رنجوري ما انسانها
ميلاد نوري
ما آدميان رنج ميكشيم؛ اين رنجوري در سرشتِ زندگي نهفته است؛ انساني كه از جهانِ خويش جدا و متمايز است، با زادهشدنش به مثابه موجودي آگاه كه خودش را با جهان، در جهان و ميانِ آن مييابد، خواهشها و تمناهايي خواهد داشت كه همواره از جانب جهانِ او برآورده نميشوند. ميل جسماني ارضانشده و اندوه ناشي از آن، اضطراب و تشويش زيستن در جهاني كه با اراده فرد همسو نيست، جاني كه سكون و آرامشش را در قبال فقدانها و نداشتهها از دست ميدهد؛ اينهمه چيست جز رنجي كه انسان را در بر ميگيرد؟ اينهمه و بسياري از اين دست، بنيان غمي است كه هر انساني آن را كموبيش چشيده يا ميچشد. هر يك از ما رنجوريهايي داشتهايم؛ كسي بيكس بوده است و كسي بيسرپناه؛ يكي هوسِ خوردن غذايي را كرده كه ندارد، ديگري در حسرتِ دوستي همدل به سر برده است؛ اين شخص از تنهايياش و آن شخص از مزاحمت مردمِ پيرامونش ناليده است؛ هر يك از ايشان گونهاي از رنج را آزموده و زيسته است؛ بگذريم از رنجِ فقدان و مرگ كساني كه ايشان را دوست ميداريم و به زندگي معنا ميبخشند. انسان در رنج و سختي آفريده شده است.
با اينحال، هر كس رنجوري را در مرتبهاي از آن ميچشد. همانگونه كه آدميان در بسياري از موضوعات همچون ثروت، قدرت، منزلت اجتماعي و توانِ آگاهي و انديشه برابر نيستند، در رنجوري و غم نيز برابر نيستند. در منطقهاي فقيرنشين در شهري پرآشوب، كودكي زاده ميشود. فضاي پيرامون او از نداري پدر تا بيكسي مادر و چهبسا بيماريهاي جسمي و روحي ايشان، چه ارمغاني براي اين كودك دارد؟ به اين «انسان» چه ميبخشد؟ اگر ناي مهرباني و دلسوزي براي اين پدر و مادر مانده باشد، باز اين كودك چشم حسرتي خواهد داشت براي ديدن نداشتههاي خودش و اگر آن پدر و مادر را مهري نباشد، بايد زحمت كار كودكانه و رنجِ تنبيه و تحقير و استثمار را پذيرا باشد. دردهاي بسياري هست كه به آساني درمان نميپذيرند. رنجوريهايي هست كه مرهم نهادن بر آنها دشوار است. رنجوري بشر را نميتوان نديد، اما آدميان با خيرهشدن به آرزوها و خواستههايشان، ديده از ديدار ديگران ميبندند. براي پاسداشت زندگي و معناي آن، راهي جز زندگاني اخلاقي و التفات به طبيعت و آدميان نيست.
كسي ميگفت كه در شهري پُر از فقر و بيچارگي، چه جاي سخن گفتن از لزوم اخلاق و ارزش و چه جاي سخن گفتن از معناي زندگي است؟ گرسنگان، درماندگان، بيچارگان، كساني كه ناني براي خوردن، رمقي براي شادي كردن، نشاطي براي پاي كوبيدن و جاني براي زيستن ندارند، در شهري كه از ايشان پُر است، ديگر چه جاي نوشتن از معناي زندگي است؟ معناي حيات براي چنين كساني همانا رنج كشيدن و درماندگي است. حقيقتي در اين سخن است. چه بسا زيستن با فقر، آدمي را از نگريستن به زيبايي و انديشيدن به امر اخلاقي باز دارد و او را از زندگي در افق حقيقت و هستي منع كند. بااينحال، آيا اين امر بار مسووليت را از دوش ديگري برخواهد داشت؟ سخن از زيستن در افق هستي و تلاش براي افزودن به آگاهي و آزادي موجودات، توصيه به ديدنِ چنين رنجهايي است. همانقدر كه اندوه انسانها برابر نيست، آگاهيشان از زندگي و معناي آن نيز برابر نيست. اگر بيماري كه از سرطان رنج ميبرد، فردي روانرنجور كه سوداي خودكشي دارد و فقيري كه از سير كردن خويش و بستگانش عاجز است، ناتوان از رسيدن به شادماني و لبخند باشند، چه كسي با رنج ايشان رنج خواهد كشيد و چه كسي بايد به ايشان لبخندي هديه دهد؟ ما رنج ميكشيم؛ گاه اين رنج، رنج خودِ ماست و گاه رنجِ ديدن رنجوري ديگراني است كه در جايگاهِ همجهان، همنوع، هموطن، همشهري، هممحله، همخانواده، دوست و همسر به ايشان دل بستهايم. چگونه ميتوان در جهاني كه انسانها رنج ميكشند، زندگاني خالي از رنج را تجربه كرد؟ رنجِ انسان، رنج انسان است، حتي اگر آن انسان خودِ ما نباشيم. معناي زندگي، در پاسداشتِ آن است، اما پاسداشت زندگي چگونه ميتواند جز با درك رنجوري بشر و كوشش براي كاستن از آن رقم خورد؟ فراخواني كه از ما ميخواهد براي افزودن علم و قدرت و حيات در جهان پا پيش نهيم و براي پاسداري از طبيعت و اجتماع بكوشيم، درست در جايگاه اعتنا و التفات به رنجوريها و بيچارگيهاي موجودات محقق ميشود. اين پرسش كه «در جهاني پر از بيچارگي و رنج چه جاي سخن از اخلاق و معناي زندگي است؟» خود روشي براي ناديده انگاشتن رنج موجودات و شانه خالي كردن از بار مسووليتي است كه زندگي در افق حقيقت به بار ميآورد. ما انسانها سوگوارانِ فقدانها و رنجوراني مستحق همدلي هستيم؛ با اينحال، هر كسي در جايگاه خويش ميداند كه چگونه از رنج موجود در جهان بكاهد و براي پاسداشت زندگي بكوشد. عزم به زيستن در افق وجود، تنها با نگريستن به كائنات و ملاحظه رنجوريهاي ايشان ممكن است؛ اساسا رنجوري ما انسانها از جايي آغاز ميشود كه كسي بيتوجه به ديگران، بيتوجه به طبيعت و بيتوجه به كائنات، جز براي ارضاي اميال و خواستههاي شخصياش نكوشيده است. سخن از زندگي در افق خير و حقيقت كه معناي راستين زندگي را به آن ميبخشد و آدمي را در جايگاه عشق به هستي و درك شادمانه جهان جاي ميدهد، توصيه به فرورفتن در فضاي وهمآلود عرفاني يا انديشه انتزاعي و بيبنياد نيست، بلكه اساسا فراخواندن به انضماميترين زندگي است كه آدمي را در قبالِ تكتك رخدادهاي جهان مسوول ميسازد. ما رنجوران نيازمند آنيم كه يكديگر را دريابيم و با آگاهي و آزادي خويش به ياري يكديگر و جهان بشتابيم. مدرس و پژوهشگر فلسفه