به ياد كامبوزيا پرتوي
مردي كه ميخنديد...
سعيد قطبيزاده
اندازه «بودن» بعضي از آدمها به درازي ديدارها و معاشرت با آنان نيست. ممكن است تعداد ديدارها انگشتشمار باشد اما كيفيت حضور يكي خاطرهاي بسازد كه تا سالها هر بار كه يادش ميكني او را بهسان عزيزي بيابي در شمار دوستترين دوستانت، حتي اگر نباشد. مثل يك كتاب خواندني يا آهنگي شنيدني كه تاثيرش در جانت نفوذ ميكند. كوندرا گفته بود گمانم كه ارزشِ دوستي به حجم خاطرهاي است كه از دوست داري، نه عمري كه صرف او كردي. عجيب است كه رفتن هر عزيزي، نخستْ جرقهاي است براي بازيابي خاطرهاي شيرين كه او برايت ساخته و در گوشه ذهنت جا خوش كرده است. يك بار سالها پيش در باغي در شهري دور، در سرماي كشنده زمستان، ژاكتش را به من داد و از سر مهر، در پس لبخند دايمش گفت كه از ابتدا برايش بزرگ بوده. تا سالها بعد و تا همين اواخر، هر بار از سر ادب و شايد مزاح، به يادش ميآوردم كه ژاكتش پيشم امانت است، صحيح و سالم. هر بار ميخنديد و همان جمله را ميگفت. آخرين بار اما چيز ديگري هم به آن جمله افزود. معناي حرفش اين بود كه تا آن ژاكت پيش من است بهانهاي هم براي ديدار دوباره هست...
نام عزيز و عجيبش كامبوزياست و فاميلش پرتوي كه گفتن هر دو سخت بود، بنابراين براي دوستان و همكاران نزديكش «كامبيز» بود. مردي لاغراندام با قدي متوسط و هوشي سرشار با لبخندي هميشگي و موهاي سفيد همواره شانهنكردهاي كه صميميترش ميكرد. تبحرش در كار فيلمنامه و داستان مثالزدني و كمنظير بود و هزاران كيلومتر جلوتر از استعدادش در فيلمسازي. نه آنقدر گزيدهكار و كمالگرا بود كه آدمي را مرعوب خود كند و نه آنقدر آلوده كار كه ارزان و در دسترس باشد. در شمار اندك سينماگران ايراني بود كه عنوان «حرفهاي» برازندهاش بود. يك حرفهاي تمامعيار و مسلط بر انواع فيلمها و قصهها. آنگونه كه تروفو درباره كلود سوته گفته بود، كارش ترميم و وصلهپينه هر فيلمنامه معيوب و ناقصي بود. اصراري بر آوردن اسمش پاي فيلمنامههايي كه كار ميكرد نداشت. هرچقدر در محافل دوستانه اهل شوخي و گفتوگو بود، در كارش جديتي ترسناك داشت. حراف و خودبزرگبين و متوهم نبود و همين تواضع افراطياش بود كه او را از صف بزرگان دور و ايمن نگه داشت. بهراستي بزرگ بود، نه بهنام. ردپايش در آثار بسياري است؛ آثاري كه عمدتا نامي از او بر پيشاني ندارند. رفتنش در اين روزها كه خبرها بيش از قبل نويد درمان اين هيولاي عالمسوز را ميدهند تلختر است. كاش بود و همچنان ميدرخشيد و خاطره ميساخت و ميخنديد به ريش ما كه اينقدر راحت «بر مردگان خويش نظر ميبنديم با طرح خندهاي و نوبت خويش را انتظار ميكشيم بيهيچ خندهاي».