نگاهي به تاثيرگذارترين رمان نيمه دوم قرن بيستم در امريكا
از دوردست «آواز كافه غم بار» به گوش ميرسد
نوا ذاكري
يك عصر زمستاني را تصور كنيد كه هوا سخت، دلگير است؛ پشت پنجره نشستهايد و آسمان سربي رنگ و يخزدهاي را تماشا ميكنيد كه نويد برف نميدهد؛ به گذشته ميانديشيد و خاطراتي را مرور ميكنيد كه هر يك از ديگري غمبارتر است. رمان كوتاه «آواز كافه غمبار» چنين حال و احوالي دارد.
جهان كلي اثر همانند عنوانش، غمبار است. داستان با اين جملات آغاز ميشود: « خودِ آبادي دلگير است؛ جز كارخانه نخريسي، خانههاي دوخوابهاي كه كارگران در آنها زندگي ميكنند، چند درخت هلو، كليسايي با دو پنجره رنگي و خيابان اصلي درب و داغاني كه طولش صد متري بيشتر نيست چيز ديگري در آن به چشم نميخورد.» نويسنده از ابتدا خواننده را با فضايي دلگير، كوچك، سرد و دورافتاده آشنا ميكند. با پيشرفت داستان و شناخت آدمهاي آبادي، قلبهاي آنان را ميبينيم كه مانند محل زندگيشان سرد و دلگير است. شخصيت اصلي داستان، زني عجيب است به نام «ميس آمليا» كه جهان داستان، حول محور او ميگردد؛ زني ثروتمند و تنها كه كافه كوچكي در آبادي دارد. درشت اندام است و مشتهايي قوي دارد و يك ازدواج ناموفق ده روزه را سالها پيش پشت سر گذاشته و به نظر ميرسد هرگز عشقي در وجودش شعلهور نبوده؛ تنها دلمشغولياش افزايش ثروتش است. حسابي اهل دعواست، به خصوص دعواهايي كه پايش را به دادگاه باز كند! با اين همه دستي در طبابت دارد و داروهايي خاص و عجيب براي انواع بيماريها ميسازد كه زبانزد مردم آبادي است. داستان با ورود مردي گوژپشت كه مشخص ميشود پسرخاله ميس آملياست، وارد مسير ديگري ميشود. مرد قوزياي كه يك روز عصر، سرزده آمد و زندگي ميس آمليا را با تغييرات گستردهاي همراه كرد.
گوژپشت يا همان «پسرخاله لايمون» با شخصيتي مرموز و پيچيده كه استعداد عجيبي در به هم انداختن آدمها دارد، ميس آمليا را به زني بدل كرد كه براي مردم آبادي ناشناخته بود. در طول داستان و با حضور پررنگ گوژپشت، داستان عشق ميس آمليا به گوژپشت سر زبانها افتاد، كافه با شكل و شمايل جديد شروع به كار كرد و مأمني شد براي مردم آبادي كه شبها به كافه پناه ميآوردند و گردوغبار كارخانه نخريسي را از خود دور ميكردند. راه افتادن كافه و تغيير رفتار ميس آمليا و حضور گوژپشت، به آبادي جان تازهاي داد و شايد كمي رنگ بر اين زمينِ كوچك خاكستري پاشيد اما زندگي هميشه به يك حال نيست و سرنوشت، بازيهاي عجيبي دارد. در ادامه داستان با آزاد شدن همسر سابق ميس آمليا از زندان كه اكنون به خلافكاري بزرگ بدل شده بود، داستان در مسيري ديگري قرار گرفت و سروشكل زندگي ميس آمليا، حسابي به هم ريخته شد.
«كارسون مكالرز» كه در رديف مهمترين نويسندگان زن دهه چهل امريكا قرار دارد، شاهكار «آواز كافه غم بار» را به سال 1951 منتشر كرد كه به جهت روايت خاصش، موخره شگفتانگيزش و نگاه به مسائل انساني مانند عشق، انزوا و... به اعتقاد بسياري از منتقدان، مهمترين اثر اين نويسنده و از تاثيرگذارترين آثار نيمه دوم قرن بيستم امريكا در ژانر «گوتيك جنوب» به شمار ميرود.
سخن گفتن از پيرنگ پيچيده داستان، نيازمند تحليل و بررسي فراوان است، اما پينوشت «جان مك نلي» با عنوان «راوي دروننگر در آواز كافه غم بار» كه در انتهاي كتاب آمده، كمك فراواني به خواننده در جهت آشنايي با پيرنگ و پيچيدگيهاي اثر ميكند.
مك نلي نوشته خود را اينگونه آغاز ميكند: «رمان بسيار كوتاه آواز غم بار، به چند دليل قابل توجه است؛ يكي اينكه مجموعهاي است عجيب از شخصيتها، شخصيتهايي كه ساكن آبادي دلگيري هستند كه داستان آنجا اتفاق ميافتد و مسلما مورد دوم موخره معماگونه «دوازده مرد فاني» است كه در نگاه اول به نظر ميرسد در آخر كار به ذهن نويسنده رسيده است. غير از اينها، پيرنگ تكاندهنده اثر است، مثلثي عشقي كه يادآور عشق سه نفره عجيب سارتر در «خروج ممنوع» است، اما شايد تكاندهندهترين ويژگي در سراسر اين رمان كوتاه زاويه ديدش باشد كه به اثر شكل ميبخشد.»
مكالرز در اين اثر از عشق، انزواي بشر و تقدير سخن ميگويد. اما شايد نكتهاي كه در پايان كتاب ميخواهد يادآوري كند، اين است كه عشق، انسان را ضعيف ميكند، همان ضعفي كه در انتها چنان ميس آمليا را فراميگيرد كه مدام دست به گرفتن تصميمات اشتباه ميزند و در پايان هم اين مثلث عشقي، او را دچار فروپاشي ميكند. در بخشي از داستان درباره عشق ميخوانيم: «و اما معشوق هم ممكن است از هر سنخي باشد. عجيب و غريبترين آدمها هم ميتوانند محركي براي عشق باشند. پيرمردي كه دست و پايش ميلرزد، ميتواند هنوز هم عاشق دختر غريبهاي باشد كه بيست سال پيش در بعدازظهري توي كوچههاي چيهاو ديده بود. كشيش ممكن است عاشق زني گمراه شود. معشوق ميتواند حقهبازي با سرووضعي ژوليده باشد و دست به هر كار بدي زده باشد. آدمي خيلي معمولي ميتواند محرك عشقي ديوانهوار و پرشور شود، عشقي به زيبايي زنبقهاي سمي مرداب...»مكالرز كه از نوجواني همواره با بيماريهاي مختلف دست و پنجه نرم كرده و پس از دوبار خودكشي ناموفق، بر اثر خونريزي مغزي درگذشته، نويسندهاي چيرهدست است كه متاسفانه چنانكه بايد در ايران شناخته شده نيست. مكالرز اولين رمان خود را با نام «قلب، شكارچي تنها» در بيست و سه سالگي منتشر كرد و با اين اثر، خود را به يكي از چهرههاي مهم تاريخ ادبيات امريكا بدل كرد اما «آواز كافه غم بار» كه دومين اثر اين نويسنده است، منتقدان را به وجد آورد و جايگاه او را در ادبيات اين كشور تثبيت كرد. ادوار آلبي نمايشي بيش از صدبار، اجرايي از اين اثر را در برادوي روي صحنه برد. بعدها سيمون كالو، از اين اثر فيلم سينمايي موفقي ساخت.
رمان كوتاه «آواز كافه غم بار»، اثر ارزشمندي است و نشر بيدگل آن را در قطع پالتويي با قيمت پشت جلد بيست و پنج هزارتومان و در صدوچهل و سه صفحه منتشر كرده است.