پيشداوري و فرضهايمان را نسبت به آثار تصويري كنار بگذاريم
سرهاي فلسفي و جمجمههاي سينمايي
مجتبا حديدي
سريال مانكن نوشته بابك كايدان به كارگرداني حسين سهيليزاده با نقدها و يادداشتهاي گوناگون روبرو شد كه بيشتر نقد دروني محسوب ميشدند. رسم بر اين است كه وقتي سريالي به پايان ميرسد موج نقد و يادداشتنويسي بر آن مانند تبي زودگذر آغاز ميشود و پايان ميپذيرد. اينكه با وقفه از آن مينويسم به اين دليل بود كه يادداشتها و نقدها را بيشتر واكاوي كنم. گذشته از دوقطبي ديدن كاراكترهاي سريال، نقد مضموني داستان و بازيها به مورد جدي برخورد نكردم. اين سريال دفاع از نابرابري و توجيه نظام سرمايهداري را نشان ميداد كه متاسفانه كمتر به آن پرداخته شد. در مانكن امكان عبور از بحران توليد شده به واسطه سرمايه و احتمال گذار به وضعيت ايدهآل نشانهگذاري شده است. بنابرين بر آنم كه نبايد با الگوها و شرايط درون ساختاري سينما- فقط- به آن- نگاه كرد. وقتي مازاد سرمايه ميتواند سرنوشت شخص را تغيير دهد بايد با اهرمهايي نظير فلسفه سياسي و مناسبات اقتصادي به ديدن اينگونه سريالها نشست؛ گواينكه هيچكدام از پرسوناژها الگوي بيتفاوت نسبت به شرايط خود و ديگري نبودند. شايد كمكم لازمه نقد آثار هنري اين باشد كه پيشداوري و فرضهايمان را نسبت به آثار توليدهشده تصويري (بهخصوص شبكه خانگي) كنار بگذاريم و با ابزار جديدتري به نقد و نظاره بنشينيم.
به وضوح ميتوان ديد كه در سريال از مناسبات پساسرمايهداري بحث ميشود. مساله فقط سرمايه نيست بلكه به كرسي نشاندن، اثبات و رسيدن به وضع مطلوب مهمتر از تهيدستي و ثروتمندي است. به وضوح ميبينيم كه امكانات و رفاه مهياست اما نگرش اخلاقي افراد است كه بحران را تبديل به فرصت ميكند و برعكس. يعني فقط كافي است ايدئولوژي و نگاه به هستي تغيير يابد تا با دگرگوني شرايط اخلاقي بينيازي بهطور ناگهاني اتفاق بيفتد. لزوم درك و انتقال اين دانش متعاقبا با دانش نسبت به فنون سينما و زواياي دوربين امكانپذير نيست. نميتوانيم بگوييم كه شخصيت كاوه، اخگر يا كتايون كسي هستند، بلكه هركدام نشانههايي از يك مدل نظاممند محسوب ميشوند. آنها مدلهاي فكري هستند كه همسو يا متضاد باهم داستان سريال را پيش ميبرند. مساله اين است كه اگر ناهنجار پذيرفته شود تبديل به هنجار ميشود. همانطوركه نظم را بينظمي پذيرفته شده تعريف كردهاند. ثبات شخصيت اخگر نه به عنوان يك كاراكتر نزديك به شخصيت بلكه يك تيپ از مدل اهرمي ماكس وبر در فيلم حضور دارد. او به صورت فني به ابزارْبودن برادرِخود، همتا و افراد ديگر خيره ميشود. تمام موضوعات براي او در روح سرمايهداري و كيشِ شخصيت خلاصه ميشود. بردهداري نوينِ كتايون هرچند رنگ و بوي انتقادي دارد اما يك برابري سياسي در برابر سلمان و گذشته نابرابر آنهاست؛ زخم در برابر زخم. در جهان ليبراليسم اگر كسي را ببخشي از او فرصت آگاهي را گرفتهاي. مبادله دال اصلي اين سريال است و به گمانم اهالي فلسفه سياسي و اقتصاددانان بايد به نقد اين سريال مينشستند زيرا از موازنهاي نه چندان دور كه در جامعه در حال رخداد است پيشاپيش در مانكن رونمايي شده است. همانطوركه آثار داستاني اروپاي قرن هجدهم مانند آثار ديكنز و بالزاك به جامعهشناسان كمك كرد تا الگوهاي مدرن و نهادهاي اجتماعي را پيريزي كنند اين نوع سريالها نيز بايد بيشتر واكاوي شوند و نبايد فقط واقعي و ذهني بودن آن را جدي گرفت يا كارنامه بازيگران و تيپ و روش بازي آنان را در نقد دخالت داد. در اين سريال هيچكس منفعتطلب نيست بلكه همه شرايط بقا را مد نظر قرار دارند. از سويي چون پايه اخلاق قرار ميگيرد شكست پشت شكست رخ نمايي ميكند. مانكن رويدادي جديد بود كه فاصله انسان را از پيرامون- نه در مناسبات سرمايهداري- در موضع پساسرمايهداري نشان ميدهد. پس منطبق با اين مدل وجود گروههاي متنوع و ذات تنوع در جامعه بازشده امري ضروري است.
باورهاي فردي پرسوناژهاست كه شرايط مطلوب يا خطير را به ارمغان ميآورد. جامعه شكل داده شده در اين سريال را يك اقليت كوچك از نخبگان اقتصادي و در يك كلام طبقهاي خاص هدايت ميكند. شكاكيت اخلاقي همتا اصلا سازنده نيست و مخاطب دوست دارد همتا با شرايط موجود همگام و سازگار باشد تا مسائل رفع و رجوع شود. او با رفتارش منكر امكانات و حتي زمينهساز بحران ميشود. درك دگرگوني از يك رخداد استثنايي (ورود اخگر به منزل همتا) يعني رسيدن به موقعيت مترقي. اگر هركدامشان بپذيرند كه اكسير ناسازگار براي هم نباشند بيترديد از نيروي شر نيز فاصله گرفتهاند. شخصيتهاي اين سريال (مانند بعضي كشورها) رشد سريع دارند و مدرنيزاسيون براي آنها جلوتر از مدرنيته حركت ميكند و بحران مشروعيت دارند، چون مشروعيتشان وابسته به راي و رفتار ديگري است. دستمزد نيز يك ساختار سياسي قلمداد ميشود و رابطههايي كه جانشين رابطه هستند موفقتر هستند. چنانچه كتايون ميگويد «گاهي لازم است كه با دوستانت دشمني كني و با دشمنانت دوستي كني.»
ولي همچنان اينها براي همتا و كاوه پاسخ به نياز محسوب نميشود. كاوه كه نقش و نام او به دقت انتخاب شده است شورشي عليه خود است تا بتواند شكاف بين آرمان و واقعيتهاي موجود را كاهش دهد. ميتوان با ساخت چنين سريالهايي مخالف بود اما همين ميزان مخالفت ميتواند باعث اين پيشبيني شود كه در نهايت كداميك از اين دوحالت (روح سرمايهداري يا اخلاق) آينده احتمالي جامعه را رقم خواهد زد. اينكه برابري با تعريف ليبراليستي به عنوان يك هدف معقول و آرمانگرايي به شكل آزادانه با رعايت حقوق شهروندي ميتواند مدلي از دموكراسي را فراهم آورد يا نه، چشماندازي است كه در پسزمينههاي اين سريال ميتوان ديد. در يككلام سازندگان اين سريال به قول ژيل دلوز وفادارند كه اعلام كرد هنگام برخورد با سينما بايد سرها فلسفي و جمجمهها سينمايي باشند.