• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4792 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۷ آبان

قصه بگو

جواد ماهر

امروز دو تا كلاغ روي شاخه درخت بحث مي‌كردند. ما گل زعفران مي‌چيديم و دو تا كلاغ يك ساعت باهم حرف داشتند. نسبت‌شان را باهم نمي‌دانم. زن و شوهر، دوست، پدر و پسر، مادر و دختر، همسايه. نمي‌دانم. جدي باهم گفت‌وگو مي‌كردند. مثل دو تا آدم. من فكر مي‌كردم كلاغ‌ها فقط قار قار مي‌كنند ولي امروز فهميدم كه به جز قار قار صداهاي جور واجور ديگري هم بلدند كه موقع بحث و گفت‌وگو به كار مي‌برند. گفت‌وگوي هيجان‌انگيزي بود. از لحن كلام‌شان پيدا بود. من گل مي‌چيدم و از سر كنجكاوي گوش مي‌كردم. گاهي لحن‌شان تند مي‌شد و گاهي كند. فكر مي‌كردم درباره ترامپ، گراني يا اين‌طور چيزها بحث مي‌كنند. يا شايد عروسي در پيش داشتند.  عروسي كلاغ‌ها. گفت‌وگوي جذاب و پرحرارتي بود. تا حالا گفت‌وگوي خصوصي دو تا كلاغ  را  نشنيده بودم. فرهاد چهار ساله‌مان ناگهان مي‌گويد: «قصه بگو». نه فقط موقع خواب. در طول زندگي جدي روزانه يكهو مي‌گويد: «قصه بگو». عنوانِ قصه را هم معلوم مي‌كند: «قصه اسپيكر، چرخ گوشت بزرگ، قصه ديوار خودمان، چاله آسانسور، زنبور». من فوري بايد ساير امور زندگي را معطل كنم و خلاقيتم را به كار بيندازم و يك قصه برايش بگويم. قصه بد قبول نمي‌كند. كتاب قصه زياد شنيده و ورق زده و هر چيزي را نمي‌شود تحويلش داد. قصه «ديوار خودمان» را به عنوان نمونه ببينيد: «يكي بود يكي نبود. يك ديوار بود. ديوار مال ما بود. بهش مي‌گفتيم ديوار خودمون. ديوار مهرباني بود. با ما بازي مي‌كرد. با توپ به او شوت مي‌زديم. ناراحت نمي‌شد. شوت‌هاي محكم. يك بار آقا فرهاد ميخ برداشت و با چكش به ديوار كوبيد. يك‌عالم كوبيد. ديوار سوراخ سوراخ شد. روزي بابا رنگ خريد و رنگ‌كار خبر كرد.» اين جاي قصه فرهاد پريد وسط و گفت: «نه، رنگ‌كار نه. فقط رنگ خريد. من خودم رنگ كردم». من ادامه دادم: «فرهاد ديوار را رنگ كرد و ديوار خوشحال شد. قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش رسيد. رفت پيش جوجه‌هاش».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون