• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۳ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4803 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۰ آذر

پروا شقيقه‌هايش را مي‌مالد و سايه را پشت سر مي‌گذارد

تق...

بهناز علي‌پور گسكري

 پروا نقطه پاياني نامه اعتراضش را كه تايپ كرد، كوله‌ را روي شانه انداخت و از شركت بيرون زد، بدون آنكه برگردد و به صندلي ِ خالي شده از خودش نگاه كند. 
پرنده‌اي با نوك‌ نيمه ‌باز روي نرده پل عابر نفس ‌نفس مي‌زد و سايه‌هاي بلند و كوتاه، پهن و باريك، چاق و لاغر روي سنگفرش تفيده زمين تكرار مي‌شدند. جاني در پاهايش نبود تا به عادت هميشگي قدم‌هايش را بشمرد. از بين سي و يك كارمند، عذر او را خواسته‌ بودند. همان طوري كه مادر آن دو تاي ديگر را با خودش برده بود و پروا مثل بچه‌گربه بيماري جا مانده بود گوشه خانه مادربزرگ. با سر كردن چادري كه او برايش دوخته بود، وقت نماز پشت سرش خم و راست مي‌شد يا برگ‌هاي خشك توي حياط را مقابل شيشه‌هاي قطور عينك مادربزرگ جارو مي‌كرد مبادا او هم جايش بگذارد.
 پروا مي‌توانست در آن بعدازظهر داغ پل عابر را فراموش كند؛ دل به دريا بزند و از عرض بزرگراه بدود و هر چه زودتر پناه ببرد به اتاقكش در خوابگاه زنانِ خيابان ايرانشهر؛ تنها جاي امني كه در پايتخت دودآلود جُسته بود؛ جايي كه پرنده‌هاي روي سيم برق‌هايش روز به روز كمتر مي‌شدند. اگر پاها فرمان مي‌بردند حتما مثل پرنده‌اي كه در محاسبه فاصله اشتباه كرده، تقي كوبيده مي‌شد جلوي شيشه ماشيني در بزرگراه و تمام. فكر گذشتن از خيابان را گذاشت پشتِ مزه مزه كردن مربايي كه در كمد اتاقش داشت. كمي از آن شهدِ ترش و شيرينِ زردآلو حتما حالش را بهتر مي‌كرد.
اصلا چه اهميتي داشت؟ اصلا مي‌توانست كار ديگري پيدا كند و همه آدم‌هايي را كه 10 سال هر روز هفته ديده بودشان و به زور توي صورتش لبخند زده بودند با فوتي از خيالش دور كند. مي‌توانست مثل خيلي‌هاي ديگر بهانه‌اي جور كند و يك ‌جايي، يك كشوري، پناهندگي بگيرد و همه‌ چيز را بگذارد و برود. ولي اگر باز هم در آن پس و توها جا بماند چه؟
اميد‌هاي كوچك و بزرگ در خيالش رنگ مي‌گرفتند تا واقعيت پُر زورتر از هر خيالي بگويد از بين سي و يك كارمند فقط تو خواسته نشدي. سايه پهني مماس به سايه او خودش را روي ته سيگارها، چوب ‌كبريت‌ها و كاغذهاي مچاله كف پل مي‌كشد و از او جلو مي‌زند. پروا شقيقه‌هايش را مي‌مالد و سايه را پشت سر مي‌گذارد. سايه جلو مي‌زند و بعد او از سايه جلو مي‌افتد. خسته از تكرار اين بازي، بندهاي كوله‌پشتي را روي شانه‌ها جابه‌جا مي‌كند. كوله‌اي سنگين‌تر از هميشه با حجمي از 10 جلد سررسيد، 9 تا خودكار بي‌جوهر كه در كشوي ميزش نگه داشته بود. بسته‌‌اي چاي كيسه‌اي و يك ماگِ دسته شكسته‌. آنها همه دارايي‌ منقولش از آن شركت بودند. با هر قدم، تيزيِ شكستگي ماگِ لعنتي به مهره‌هاي كمرش مي‌كوبد. سايه جلو مي‌زند و از او مي‌گذرد. چقدر دلش مي‌خواهد زودتر برسد پايينِ پل و بنشيند زير سايه درخت‌هاي زبان‌گنجشك و سرش را از اين همه خيال خالي كند. آفتاب امان نمي‌دهد تيز و تند چشم‌ها و سرش را نشانه مي‌رود. با يك دست سايه‌اي براي صورتش مي‌سازد. سايه شيرواني خانه قديمي مادربزرگ مي‌افتد روي موزاييك‌هاي حياط پشتي. برگ‌هاي درخت همسايه روي كنگره‌هاي سرخ حلبي بازي مي‌كنند. كله مخروطي سايه‌اي ديگر سايه او را روي پل لگد مي‌كند و با بوي تند عرقش از او جلو مي‌زند. شال كهنه‌اي به سر دارد. حليمه گاهي بعدازظهرها مي‌آيد تا برگ‌هاي توت‌ باغچه را بچيند براي كرم‌هاي ابريشم و سطلش را از توت‌هاي سفيد پُر‌ كند و با خودش ببرد. حليمه هيچ روزي فراموش نمي‌كند از او بخواهد يك مشت برنج نيم‌دانه بياورد تا روي تله گنجشك‌ها بپاشد، بعد فنرش را بالا بكشد و بگذاردش لبه ديوار. پروا قدش تا كمر حليمه است. نمي‌تواند دست برساند به لبه ديوار، نمي‌تواند دست برساند به انبرك تله. او نمي‌تواند گردن نرم و باريك گنجشك را از زير تيغه خلاص كند. حليمه وقتي انگشت اشاره‌اش را به علامت تهديد‌ و سكوت به لب مي‌‌گذارد و چند بار برايش هيس مي‌كشد، گوشش دنبال صداي تله است. انگار مادربزرگ نگفته باشد كه «يه ريزه زبون بسته‌ مگر چقدر گوشت به تنش هست؟» وقتي هوا از بوي خواب پُر مي‌شود و مادربزرگ با خروپف‌هاي بلند در قيلوله بعدازظهرش غلت مي‌‍‌زند، حليمه كارش را شروع مي‌كند.
تق...
تقه انبرك فلزي روي گردن گنجشك انگاري روي شقيقه پروا ‌كوفته مي‌شود. پرپوش‌ها و كُرك‌هاي پرنده در تيغه‌هاي نور آفتاب رها مي‌شوند و صداي جيك جيك و لرزِ پنجه‌هاي باريكش با صداي كفش‌هاي حليمه، روي سنگفرش به هم بافته مي‌شوند. حليمه سر گنجشك را با يك ضربه از تنش جدا مي‌كند.
تق...
 پاي پروا روي پله‌ مي‌لغزد و او با 10 تقويم سررسيد، 9 خودكار بي‌جوهر و ماگي دسته ‌شكسته و چيزي سنگين‌تر از تمام آنها در انتهاي پل عابر به زمين كوبيده مي‌شود. خون از كنار قوزك پايش راه‌ مي‌افتد لاي پنجه‌ها. يك لنگه كفش كتاني عين گنجشكي ‌سربريده، جلو چشم‌هاي سنگينش افتاده است. 
حليمه چوب‌هاي ريز و درشت توت را روي هم مي‌چيند گوشه باغچه و كبريت مي‌كشد. شاخه‌اي را در تن كبود گنجشك فرو مي‌كند و روي شعله ناقص چوب‌ها مي‌چرخاند. پنجه‌هاي گنجشك‌ عينِ ريز شاخه‌هاي خشك و باريك چنگ مي‌شود و در شكم هوا فرو مي‌رود. درد در تن پروا پيچ و تاب مي‌خورد. چوب‌ها و گنجشك و پروا روي جِز جِز آفتاب و آتش با هم جير مي‌كشند. تن خالي و بي‌پرِ گنجشك روي شعله‌ها ورم مي‌كند و روغني نازك و سيال روي پوست بي‌پرِ پرنده برق مي‌زند. پروا چشم‌ها را روي هم فشار مي‌دهد، فشار مي‌دهد و فشار مي‌دهد. سايه‌ها نيستند، رفته‌اند. لبه تيز پله كنار شقيقه چسبناكش خنك و خنك‌تر مي‌شود. مورچه‌هاي سواري در چسبناكي اطرافش مي‌لولند و در هم مي‌جوشند. قبل از آنكه پلك‌ها به هم برسند سايه‌اي روي او خم مي‌شود و شقيقه‌اش را لمس مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون