• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4806 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ آذر

كاسه آش و دو نان تنوري در دست، يادش مي‌آيد البرز مرداسي همين روزها مي‌ميرد

ضيافت شبانه ...

هاشم حسيني

 - البرز مرداسي همين روزها مي‌ميرد...

صداي مهندس جوان را مي‌شنوم كه چند ماهي است وارد پروژه شده. پرتحرك و منضبط است. تلفن همراه را بين خم شانه و گوش چپ نگه داشته، سر رسيد در دست ديگر، دارد از كانكس بيرون مي‌‎زند. عجله دارد اما ناگهان مي‌ايستد. جواب كسي را مي‌دهد. بخار شرجي بر  شيشه‌هاي عينكش  مي‌نشيند.
بر مي‌گردد واپس رو به پنجره كه من پشت ميز رو به روي آن نشسته‌ام و نسيم خنكي را رو به تنوره گرما بيرون مي‌دهد:«اما هنوز صبح‌ها بلند مي‌شه، آماده كار...»
سرم را تكان مي‌دهم كه مي‌دانم.
مي‌رود و با دستمال كاغذي، شيشه‌هاي عينكش را از نم سمج مي‌استرد. متوجه مي‌شوم حالا دارد با مهندس مهيار صحبت مي‌كند:«چي؟ من چكار كنم... دارم مي‌برمش... آره... آمپولي را كه دكتر براش تجويز كرده، خرمشهرِ... بِهِش تزريق كنند...»
و مي‌رود رو به محوطه‌ پاركينگ، سوار لندرور مي‌شود و به موازات شاخه چپ كانال اصلي آبرسان در حال ساخت گاز مي‌دهد.گرد و خاك‌ گر گرفته‌اي كه راه انداخته، نمناك است.
اول مي‌رود تا بازديد نظارتي‌اش را به عمل بياورد و بعد البرز مرداسي را سوار كند ببرد به درمانگاهي در خرمشهر كه دختر تزريقات‌چي مهرباني دارد و هميشه رماني روي ميزش نيمه‌باز است...

بامداد خيس شنبه هفته اول امرداد اهواز ...
 از خوابگاه بيرون آمده، داريم مه و شرجي را كنار مي‌زنيم و از زيركمان‌هاي پل سپيد رد مي‌شويم. رو به ميدان راه‌آهن تا صبحانه بخوريم: سفارش البرز مرداسي و قريشوندي و مهيار و من: آش و هوشمند و سلحشور و بهمن: كله‌پاچه... همه پياده شده‌ايم اما هنوز خواب دست از سرِ ما برنمي‌دارد.
بوق قطار صبحگاهي تهران به اهواز، منطقه نمناك و خلوت امانيه را درمي‌نوردد.
قريشوندي كه سفارش كاسه آش ديگري با دو نان تنوري تازه داده، ليوان چاي در دست، يادش مي‌آيد كه البرز مرداسي همين روزها مي‌ميرد. نمي‌دانم چرا بلند مي‌شود مي‌رود بيرون، سيگاري آتش مي‌زند و خيره مي‌ماند رو به افق مرز كه دشت آزادگان را خطي كشيده و البرز مرداسي آنجا بايد از كانكس خوابگاهش، مشترك با سه نفر ديگر بيرون زده باشد... پول را مي‌دهد و با يك سطل كوچك يك بار مصرفش كه براي البرز مرداسي خريده بيرون مي‌آيد ... شهر هنوز خواب است كه در جاده اهواز به خرمشهر، پيش مي‌رويم. شعاع ديد محدودي داريم. مه غبار غليظي است.

البرز مرداسي همين روزها مي‌ميرد...
دوباره مي‌شنوم و واكنشي نشان نمي‌دهم. اينجا و آنجا پچپچه بود و نبود البرز مرداسي است:«چرا او بايد بميرد؟ مگه ما مرده‌ايم؟»
عبود آبدارچي را مي‌بينم، انگار ماتم گرفته...
- ئي يه سال رفته، همه‌اش توي پروژه موند... جايي نمي‌ره... خونه‌ش، كس و كارش پروژه‌س... اما از ديروز خيلي ناخوشه... رمق تو تنش نيس... براش معسله آوردم، جون بگيره...»
مي‌رود و عطر تند «شب‌هاي بيروت»اش در فضا مي‌ماند. چاي مي‌ريزم. مي‌نشينم.
ناگهان «خليل بي‌زبون» كمك نقشه‌بردار وارد مي‌شود. چشمان خسته‌اي دارد و صدايي گنگ به پچ‌پچ. عرق بر پيشاني‌اش نشسته، بوي ترش بدنش فضا را پر مي‌كند. دارد از مسير جاده‌هاي بين مزارع مي‌آيد. مثل هميشه همچنان كه حرف مي‌زند، نگاهش رو به كف اتاق است...
- از رختخواب كه زد بيرون، افتاد كف كانكس... اما بلند شد... بدنش ضعف پيدا كرده... لرزه افتاده به انگشتاش... اما بدون اينكه چيزي به من بگه، رفته رو به مسير شرق خط لوله، برا برداشت ارقام جديد نقشه جديد... مي‌خوام برم سراغش، باتري لندروم خوابيده... اون مسير هنوز مين داره... مي‌ترسم پاش بره رو مين... مين ضدنفر... مين ضدتانك... شايد هم به عمد رفته تو اون منطقه... نمي‌دونم...

همين .
 نگاهم نمي‌كند. لحظه مناسبي براي شكار عكس از او فراهم شده... همچنان كه خم مي‌شوم از كشوي ميزم، دوربين را بيرون بكشم و بپرسم:«البرز ديشب شام هم خورده؟... خوب  خوابيد؟»  سر كه بلند مي‌كنم، مي‌بينم رفته... در پي او راه مي‌افتم.
- يعني مقرر شده اين روزها، اينجا در دشت آزادگان خوزستان، در شوره‌زاري كه نه پرنده دارد و نه سبزه و از درون شكم پرسخاوت زمينش مي‌خوان نفت و شكر و الكل و كاغذ و خوراك دام بيرون بكشند، البرز مرداسي نقشه‌بردار بايد  بميرد؟ مثل نخل‌هاي بي‌سر كه كله‌هاشون را پرانده‌اند اما ريشه‌هاشون سفت چسبيده اون زير، بغل سربازهاي همچنان آماده دفاع، كنار همين مين‌هاي خنثي‌نشده در حصار مين‌ها؟
- البرز مرداسي تنهاست... زنش 10سال پيش تلف شد... از عفونت مغزي... بيشتر ماها خبر داريم كه او عمرش را فداي مبارزه براي پيروزي انقلاب كرد... از زندان‌ها  جان سالم به در برد اما پدر جسم بيمار را بيرون آورد جهت خدمت به ميهن...

ناهار را خورده و با شتاب ميان‌بر، داريم مي‌رانيم رو به كومه‌اي فرو ريخته كه زماني يكي از جان‌پناه‌هاي جبهه جنگ بود. در اين دشت سوخته و شور كه زير آتش دشمن لت و پار مي‌شد شب و روز...
- پيمانكار مي‌خواد اخراجش كنه، چون همين روزا مي‌ميره... مي‌گه مرده‌ش دردسره...
وانتي را از دور مي‌بينيم. بخار غليظي از پيكرش بالا مي‌زند...
البرز مرداسي بايد همين جا مشغول برداشت رقوم تازه باشد...
به او مي‌رسيم.

پسينگاه كه مي‌رسد، بچه‌هاي ساكن اهواز شتاب به رفتن  ندارند.
 تاريكي كه كارگاه خسته و نمناك را مي‌پوشاند، دور تا دور محوطه حصاربندي شده، نور خيس چراغ‌ها و نورافكن‌ها مي‌درخشد و در هاله پهن هر كدام، لشكر لشكر پشه‌هاي نژاد مختلف تنوره  مي‌بندند.
 و ما  در كانكس 12 در 6  متري، محل تشكيل نشست‌هاي هفتگي كارفرما -پيمانكار- نظارت، گرد هم مي‌آييم و هر كس آنچه را كه از شهر آورده، رو مي‌كند. عرب و بختياري، قشقايي و شيرازي، اصفهاني و شوشتري و دزفولي، كرد و ارمني، دواني و تهراني، مندايي و بهايي، ملحد و مومن كنار هم هستند...
عبود و قريشوندي و مهيار(همكاران دستگاه نظارت) خوراكي‌ها و نوشيدني‌ها را روي ميز مي‌چينند. سلحشور و پيمان، از كاركنان پيمانكار، بيرون دود كباب راه انداخته‌اند. سگان دشت آن سوي حصار، جمع شده، دارند دم تكان مي‌دهند...
- پس كي  مياد؟
ساعت 9:00 شرجي زده.
 شام آماده: ماهي زبيدي، قليه‌ماهي بوشهري -  دست‌پخت مامان خسرو (از خانه آورده)، كباب بختياري، جگر، دل و قلوه و دنده كباب... خورش‌هاي معطر سبزي، آلو و قيمه... نوشيدني‌هاي مختلف... و از اين سر تا آن سر ميز: شيريني ‌تر، نان خامه‌اي، انگور عسگري، پرتقال، سيب، موز، نارنگي، انگور سياه ريز و دو عدد آناناس رسيده... رنگينك، حلوا كنجدي، حلوا عربي و چند كاسه پر از آجيل...
نان تيري / نان تابه‌اي/ نان تنوري‌ام عبود... همه رقم سبزي ...
صالحي نمي‌تواند مقاومت كند، مقاش انگشتانش را مي‌زند به كاسه آجيل و با رعايت مخفي‌كاري، دهنش را با مهارت تمام  مي‌جنباند.
راديو ضبط صوت درب و داغون هوشمند به ترنم درمي‌آيد تا شهرام ناظري صلا در دهد: اندك اندك جمع مستان مي‌رسند...
سر و كله بچه‌هاي مقيم سايت پيدا مي‌شود، ‌تر و تميز با همان لباسي كه پس از ۲۳ روز كار براي هفت روز رِست يا همان استراحت  ماهانه  مي‌‌روند مرخصي.
عطرهاي تازه‌واردان، تند، آميخته به عرق چرب و مانده در فضا مي‌پيچد... نگهبان‌ها هم وارد مي‌شوند، با لباس كار و بي‌سيم در دست، اما خندان...
و ناگهان مهندس مظفر، رييس دستگاه نظارت مقيم، همراه با البرز مرداسي وارد مي‌شود، به سختي پاهاي رماتيسمي‌اش را حركت مي‌دهد. آثار رنجي دروني، بر چهره كودكانه 70 ساله‌اش چروك انداخته... لبخند مي‌زند... البرز مرداسي به عادت هميشه V انگشتان را بالا مي‌برد.كف زدن شديد.... سر پا ايستاده اما قريشوندي كنارش ستون  زده، نيفتد.  هوشمند كه اين  سوتر مهندس را همراهي مي‌كند،  موقعيت را مغتنم  مي‌شمارد: 
-  دوستان! همكاران محترم كارفرما! همكاران سختكوش پيمان! با اجازه از محضر جناب آقاي مهندس مظفرِ دوست‌داشتني همه، اين الگوي بي‌ادعايي در دانش و تجربه و بي‌همتايي در اخلاق، مهرباني و دقت فني... چند كلام مختصر به عرض بزرگواران مي‌رسانم... البرز مرداسي در جمع ما حضور دارد... او سال‌ها در كوره‌راه‌ها، كوه و دشت خوزستان، با سربلندي كار كرده و شرافت ايراني خود را حفظ كرده... ما همانند يك خانواده‌ايم و با تلخ و شيرين زندگي همديگر آشنا  هستيم ... بارها  در اين پروژه  ديده شده كه همه پشت هم بوده‌ايم... اگر براي يك دوست، مشكل خانوادگي، بيماري بستگان يا احتياج به وام پيش آمده مديريت و كاركنان نيازش را برطرف ساخته‌اند... و اكنون در اين وضعيت كه همكار ما بيمار است، ما نمي‌توانيم  او را تنها بگذاريم...
- همين طوره...
- او برادر و راهنماي ماست...
- همه كمابيش با زندگي البرز مرداسي آشنا هستيم... او تا فروردين 1357 در يكي از دانشگاه‌هاي برلين آلمان معماري مي‌خواند... اما درس را رها كرد و آمد تا سرباز گمنام انقلاب باشد... از خودگذشتگي‌هاي او در حق جامعه را از زبان ديگران شنيده‌ايم... او به زندان رفت... شكنجه شد و تا اعدام بر سر مرامش ماند... تحصيل ناتمام و بعد در سال‌هاي جنگ تحميلي، خانواده‌اش را در بمباران از دست داد... و سپس همسر نازنينش، هنگام وضع حمل، دچار مننژيت مغزي شد و متاسفانه از‌ دار دنيا رفت و دلباخته وفادارش را تنها گذاشت...
در سكوت ژرف، چراغ‌هاي چشمان مي‌درخشند... قريشوندي دو تا صندلي مي‌آورد. مهندس مظفر و البرز روي آنها مي‌نشينند. بقيه ايستاده‌اند: پشت ميزها و دم در و كنار پنجره‌ها... برمي‌گردد و ليوان دسته‌دار بزرگي را كه لبالب از آب ميوه تازه گرفته است، به البرزر مرداسي مي‌نوشاند...
- و او سال‌هاست در پروژه‌ها كار مي‌كند... درستكار و پر انرژي... او كمتر به شهر رفته... اكنون به يقين دريافته‌ايم كه او كاركنان پروژه را خانواده‌اش مي‌داند... بارها ديده‌ايم به جوان‌ها درس رياضي و نقشه‌كشي و نقشه‌برداري ياد داده...كتاب آورده... علاقه‌مندان پيش او انگليسي و آلماني فراگرفته‌اند... و ديگر چه بگويم...كارنامه زندگي او پر بار است...
بغض مانع ادامه سخنان او مي‌شود...
مهندس مظفر همچنان لبخند به لب و با صدايي ضعيف اما مهربان و اطمينان‌بخش، مانند هميشه، كوتاه و گويا به سخن  درمي‌آيد: 
- جاي  هيچ  نگراني نيست...  البرز مرداسي تنها  نيست... فردا يكي از پزشكان حاذق مي‌آيد پروژه و او را چكاپ كامل مي‌كند... البرز سالم و سرحال در پروژه مي‌ماند... البته، من آخر ماه البرز را مي‌برم زادگاهم ... آنجا چند روزي ميهمان شيراز ي‌ها خواهد بود و معاينه هم خواهد شد... خُب... تا شام از دهن نيفتاده، دست به كار شويم...
درياي سكوت و موج‌هاي لبخند...
دستي ولوم ضبط را مي‌چرخاند تا آخر تا شدت آواز و ساز، با هياهوي دهان‌ها همراه شود و صندلي‌ها و پنجره‌ها را بلرزاند و حصار را بتركاند رو به بيرون...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون