به بهانه نيم قرن فعاليت هنري
عظمت يك حضور
پوريا ذوالفقاري
يكي از جدالها و رقابتهاي شيرين و مشهور تاريخ تئاتر ايران، رقابت بين سنگلجيها و كارگاه نمايشيهاست. سنگلجيها از نسل اول بودند و عزتالله انتظامي مشهورترينشان. او اصلا يك جورهايي نماد هنرپيشههاي سنگلج بود. آشنا با اصول نمايش عامهپسند ايراني مثل سرضرب گويي و ترانههاي بازاري و كمي ناتوان در فهم و اجراي درست درامهاي خارجي. گرچه بعدها تعدادي از اين نسل با روشنفكراني چون ساعدي همنشين شدند ولي همچنان آن « ور عامهپسند»شان قويتر ماند و تبديل به شناسنامهشان شد. نسل دوم از كارگاه نمايش سربرآورد. زماني كه ديگر دانشكده هنرهاي دراماتيك هم راه افتاده و فضاهاي روشنفكري رونق گرفته بود. حالا تئاتر تماشاگراني نخبه داشت و بخشي از «فرهنگ اليت» بود. پورحسيني از شاخصترين بازيگران اين نسل بود. بازيگري اهل مطالعه، صاحب ديدگاه نسبت به درامنويسان بزرگ (طوري كه مثلا آرتور ميلر را نويسنده چندان بزرگي نميدانست و در مقابل چخوف را ستايش ميكرد)، داراي بدني منعطف و بياني تربيت شده و مهمتر از همه آماده زدن به دل هر تجربه جديد. يك كارگاه نمايشي كامل. شايد از نخستين ستارههاي تئاتر كه تماشاگران پس از ديدن كارشان بيرون سالن منتظر ميماندند تا از آنها امضا بگيرند. (مشهور است كه انتظامي سر صحنه كمالالملك دو، سه باري شيطنت كرد كه نمايي كه پورحسيني دستش را ميبوسد تكرار شود تا انتقام سنگلجيها را از كارگاه نمايشيها بگيرد!)
پورحسيني در فيلمهايي مثل «طلسم» و«باشو غريبه كوچك» بيشتر در خاطر مانده است. دليلش ساده است. او بازيگر ملودرام نبود. خصلتي در نگاه و چهره و بازياش بود كه به هر نقش عظمت ميداد و گاه مخوفش ميكرد. ميتوانست همه چيز نقش يا حتي اثر را به ساحتي تراژيك و چه بسا اسطورهاي بركشد. پيرمردي تنها را طوري بازي كند كه تنهايي مهيب انسان را برساند و از نقش پدري بازگشته از جنگ، مفهوم بزرگ پدر را بسازد و شخصيتي منفي را به هيولا بدل كند. ملودرام براي اين عظمت قفس تنگي بود. به همين دليل بازياش توجه كساني را جلب كرد كه راهي جدا از اين ژانر ميرفتند؛ بيضايي، سمندريان، آوانسيان، پيتربروك و... پورحسيني در آثار اين بزرگان طوري بازي كرده است كه محال است بتوانيد بازيگر ديگري را جاي او تصور كنيد. او از آخرين بازيگراني بود كه فراتر از مهارتهاي بازي، «آن» و «حضور» داشتند و گاه صرف بودن و نگريستنشان براي تاثير نهادن بر مخاطب كفايت ميكرد.
اين شانس را داشتم كه يك فيلم كوتاه با او كار كنم. داستان كارگردان تئاتري در انتهاي راه و زن و زندگي باخته كه تصميم ميگيرد يكبار ديگر باغ آلبالوي چخوف را روي صحنه ببرد. با همين خلاصه يك خطي كه از فيلمنامهاي ده صفحهاي برميآمد، اعتمادش جلب شد. همين كه حس كرد طرف مقابل از تئاتر هم چيزهايي ميداند، كافي بود تا سفره دل بگشايد. از بازي خود در باغ آلبالويي بگويد كه در افتتاحيه تئاتر شهر و در حضور محمدرضا پهلوي و فرح ديبا اجرا شد و عكسهاي شاه و همسرش با بازيگران آن اجرا كه به ويژه پس از انقلاب دردسرهاي زيادي براي اين هنرمندان ساخت. از دلايل جدايي آربي آوانسيان از كارگاه نمايش بگويد و از ماجراهاي الموت داريوش مهرجويي و بازي خودش در يكي از نقشهاي اصلي. از حضورش در اجرايي از پيتربروك تا رفتنش به انگليس و آموختن بازيگري در موسسه معتبري كه يكي از هنرجويانش هلن ميرن بوده است (و ماجراي عاشقانه يكي از پسرهاي كلاس با هلن و درگير شدن خود پورحسيني در اين ماجرا!) از نعلبنديان تا سمندريان و از ورودش به كارگاه نمايش تا اقامتهاي چند هفتهاي آوانسيان در خانه او هر بار كه به ايران ميآيد. راهي كه پرويز پورحسيني در عالم هنر پيموده بود، شبيه راه هيچ هنرمند ديگري نبود. او از بسياري جهات «يكه» بود و خاطراتي داشت كه برشهاي مهمي از تاريخ فرهنگ و هنر اين ديار بودند.
بگذاريد حالا كه سخن به خاطرات او و مسير كارياش رسيد، گلايهاي هم از همكاران خود بكنم. پورحسيني بارها با درخواست گفتوگوي طولاني و مفصل براي تبديل شدن به كتاب روبهرو شد و هر بار گفت كه فلان منتقد قديمي از من قولش را گرفته و اخلاقا بايد منتظر او بمانم. خب آنها كه از كار و زندگي و حوصله آن منتقد قديمي خبر داشتند، ميدانستند او فقط به قول معروف زنبيلي اول صف گذاشته ولي نه وقتش را دارد و نه ديگر توانش را. آن گفتوگو هرگز انجام نشد و پرويز پورحسيني خاطراتي را كه «تاريخ» بودند، با خود برد. شايد فقط او ميدانست بر نعلبنديان در ماههاي آخر زندگياش چه گذشته است. دستكم من از كسي ديگر مختصات اتاق و شكل زندگي نعلبنديان را - در محاصره چند راديو و هر يك تنظيم شده روي يك موج- نشنيدم. انجام نشدن اين گفتوگو و مانع شدن براي انجامش به دست ديگران، عين بياخلاقي و خيانتي بزرگ به فرهنگ و تاريخ هنر ما بود. افسوس...