• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۴ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4786 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۰ آبان

بيرجند و بجنورد و بروجرد

مهرداد احمدي شيخاني

چند روزي است كه جهان پر شده از اخبار لحظه لحظه انتخابات ايالات متحده امريكا و اينكه مثلا همين چند دقيقه پيش در ايالت ويسكانسين چه گذشت يا چند دقيقه ديگر، بايد منتظر چه خبري از ايالت اوهايو باشيم، تا جايي كه يكي به طنز گفته بود «مايي كه هنوز براي سفر، بجنورد و بيرجند‌ را قاطي مي‌كنيم و آخرش مي‌رويم بروجرد، منتظريم كه الكترال كالج ايالت جورجيا به كه مي‌رسد». اين ماجراها مرابه خاطرات بيش از 50 سال پيش برد، آن موقع كه پابرهنه در كوچه‌ها مي‌دويديم. يادم هست آن موقع‌ها يك راديوي لامپي قديمي داشتيم كه وقتي روشنش مي‌كرديم، بايد اول لامپش داغ مي‌شد تا بتواند امواج راديويي را دريافت كند و براي دريافت اين امواج راديويي هم، يك علمكي براي آنتن راديو بر پشت‌بام هوا كرده بوديم كه بي‌شباهت به صليب نصب شده بر بالاي كليساها نبود و سيمي از آن به پشت راديو مي‌رسيد. چند تا شبكه راديويي را هم به زور همين آنتن راديو مي‌شد با خر‌خر و پارازيت دريافت كرد كه مي‌گفتند موج كوتاه و بلند و از اين جور‌حرف‌ها.‌خوب يادم هست كه جذاب‌ترين برنامه‌اي كه آن روزها از راديو شنيده مي‌شد و در طول هفته خيلي‌ها در مورد آن حرف مي‌زدند، يك داستان هفتگي بود كه جمعه‌ها عصر از راديو پخش مي‌شد با نام «جاني دالر» كه يك داستان پليسي و كارآگاهي بود و اين جناب جاني دالر راز قتل‌هايي را كشف مي‌كرد و آخرش، گوينده داستان از شنوندگان مي‌پرسيد كه «جاني دالر از كجا فهميد؟» و شنوندگان يك هفته وقت داشتند تا زمان پخش داستان بعدي، راز داستان را كشف كنند و با ارسال نامه در اين داستان ـ  مسابقه شركت كنند و جمعه بعد از زبان خود جناب كارآگاه، راز قتل را بشنوند. البته برنامه‌هاي ديگري هم بود، اما نه به اين جذابيت كه اكثر مردم در موردش با هم حرف بزنند. چند برنامه موسيقي و اخبار و از اينجور برنامه‌ها. بعد پدرم يك تلويزيون خريد كه آن را هم بايد برايش روي پشت‌بام آنتن مي‌گذاشتيم و خوب يادم هست آن تلويزيون به اندازه يك كمد بود با در چوبي كه قفل مي‌شد و كليد داشت و كليدش را پدرم در جيبش مي‌گذاشت. 

هر چند هيچ احتياجي به اين كار نبود چون تا دم غروب كه پدرم از سر كار برمي‌گشت، تلويزيون هيچ برنامه‌اي نداشت و فقط برفك پخش مي‌كرد. تازه بعد از غروب آفتاب بود كه مي‌شد دو شبكه تلويزيوني را ديد. يكي از آبادان پخش مي‌شد كه نامش «تلويزيون نفت ملي» بود و يك شبكه سراسري از تهران. وضعيت هم اينطور بود كه برنامه تلويزيون كه شروع مي‌شد، همسايه‌ها با قابلمه غذاي‌شان به خانه ما مي‌آمدند و پدرم با كمك آنها تلويزيون را به حياط مي‌كشيد و همه اهل محل، هنگام شام خوردن در حياط ما يا از روي پشت‌بام‌هاي مشرف به حياط، تلويزيون تماشا مي‌كردند و البته غير از اين يكي دو روزنامه و چند مجله هم بود كه با تاخير يكي دو روزه به شهر مي‌رسيد و افراد اندكي مي‌خريدند. همه ارتباط مردم با دنياي پيرامون همين بود.  تازه اين وضعيت خرمشهر و آبادان بود كه به واسطه بندر تجاري و پالايشگاه نفت، ارتباط‌شان با جهان خارج، بيشتر از هر جاي ديگر ايران بود. براي همين خيلي به ندرت مي‌شد اسامي آدم‌هايي مثل بن بلا و پاتريس لومومبا و موسي چومبه و قوام نكرومه و آنچه كردند و اتفاقاتي كه براي‌شان افتاد را از زبان كسي شنيد، آن هم در اوج مبارزات استقلال‌طلبانه آفريقا و آن همه رخدادهاي دهه 50 و 60 ميلادي قرن گذشته.  يادم هست يك روز مردي در كوچه‌ها مي‌گشت و برگه‌اي به اندازه يك ورق روزنامه مي‌فروخت كه فقط يك رويش چاپ شده بود و ماجراي قتل زن و كودكاني به دست پدر خانواده را به همراه چند عكس نقل كرده بود. اينكه داستان بود يا واقعيت، نمي‌دانم. ولي همه اطلاع از جهان بيروني همين بود. آيا آن روزها خبري نبود يا ما در بي‌خبري بوديم؟ قطعا خبر بود و بسيار هم بود. مثلا اين ماجرا كه يك افسر پليس بلژيكي به نام «ژرار سئورت»، جنازه پاتريس لومومبا را از قبر بيرون آورده و در اسيد حل كرده، اگر امروز رخ مي‌داد، چه غوغايي در شبكه‌هاي مجازي اتفاق مي‌افتاد؟ اصلا مي‌شود تصور كرد كه امروز با نخست‌وزير يك كشور چنين كنند؟ آيا متوجه هستيم كه ديگر نمي‌شود به دوران بي‌خبري بازگشت؟ آيا مي‌شود به اين دلخوش بود كه هنوز برخي بيرجند و بجنورد و بروجرد را از هم تشخيص نمي‌دهند؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون