و فوت كردم، شمعها خاموش نشد
كيك تولد
سارا هادقي
نشسته بودم روي مبل، مقابل كيك تولدم با شمعهاي روشنِ سه و چهار. بستهاي توي دستم بود با كارت پستالي از ديوار آجري با شاخهاي از برگهاي پاييزي. پشتش نوشته بود: از طرفِ بابا به تك دانه آيدا.
نخِ دور بسته را باز كردم. چند كتاب تاريخي و چند كاغذ كاهي كه انگار رويش كسي با عجله چيزهايي نوشته بود. روي كاغذها لكههاي قهوهاي بود، انگار لكه كهنهاي از خون. پايان نوشتهها كسي امضا كرده بود: پيمان ۱۳۳۲.
همايون ايستاده بود پشت پنجره كه رو به «بلوار گيلان» باز بود. صداي آدمها و چند شليك هوايي كشانده بودش آنجا: «بيا ببين بيرون چه خبره.»
بلند شدم ايستادم كنار پنجره. صداي رعد و شليك و فرياد زني قاطي شد: «زدنش... زدنش... زدنش...»
سرم را از پنجره بيرون انداختم. باران رشت شروع كرد به باريدن، شرشرشر و خون را از آسفالت خيابان ميشست. همايون پرده را كشيد و با دست ميز و كيك را نشان داد. نشستم روي مبل. ميلرزيدم. گفت: «فوت كن شمعها آب شد، قبلش دعا كن اين غائله ختم بهخير شه.» و با دست قوسي توي هوا كشيد. شبيه پرواز هواپيما. يعني راه آخر اين است، رفتن به آنور آبها.
«آيدا! آيدا!»
چشم باز كردم. چشمهاي خرمايي مردي خيرهخيره نگاهم ميكرد. نشسته بود لب تختم. سراسر ديوارهاي اتاقخواب آبي بود. دست كشيد بر عرق گونهام: «توي خواب تقلا ميكردي. باز كابوس ديدي عزيزم؟»
تكيه زدم به بالش. چهره مرد كه كمكم نقش بست، دانستم نامزدم پيمان است. دستش را گرفتم توي دست كه مطمئن شوم خواب نيستم. گرماي دستش را حس كردم، سفتي استخوانش و برجستگي رگها را لمس كردم: «خسته شدم از اين خوابهاي تكراري.»
دست كشيد بر موهايم و لبخند زد. جلوي موهايش تنك شده بود و چند تار سبيلش سفيد. به چشمهايش نگاه كردم: «اينا چه معنياي ميده؟»
«انباشت فكرهاي تكراري باعث خوابهاي تكراري ميشه عزيزم. پاشو به دست و صورتت آب بزن.»
پاهايم را از تخت آويزان كردم و به انگشتهايم خيره شدم. روي زمين بود اما سفتياش را حس نميكردم. بلند شدم. رفتم سمت روشويي. بعد پيمان پتو را انداخت روي شانهام و مرا برد به بالكن و نشاندم روي صندلي. به كوهها نگاه ميكردم و به باغ. صداي دنگدنگ ساعت را شنيدم. سرم را بوسيد و چسباند به قفسه سينهاش. ميخواست بگويد همه چيز آرام است، هيچ خبري نيست و همه آنها خواب و كابوس است. گفتم: «خون خوابو باطل ميكنه؟»
سيگاري گيراند. پكي به سيگار زدم. وقتي دهان باز كردم، دودي نديدم.
گفتم: «خيلي خستهام، خوابم ميآد. انگار هر چه ميخوابم نيازم به خواب بيشتر و بيشتر ميشه.
گفتم: «نميخوام بخوابم، نميخوام به اون آپارتمان هفتاد متري برگردم. نميخوام همايون شوهرم باشه. نميخوام...»
گفتم: «تو كجايي؟ چرا هيچ وقت تو خوابام نيستي؟ فقط يه اسمي پاي نوشتههايي كه از بابام بهم رسيده.»
گفت: «بلند شو.» و از روي بالكن رفتيم توي اتاقي. پالتوي آبي را از چوبرختي برداشت و داد بهم: «امروز زمانِ خاتمه دادن به اين كابوسهاي تكراريه.»
گفتم: «تو خوابم به همايون گفتم باهات نميآم، ميخوام بمونم، ميخوام يه كاري بكنم. بهم گفت پشيمون ميشي.»
از پلهها پايين رفتيم، شانه به شانه، پا گذاشتيم توي كوچه. گردن كشيدم كه ببينم روي تابلو چه نوشتهاند. خيابان خوابهايم ۱۵۷ بود ولي اينجا نامي نداشت. خيالم راحت شد كه خواب نميبينم. صداي خشخشخش برگها را قاطي صداي پيمان شنيدم: «گاهي من هم از ايندست كابوسها ميبينم. آدمهايي كه نميشناسم، خونهها، عمارتها، چاپخونهها، خيابونهايي كه تا به حال نديدم.»
به پيمان نگفتم كه توي خواب، همايون چاقو به دست بالاسرم ايستاده بود كنار تخت: «چشمم روشن، هنوز نرفتم يكي ديگه رو صدا ميزدي تو خواب؟»
بلند شده بودم و ايستاده بودم روبهرويش، ميخواستم بهش بگويم: «ديگه به هيچي اطمينان ندارم.» همايون چاقو را فرو كرده بود توي شكم ماهي و دل و رودهاش را ريخته بود توي آبكش: «زن ميخواد تنها بمونه چيكار يا باهام ميآيي يا...» و خون ماهي را از روي دستش پاك ميكرد: «حالا اين پسره پيمان كيه؟»
نگاهم به دستنوشتههايي بود كه پدرم داده بود بهم. همايون گفت: «از وقتي گفتم ميخوام برم خارج، هوش و حواست رو دادي به اين كاغذها و كتابها.»
شانهام را چسباندم به شانه پيمان. توي كوچهاي كه پر بود از برگهاي پاييزي قدم ميزديم. گوشم را بردم نزديك لبش، ميخواستم باز هم از كابوسهايش برايم بگويد تا شايد پي ببرم چرا هر شب هر دوي ما جايي ديگر، زماني ديگر، در اضطراب به سر ميبريم و صبح اينجا در آرامش كنار هميم.
ايستاد كنار ديوار آجري خانهاي كه شاخهاي ازش آويزان بود با برگهاي پاييزي و گفت: «هر شب پاي درختي تيربارون ميشم. باورت ميشه عزيزم؟ چرا بايد اين خوابها رو ببينم؟» و دست بر گونهام كشيد: «نميخوام عين كابوسهام از دست بدمت.» جعبهاي از جيبش در آورد و داد بهم: «هديه تولدت.»
نشستم روي پله خانهاي: «چطور يادم رفته بود؟»
پيمان چمباتمه نشست مقابلم و كلاه برهاش را از سر برداشت: «ديگه درگير كابوسها نباش.» و بلند شد و يك دستش را كرد توي جيب پالتوش. دستم را از حلقه دستش رد كردم و انداختم توي جيب پالتوم و راه افتاديم.
همايون لم داد روي مبل: «فكر ميكني براي من راحته دل كندن از اين كشور، از رشت، از اين خونه، از تو؟»
هنوز به شمع تولدم خيره بودم و نميدانستم چه آرزويي بكنم. دندانه سه شمع داشت آب ميشد. همايون بلند شد و با موبايل تندتند ازم عكس ميگرفت. روي قاب موبايلش تصوير آتش بود. گفت: «بخند، شايد عكساي آخر باشهها.» و به شمع اشاره كرد: «دِ فوتش كن، الان اين شمع شبيه دو ميشه و بعدها كه به عكست نگاه كنيم نميدونيم بيستوچهار ساله بودي يا سيوچهار ساله.» و بلند ميخنديد تا بلكه من هم بخندم. دندانه شمع آب شد و من ده سال برگشتم عقب.
پسرك روزنامهفروش براي پيمان دست تكان داد و كلاه از سر برداشت. پشت سرش توي ميدان فواره آب بود و دور تا دورش سنگفرش. پيمان رفت نزديك و روزنامهاي ازش خريد. روزنامه كاغذي سفيد بود.
بالاسر عمارتي، بيلبوردي بود كه رويش نوشتههايي رنگبهرنگ عوض ميشد.
نشستيم توي ماشين مسكويچ. گفتم: «چرا هيچوقت از خوابهايي كه ميديدي تعريف نميكردي؟»
فشار آروارههايش را از روي پوست گونههايش ميديدم. به راننده اشاره كرد و در گوشم گفت: «گاهي توي خواب يكي تكانم ميداده و چشم باز ميكنم ميبينم تو زندونم. شبيه اين مرده رانندهست. بهم ميگه اين آيدا كيه؟ تو دانشگاه باهاش بودي؟ رفيقته؟ نامزدته؟»
دستم را محكم فشار داد: «ميترسم هر لحظه از خواب بيدار بشم و ببينم تو و شهر و خونه و آرامش روياست. نميخوام به اون دانشگاه و به اون بازداشگاه برگردم.»
«تو ميگي اينا واقعي نيست؟»
ماشين سواري ايستاد. راننده گفت: «از اينجا به بعدِ جاده مال اوناست.» و اشاره كرد به ماشينهاي آن دست خيابان.
پياده كه شديم، پيمان رفت سمت قنادي آن دست خيابان.
روي مبل نشسته بودم و كيك تولدم روي ميز بود، با شمعهاي روشنِ دو و چهار. همايون لم داده بود روي كاناپه. گفت: «آرزو كن تا هفت ماه ديگه اوضاع عوض بشه، وگرنه اينطور ادامه پيدا كنه شركت ورشكسته ميشه، منم بيكار.»
شمع سه آب شده بود و تبديل شده بود به دو. حالا بيستوچهار ساله بودم و اگر شمع را فوت نميكردم، آن يكي دندانه هم آب ميشد و همينطور كوچك و كوچكتر ميشدم و باز از اول كابوسهايم تكرار ميشد.
همايون لپتاپ را گذاشت روي مبل. تصوير توي مانيتور برجي شيشهاي بود كه توي آسمان آبي محو شده بود: «همه چي رو فيلتر كردن. ميخواستم تو فيسبوك برات تبريك تولد بذارم.»
دست كشيد بر سرم: «ببخش منو.» سرم را بوسيد. رفت توي اتاق و من تنها نشستم مقابل كيكي كه دندانه دو شمعش داشت آب ميشد و هنوز نميدانستم بايد چه آرزويي كنم.
پيمان با كيك و شمع از قنادي آمد بيرون. گفتم: «هميشه كابوسهام پاي كيك تولدمه!»
گفت: «وقتي ديشب اون مرده قلچماق وايستاد روبهروم و آستينهاش رو تا زد و گره كراواتش رو شل كرد و تكيه زد به صندلي لهستاني و كاغذ كاهياي رو گذاشت جلوم و گفت يا اسم رفيقات رو مينويسي يا... آرزو كردم كه اگه همه چي خواب باشه هر كاري كنم تا ديگه به خواب نرم، تا خوابوند زير گوشم چشم باز كردم ديدم كنار ميگفتم همين امروز بايد به همه چي خاتمه بدم.» راه افتاديم به سمت ساختمان بلندي كه نصفش انگار توي آسمان بود. گفت: «توي خوابم، توي راهروي دانشگاه، زير پنجره، وقتي صداي شليك مياومد دستمو گرفتي و يه چيزي گفتي. درست يادم نيست، گفتي ميري رشت، يا بريم رشت و از كسي ميگفتي. بعد دويدي و توي پيچ راهپله ناپديد شدي.» به برج شيشهاي اشاره كرد: «همينجاست. يه دقيقه بمون.»
و رفت دست عكاسي را از آنور ميدان گرفت و دواندواندوان آمد سمتم. مرد كلاه پهلوياش را از سر برداشت و كرنشي كرد و گفت: «مادام لطفا عقبتر.» چند قدم عقب رفتم و ايستادم پشت به ديوار شيشهاي برج. سه پايه دوربين را گذاشت زمين و پيمان كيك تولد را داد دستم و شمع سه و چهار را رويش گذاشت و مرد سرش را انداخت زير پارچه سياه دوربين و با دست شمرد.
دندانه دو آب شده بود، يعني الان چهارده ساله بودم؟ صداي پدرم را شنيدم: «آرزو كن هيچوقت دانشگاه نري، هيچي نفهمي، هيچي ندوني.» و آمد نشست كنارم روي مبل. بالاسرش تابلوي عكسي سياه و سفيد آويزان بود از حوضي كه فواره آبي ازش بيرون بود و دور تا دورش سنگفرش. روزنامه و بستهاي توي دستش بود. به بسته اشاره كرد: «اينا را امروز توي زيرزمين خانه آقاجان پيدا كردم. خدابيامرز هميشه ميگفت اين نوشتههاي آخرِ اعداميها را بايد يك روز بنويسم. مامور بايگاني امنيه تهران بود.» روزنامه را گذاشت روي ميز و گفت: «فوت كن شمعت آب شد.»
و من نميدانستم بايد چه آرزويي بكنم.
سوار آسانسور شيشهاي شديم و رفتيم بالا. آنقدر دور كه ساعت بزرگ شهر اندازه نگين انگشترم شده بود. در آسانسور باز شد. پيمان درِ واحدي را باز كرد. گفتم: «پدرم پاي كيك تولد چهارسالگيم گريه ميكرد. ميگفت آرزو كن هيچوقت خوني ريخته نشه. پدرم ميدونه كه خون خواب رو باطل ميكنه. نميخواست منو از دست بده. ميخواست منو تو خوابها، تو اون سالها كنار خودش براي هميشه نگه داره.»
كيك را گذاشتم روي ميز شيشهاي وسط دفتر. ديوارهايش هم شيشهاي بود و شهر پيدا. شمعها را روشن كردم. نورش ميلرزيد و دور و نزديك ميشد. انگار همه چيز مواج بود. يكهو صداي ساز آمد. پيمان گفت: «بيا ببين خيابون چه خبره.» جمعيت حلقه زده بودند دور چند نفر كه ساز ميزدند و با گويشي خاص ميخواندند. معناي آن كلمهها را ميفهميدم. مات تصاوير خيابان شده بودم، با صداي مردمي كه از كابوسهايشان خسته بودند.
پيمان گفت: «شمعها آب شد عزيزم.» دستم را گرفت و ايستاديم مقابل كيك. ميترسيدم باز براي آرزو كردن دستدست كنم و شمعها آب شود و باز همه چيز برگردد عقب و تبديل به كابوس شود.
«همه چي در اين اتاق خاتمه پيدا ميكنه. از اينجا كه خارج شديم، ديگه خبري از كابوس نيست عزيزم.»
سر بلند كردم و چشم دوختم به چشمهاي مضطربش: «اولينبار كجا همو ديديم؟»
گفت: «معطلش نكن، زياد فرصت نداريم. بهم گفتن تا فردا صبح اگه اعتراف نكنم تيربارونم ميكنن. نميخوام امشب تو خواب بميرم.»
چشمهايم را بستم و لبهايم را غنچه كردم و فوت كردم، شمعها خاموش نشد. فوت كردم، خاموش نشد. فوت كردم و شمعها خاموش نشد. حالا ديوارهاي شيشهاي داشت بخار ميشد. نقطه نقطهها كه آدمهايي بودند توي خيابان داشتند بخار ميشدند. پيمان داشت بخار ميشد. دهانش تكان ميخورد و صدايش را از جايي خيلي دور ميشنيدم: «نذار تو زمان گم شم... يه جايي موندگارم كن.»
شمعها داشتند آب ميشدند. يكآن خيال كردم توي تلهاي گير كردهايم، در اتاقي كه قرار بود ما را براي هميشه توي اين ناكجاآباد ماندگار كند. شمعها را از توي كيك در آوردم. فوت كردم. خاموش نشد. فوت كردم. فوت كردم. شمعها خاموش نشد. بايد كاري ميكردم. هميشه پاي اين كيك، اتفاق عجيبي ميافتاد، هميشه چيزي رقم ميخورد، هميشه آنقدر معطل ميكردم كه هي برميگشتم عقب. بايد كاري ميكردم براي همايون، براي خودم، براي پيمان. شمعِ چهار را فرو كردم توي كيك و بعد سه را. حالا چهل و سه ساله شده بودم و ده سال پرت شده بودم به جلو.
همايون ايستاد مقابلم؛ پشت سرش كتابخانهاي بزرگ بود، تكيه داده به ديواري آبي.