جاي «من» را هيچكس
پر نميكند
وجيهه قنبري
براي همه يك جور نيست با «من» ماندن و بودن. بعضيهايمان سالهاست از اين رويارويي فرار
ميكنيم.
تنها شدن جان به لبمان ميكند و ديوارهايي كه از قديم تا به امروز بين خود و «من»كشيدهايم را لرزان و پرترك.
دست به هركاري ميزنيم تا زياد خودمان را با «من» تنها نگذاريم، ميترسيم اين تنهايي كار دستمان بدهد و «من» يك جوري نزديكمان شود و براي تمام روز و شبهايي كه نبودهايم سرزنشمان كند. فرار دايمي آسانتر از حساب پس دادن است.
راه آشنايي كه ذهن پيش پايمان ميگذارد و خلاصمان ميكند. ارتباط با خودمان رابطهاي غريب ميشود كه ضرورتش را حس نميكنيم تا روزي كه رابطههايمان بين زمين و هوا معلق ميمانند و شروع نشده به پايان ميرسند. جاي سلام سبز است كه خداحافظي
بيرنگش ميكند.
«دوستت دارم» را از خودمان دريغ ميكنيم و نگهش ميداريم براي ديگري. خودخواهي را بيآنكه بدانيم جاي «دوست داشتن» مينشانيم و گمان ميكنيم با خودمان جورمان
جور شده است.
اما هنوز دل تنها ماندن با «من» را نداريم. رابطههاي سطحي و بيسرانجام، خستگي و سوالهاي بيجواب حفرههاي خالي وجودمان را بيشتر ميكند. حفرهها عمق ميگيرند و ما را در خود ميكشند همان وقت است كه احساس ميكنيم با ديگري هستيم اما چقدر تنهاييم. با ديگري هستيم اما حضورش سرشارمان نميكند. هميشه و هر روز حس ميكنيم با وجود بودنها، جاي كسي يا چيزي
خاليست.
زياد سخت نيست كه بدانيم جاي «من» را هيچكس نميتواند پر كند. اگر آن روز برسد، ميتوانيم بين خود و «من» درونمان اتصالي از جنس دوست داشتن برقرار كنيم و اين فرار چندين ساله را به پايان برسانيم. روزي كه از دل ترسها عبور كنيم و خودمان را به «من» برسانيم، جايي مناسب براي حضور سرشار ديگري هم خواهيم ساخت.