ناصر فكوهي: خوشبختم كه فيلم شطرنج باد احيا شد
شطرنج باد و سينمايي بربادرفته
ناصر فكوهي
زماني كه خبر ترميم، نمايش و نقد و ارزيابي و ارزش دادن منتقدان جهاني را درباره «شطرنج باد» خواندم، از يك سو بسيار خوشحال شدم و از سويي ديگر بسيار اندوهگين. اين حس متناقض نه تنها به سرنوشت اين فيلم كه به روايت آن و سازندهاش و سينماي ايران و جامعهاي برميگردد كه در آن زندگي ميكنيم. سينما، خود ِ زندگي است و تمثيل باستاني و كلاسيك بازيگران اجتماعي يا همان «لعبتكان و فلك ِ لعبتباز» كمتر جايي بهتر از سرنوشت اين فيلم خود را نشان ميدهد. دستكم اين فيلم ميتواند نه براي يك جامعهشناس همچون من -ولو بسيار علاقهمند به سينما- بلكه براي كسي كه بر آسيبشناسي اين جامعه و جامعه جهاني در برهه كنوني متمركز است، ارزش بسيار بالايي داشته باشد.
دوران را ميشناسيم اما شايد بد نباشد كه به آن اشارهاي بكنيم؛ دوراني كه در آن بزرگترين قدرتهاي اقتصادي و نظامي و سياسي در پيشرفتهترين كشورهاي جهان در دست ابلهترين، زورگوترين، مستبدترين، فاسدترين، بيآبروترين و ترسوترين آدمها قرار گرفته -و در اين ميان تكليف جهان سوم كه معلوم است!- و همه چيز گويي در حالتي معلق! همه ارزشها و همه دستاوردهايي كه براي آنها ميليونها انسان جان خود را از دست دادهاند و كل انسانيت با مسووليتي دستهجمعي جهان و معجزه حيات را تا مرزهاي نابودي پيش بردهاند.
در اين حال و در تمثيل فيلم گويي آبانبار كثيف و تاريك و شخصيت بدكاره و كثيف آن، نه تنها تمام خانه كه كل جهان را تصرف كردهاند و اين البته رويه منفي قضيه است كه هم به آن و هم به رويه مثبت خواهيم پرداخت. اما هدفم آن بود كه از ابتدا خواننده را با شيوه نگريستنم در اين مقاله به فيلم روشن كنم و آن را كاملا از مقالهاي كه چند سال پيش درباره آن نوشتم و بيشتر يك مقاله تحليلي درباره ساختار آن است با آنچه در اينجا ميآيد، تفكيك كنم.
تكليف «شطرنج باد»، هم از تكليف سينماي ايران جداست و هم از تكليف جامعهاي كه 40 سال پيش، فيلم را به باد فراموشي سپرد و حال مثل يك آدم خوابزده يا خود را به خوابزده، وانمود ميكند كه به «كشف»ي جديد نايل آمده. اين «كشف»ها هميشه مرا به ياد «كشف» امريكا و «كشف» آفريقا مياندازد. يعني زيباسازي فرآيندهاي مرگ و اندوه و جنايت و غارت و چپاول با كلمهاي كه خود را به «شناخت» و «انديشه» و حتي «عشق» نزديك ميكند: گويي آفريقاييان و بوميان قارهاي كه به آن نام غريبهاي غارتگر يعني امريكا را دادند، سالها و سالها نشسته بودند تا «كشف» شوند و چه خوشا به حالشان كه كشف شدند. گويي خواسته باشيم فراموش كنيم كه آفريقاي امروز در چه مصيبتي بهسر ميبرد و امريكا در چه مصيبتي ديگر يا حتي با وقاحتي كه تنها ميتوان از غارتگران از دست رفته انتظار داشت، تمام اين مصيبتها را هم در «خون» و «نژاد» و «سرنوشت» و در يك كلام در دستي استعلايي بدانيم كه معلوم نيست چرا چنين سيلي محكمي بر آنها زده است. آيا از موضوع دور شدهايم؟ آيا با شعارهايي سياسي و به دور از متن و حاشيه فيلم قرار گرفتهايم؟ ابدا؛ متن و حاشيه «شطرنج باد» دقيقا همان چيزي است كه در سطور بالا خوانديد. البته اگر سينما را با آگهي تجاري و تبليغ ماست و پنير و گوجهفرنگي اشتباه نگيريم. شطرنج باد سراسر درد است و اندوه، كارگردانش، شاعري است كه بارها و بارها گفته است كه مسالهاش در سينما همانند استادش روبر برسون، نوشتن با قلمي سينماتوگرافيك و فلسفي است. اما مگر ميتوانست يا ميتواند حتي امروز بعد از 40 سال تراژدي بزرگي را كه فيلم را در ريزترين لايههايش ساخته است، به فراموشي بسپارد؟
حكايت «شطرنج باد»، هم حكايت ما است، هم حكايت ديگراني كه به ما ميگويند «ما كه هستيم»، هم ما هستيم در نگاه خودمان و هم ما هستيم در نگاه ديگراني كه اصرار دارند ثابت كنند ما را بهتر از خودمان ميشناسند. همان ديگراني كه 40 سال سكوت كردند و حال به زبان آمدهاند، اما منصف باشيم و بگوييم كه ديگران حرفهاي خود را تنها از انديشه خود ابداع نكردهاند، هميشه داوطلبان زيادي براي تن دادن به پستي و فرومايگي وجود داشته و وجود خواهد داشت. از اين رو به جاي آنكه به سراغ كساني برويم كه سالهاي سال با رويكرد اگزوتيك، براي ما تعيين كردهاند كه «ما كيستيم؟» و چه تصوير حقيري بايد از خود نشان بدهيم تا جايزه بگيريم و دستي بر سرمان بكشند و جايي در گوشه سفرهاي بزرگ به ما بدهند كه تهماندههاي سفره را بخوريم، شايد بد نباشد كه به خود بپردازيم.
ميدانم كه در ايران «سياست» هميشه بهترين بهانه براي توجيه همه چيز است؛ اين رويكردي است كه در صد سال اخير كمترين تغييري نكرده، از قاجار تا امروز سياست به مثابه يك امر عجيب و غريب كه گويي از آسمان بر زمين افتاده بهانهاي بوده است براي رنگ عوض كردنها و خود را به كاهلي و جاهلي و بلاهت زدن و مچگيري از اين و آن و بيآبرويي در چند دهم ثانيه. اما آنچه گفتم در دفاع از سياست نيست: من اصولا سياست را ذاتا «موقعيتي» ميدانم كه چه خود بخواهد و چه خود نخواهد غايتش نميتواند جز در«بازتوليد» خودش باشد و اشتباه را كساني ميكنند كه اجازه تصاحب فرهنگ را به سياست ميدهند، يا راهش را هموار ميكنند يا خود را ميفروشند و آنها كه انتظار معجزهاي دارند كه سياستمداران -حال هر كه ميخواهند باشند- برايشان فراهم كنند. هيچ معجزهاي در كار نيست. شطرنج باد، با همان خانه قديمي و همان تقسيمبنديهاي نسبتا ساده درونياش، با همان چند بازيگر اجتماعي و با همان عناصر بصري حيرتآور و زيبايش، چنان تصوير دقيقي از جامعه ما ترسيم ميكند كه كمتر فيلمسازي در طول تاريخ سينما اين كار را كرده است.
وقتي فيلم، به ويژه پس از نوسازي و ارايه جديدش با زيباترين نورپردازيها و به ويژه نقاشي كلاسيك فلاماند مقايسه ميشود، اين يك تعارف نيست، اين به معناي آن است كه پتانسيل عظيمي 50 سال پيش وجود داشت كه ميتوانست به يك سينماي ملي ِ قدرتمند هنري-اجتماعي تبديل شود و نه به آنچه امروز داريم كه در يك سويش «گداگرافي»هايي قرار دارد كه جوايز را در جشنوارهها با رويكردهاي سياسي درو ميكنند و تصويري دروغين -و برخلاف تصور نه چندان سياه- از جامعه ايران ارايه ميدهند و در سوي ديگرش يك سينماي تجاري به مراتب فاسدتر و زشتتر از هر آنچيزي كه ميتوان با بار منفي «فيلمفارسي» ناميد. سينماي ايران در طول اين مدت از يكسو بدل به ابزاري شد براي يارگيري (گاه حتي تلهگذاري شده) سياسي و از سوي ديگر جايي براي شستوشوي هر چه روشنتر پولهاي كثيف و پناهگاهي مطمئن (همچون هنرهاي تجسمي) براي تازه به دوران رسيدهها و كساني كه آخرين مسالهشان در زندگي نيز تمايلي به افزودن بر زيبايي در انديشه و خلاقيت و زيبايي نيست.
سيناييها و طيابها مردند، بيآنكه بتوانند پتانسيل قدرتمند خود را در ايجاد يك سينماي هنري و حتي تجاري با ارزش در سطح كشورنشان دهند و آنها نيز كه زنده ماندند و هميشه سايهشان بر سر فرهنگ بماند، با خون دل زير فشار حسادت و تنگنظري، بروكراسي، شايد يكدهم از آنچه را ميتوانستند انجام بدهند، انجام دادند. نبايد كسي را گول زد؛ غرابههاي زيرزمين نمكشيده و تاريك پر از «تيزاب» سوزان بود و نه «شراب» خوشگوار؛ نبايد كسي را گول زد: تجدد ايراني از ابتدا زني زيبا اما فلج بود كه بر يك صندلي چرخدار شكوهمند مينشست و گربهاي را به بغل ميگرفت و اداي روزنامه و كتاب خواندن
در ميآورد، اما حقارت واقعياش را وقتي ميديدي كه بددهنيهاي سنت را ناشنيده ميگرفت و اجازه ميداد هر كسي از پاسبان و مفتش و هر بيسرو پاي ديگري بتواند بر همان صندلي بنشيند و اداي اشرافزادههاي بورژوا را در بياورد، در حالي كه برادران سازنده -بازار و صنعت- گريبان يكديگر را گرفته بودند و سرانجام آني كه تصورش «جهاني شدن» بود، به جايش نثار جهان ديگر شد و آن يك آماده هر گونه پستي و كاسهليسي كه در ميدان بماند و تا ميتواند غارت كند. سرانجام روزي باد و كنيزك، همه درها و پنجرهها را گشودند تا توفاني كه از راه ميرسيد و شعلههاي آتش را دايم بيشتر ميكرد، مهرههاي شطرنج را در يك آوارگي انديشه، برهم بريزد و خانه با درهاي باز، همان زمان كه فاتحهاش را ميخواندند به حال خويش رها شود و دوربين روي شهري كه به صورت معجزهآسايي از دوران قاجار به دوران «مدرن» رسيده بود، برگردد.
زنهاي «رختشوي» رختشان را ميشستند و بدگوييهايشان را ميكردند: سنت را درون غرابهاي انداخته بودند كه بپوسد، اما سر از خزينه
در آورده بود و عربدههاي مستانه ميكشيد؛ مدرنيته بر زمين پلكان از اوج اشرافي تالار مجلل، به زبالهدان ِ آبانبار ِ كثيف، خودش را ميكشيد تا در آغوش سنت، هر دو جان بدهند و برنده بازي كه همان كلفت بود، حتي در انتظار جايزهاش نماند و خانه را با درهاي باز رها كند. درهاي باز سكانس آخر شطرنج باد، مرا بيش از هرچيز به ياد درهاي فلزي باز و مضحكي ميانداخت كه در بيابان كار گذاشته بودند و اطرافشان كاملا گشوده بود. مغولهاي پرويز كيميايي از ميانش عبور ميكردند تا همه چيز را به تاراج ببرند؛ آنهم همه چيز در يك بيابان بيچيزي. وقتي خبر خوش برنده شدن شطرنج باد را در فستيوالي جهاني خواندم خوشحال شدم، زيرا دستكم يكبار منتقدان و فيلمشناسان را ديدم كه فهميدهاند ما هم مثل همه مردم جهان چشم و گوش و دهان داريم كه ما هم بوهاي لطيف خوش را از بوهاي چندشآور تشخيص ميدهيم؛ فهميدند چه استعدادها كه در اين سرزمين بر باد نرفتند. اينكه ايران ميتوانست امروز سينمايي داشته باشد با صدها فيلم چون شطرنج باد، نه با تعداد معدودي فيلم از سينماگراني كه ترك ديار خود كردهاند، يا در گوشهاي نيمه افسرده نشستهاند يا عطاي جهان را به لقايش بخشيدهاند و سفر به جهان باقي را بر باقي ماندن در جهان فاني ترجيح دادهاند. فكر كردم به هزاران استعداد از دست رفته در همه زمينهها، ميليونها قطعه عكس و نسخ خطي و آثار باستاني نابود شده، فكر كردم به همه اميدهاي نوميد شده، به همه چشمان گريان. فكر كردم به استاد بزرگمان دكتر باستاني پاريزي كه چند سال پيش در لار وقتي «كليد طلايي شهر» را به او تقديم كردند، با تشكر و فروتني و طنز بينظيرش گفت: بسيار ممنون كه اين كليد زيبا را به ما داديد، نمُرديم و كليد طلايي يك شهر را هم گرفتيم، اما با اين پشت شكسته و اين كوه بزرگ مشكلات مقابلمان، نميدانم، شايد بهتر باشد كليد را به خودتان ببخشيم.
خوشبختم كه فيلم شطرنج باد احيا شد و اين را بيشتر هديهاي ميدانم به تاريخ سينماي جهان و نه به شخص اصلاني كه نيازي به چنين چيزي نداشت، اين را هديهاي ميدانم به جهاني فيلم: تا آنها كه بيش از 50 سال است تلاش ميكنند به ما بگويند كيستيم و چگونه بايد باشيم و كداممان هنر داريم و كداممان نداريم، درسي بگيرند و در ميان «منقدان» داخلي هم شايد اندكي بفهمند كه نيازي به ديدن بهترين نسخه فيلم نبود و نيست تا بفهمي اثري ارزش دارد و آن را نه فقط ستايش، بلكه تحليل كني، كاري كه من بارها و به صورت تفصيلي كردهام. اين مبارك باد بيشتر براي جهان و تاريخ سينما است تا چشماني كه بيشتر به دنبال عجايب و غرايبي در «شرق دور دست» خود ميگردند. اصلاني در اين روزگار سخت، بسيار كوشيد و باز هم ميكوشد و هرچند ميتوانست ميراثي صدها بار بيشتر از آنچه تاكنون بر جاي گذاشته بر جاي گذارد، اما هرگز اندكي اخم به رويش نياورد و با صبوري، جهاني از بيعقلي و عفونت و ناتواني و فضاحت و تنگنظري را تحمل كرد. شطرنج باد، روايت همه ما است: آنچه كرديم و آنچه خواهيم كرد؛ آنچه ديديم و آنچه خواهيم ديد.
دوران را ميشناسيم اما شايد بد نباشد كه به آن اشارهاي بكنيم؛ دوراني كه در آن بزرگترين قدرتهاي اقتصادي و نظامي و سياسي در پيشرفتهترين كشورهاي جهان در دست ابلهترين، زورگوترين، مستبدترين، فاسدترين، بيآبروترين و ترسوترين آدمها قرار گرفته-و در اين ميان تكليف جهان سوم كه معلوم است!- و همه چيز گويي در حالتي معلق! همه ارزشها و همه دستاوردهايي كه براي آنها ميليونها انسان جان خود را از دست دادهاند و كل انسانيت با مسووليتي دستهجمعي جهان و معجزه حيات را تا مرزهاي نابودي پيش بردهاند.
خوشبختم كه فيلم شطرنج باد احيا شد و اين را بيشتر هديهاي ميدانم به تاريخ سينماي جهان و نه به شخص اصلاني كه نيازي به چنين چيزي نداشت، اين را هديهاي ميدانم به جهاني فيلم: تا آنها كه بيش از 50 سال است تلاش ميكنند به ما بگويند كيستيم و چگونه بايد باشيم و كداممان هنر داريم و كداممان نداريم، درسي بگيرند و در ميان «منقدان» داخلي هم شايد اندكي بفهمند كه نيازي به ديدن بهترين نسخه فيلم نبود و نيست تا بفهمي اثري ارزش دارد و آن را نه فقط ستايش، بلكه تحليل كني، كاري كه من بارها و به صورت تفصيلي كردهام. اين مبارك باد بيشتر براي جهان و تاريخ سينما است تا چشماني كه بيشتر به دنبال عجايب و غرايبي در «شرق دور دست» خود ميگردند.