دل خوش سيري چند!
سيد حسن اسلامي اردكاني
در يكي از شبكههاي اجتماعي مطلبي گذاشتم و به اهميت «عظمت داشتن در نگاه» اشارتي كردم. كسي پيام داد كه همه اين حرفها در گرو «دل خوش است». از اين اظهارات متوجه شدم كه انگار آن بنده خدا دل خوشي ندارد و از آن بالاتر دل خوش داشتن خيلي هم چيز خوبي نيست. من آن شخص را نميشناسم، اما از همين پاسخ كوتاه متوجه چند نكته شدم. يكي آنكه گوشي دارد و از طريق گوشي پيام ميدهد؛ انگار دارم چشم بسته غيب ميگويم. ديگر آنكه با ادبيات گفتاري و نوشتاري فضاي مجازي آشنا است و شبكهها را ميشناسد. سوم آنكه فرصت دارد تا در شبكهها گشتي بزند و پاسخ اين و آن را بدهد يا اظهارنظري كند. چهارم آنكه نگراني خاص مالي خاصي ندارد يا الزام مشخصي ندارد كه او را از دسترسي به اينترنت و گشت و گذار مجازي بازدارد. با اين همه، به نظر ميرسد كه دل خوشي ندارد. خب اگر كسي با اين امكانات همچنان خوشدل نيست، چه شرايطي بايد فراهم شود تا او دلش خوش شود؟ اگر اين سرگرمي و گپ و گفت مجازي خودش نشانه دلخوشي نباشد، پس چه چيز شاخصه دل خوش به شمار ميرود؟ ما كمتر از خودمان ميپرسيم كه اولا دل خوش چيست و به چه بستگي دارد و چگونه ميتوان به دستش آورد. انگار دل خوش نوعي يارانه است كه منتظريم به حسابمان واريز شود و البته كساني براي هميشه از آن محروم هستند. گويي پيشفرض سيستم رواني اين كسان دل خوش نداشتن است و بايد حتما اتفاقي در بيرون رخ دهد تا آنها خوشدل شوند. آنها مقهور اين وضعيت هستند و همواره نگران. حال اگر كسي دلش خوش باشد، حتما بايد پاسخگوي كارش باشد. براي اين كسان اصل بر ناخوش دل بودن است و اگر كسي دلش خوش است، حتما گناه كبيرهاي مرتكب شده است. اين كسان گويي، به تعبير مارتين سليگمن، دچار درماندگي آموخته شدهاند. زيبايي و شاديهاي ساده و طبيعي آنها را شاد نميكند. منتظر يك حادثه بزرگ يا رويداد نامنتظره، مانند رسيدن ارث از مادر مادر بزرگي كه هيچ خبري از او نبوده است يا برنده شدن در بليت بختآزمايي، هستند. اما اين اتفاقات معمولا رخ نميدهد. تازه اگر هم رخ دهد و زمان كمي دلشان خوش شود، باز دلايل فراواني دارند تا سريع به وضعيت ناخوشدلي سابق برگردند. ميگويند پادشاهي آشپز بسيار شاد و خوشدلي داشت. اين آشپز وضع مالي چندان خوبي نداشت. اما از زندگيش لذت ميبرد. پادشاه از سر شوخي و كمي هم بدجنسي خواست دلخوشي او را بگيرد. روزي او را به دربار خواست و به او گفت «براي خدمات شايستهات، اين صد سكه طلا را به تو صله ميدهم.» و كيسه يا به تعبير قديمي هميان زري به او داد. آشپز از شادي در پوست نميگنجيد. كيسه را گرفت و عقب عقب از كاخ خارج شد. همين كه به جاي خلوتي رسيد، كيسه را گشود و شروع كرد به شمردن: «يكي، دوتا، سه تا، ... نود و نه تا». پادشاه اشتباه كرده بود يا او بد شمرده بود؟ دوباره شروع كرد با نگراني شمردن. اما باز به شماره نود و نه تا كه رسيد، سكهها تمام شد. خلاصه اين بنده خدا، كارش تا مدتها اين بود سكهها را بشمارد و با خود بينديشد كه آيا پادشاه اشتباه كرده است، خزانهدار يك سكه را برداشته است، يا سكهاي در راه افتاده است؟ قضيه دل خوش نداشتن برخي آدمها از اين مقوله است. هميشه منتظر آن سكه آخري هستند كه شايد اصلا در كار نباشد. دل خوش هزينه چنداني ندارد؛ عشق به زندگي در همه جلوههاي آن، احترام گزاردن به همه زندگان، برخورداري از حس شگفتي، و دلي قدردان و سپاسگزار داشتن.