شيشهاي شكست هواپيما تعادلش را از دست داد
يكي از هزاران
حسن فريدي
«چرا چنين كاري كرد، حتمن لازم بود؟ چرا صبر نكرد تا پس فردا؟ راستي چقدر دوستم داره! به خاطر من تا كجا پيش ميره؟ از كارهاش سر در نميآرم، از شخصيتش. از اين نوع دوست داشتنهاش. چرا خودش رو ضايع ميكنه؟ تا كجا ادامه ميده!» مهماندار گفت:«خانمها و آقايان، به پروازِ شماره ... خوش آمديد! با سلام و درود به...»
سروان احمدي دست چپ به كمر جلو در ايستاده بود. سرباز بهزادي پا چسباند و گفت:
- جناب سروان، باقري از مرخصي اومد؛ حالا ميتونم برم؟
- البته! باقري بايد مديون تو باشه كه نوبت خودته بهش دادي. به منشي بگو برگه مرخصي تو بنويسه. ولي غيبت نكني بهزادي!
- چشم جناب سروان.
بهزادي ساك كوچكي در دست وارد فرودگاه شد. «ده و نيم كه پرواز كنه، دوازده مشهديم. تا برسم خونه ميشه يك. ناهار با بابا و مامان ميخوريم. خوب شد، نگفتم. غافلگير ميشن. درست، سه ماه و نيمه كه نديدمشون. دلم واسهشون تنگ شده. اي كاش دختردايي هم بود!» مجتبي صادقي به پدرش زنگ زد:
- بابا كلاسهامون يه هفته تعطيل شده. بليت نيست. خودت كه ميدوني پرواز به مشهد فقط يه روز تو هفتهس!
- حالا كجا هستي؟
- تو فرودگاه.
- همان جا بمان. الان ميام درستش ميكنم! صدايي، به نازكي حرير و به نرمي مخمل شماره و ساعت پرواز را اعلام كرد. به طرف درخروجي سالن رفت. نرسيده به در، جواني خوش بر و رو، كيف سامسونت به دست و كامل مردي نظامي خودشان را به او رساندند. مرد نظامي با صدايي برّا گفت:
- بهزادي تويي؟ با كمي دستپاچگي به قپههاي روي دوش او نگاه كرد و سلام نظامي داد:
- بله قربان!
- راحت باش سرباز. مرخصي ميري؟
- بله جناب سرهنگ!
- اين پسر من دانشجوئه. امتحان داره. تو لطف كن با پرواز بعدي برو. غافلگير شد. خواست بگويد. من 10 روز پيش نوبتم بود كه مرخصي بروم، نشد. نوبتم را دادم به... كه سرهنگ مقتدرانه گفت:
- خب. حرفي كه نداري؟ چيزي سريع به ذهنش رسيد، ولي دهان زودتر باز شده بود:
- نه جناب سرهنگ، ولي ...
- ولي چي؟
- مرخصيام حروم ميشه!
- تو فكر نباش. من سرهنگ صادقيام. خودم درستش ميكنم. صداي نازكي از مسافرين محترم خواست كه هر چه سريعتر سالن را ترك كنند. سرهنگ دست پسرش را به گرمي فشرد و گونههايش را بوسيد:
- يادت نره مجتبي!
- چشم پدر. ازهم ديگر جدا شدند. بهزادي ماند و افكار و خيالاتش:«اينم از شانس ما. اين دفه چه شده؟ آن از سرباز باقري، اينم از سرهنگ صادقي. سومي به خير بگذره! تُك زبانم بود كه بگم مامان دو هفته ديگه ميآم. ولي نگفتم. انگار ندايي دروني گفت نگو. نيروي ناشناختهاي. حسي گنگ از گفتن بازم داشت. اگه ميگفتم چشم انتظاريشون بيشتر ميشد! چه حكمتي در كاره؟ روي هيچ چي نميشه حساب كرد. در كدام رمان خواندم كه زندگي همهش يك رازه و آدمي يك لحظه! رازي كه شناخت آن بسي دشوار و لحظهاي كه در آن بايد زيست. راز هستي!» استاد گفت: «راز هستي چيست؟» مجتبي كمربند را كه باز كرد، انگار نفساش راحت شد. صداي استاد در گوشش بود و حرفها و عمل پدر. هستي چيست؟ نگاه بيرون كرد. ابرهاي پراكنده زير پا، آرامآرام جابهجا ميشدند. كوهها و دشتها. درهها و دامنهها. رودها و خشكيها. راز هستي؟ حس كرد از دنيا فاصله گرفته، جدا شده! «كدام يك از شما ميتواند چند دقيقه درباره راز هستي صحبت كند؟» دانشجوها نگاه هم كردند. يكي، دو نفر خواستند دست بالا ببرند، شك داشتند، شايد هم ترس.
خواست دستش را بالا ببرد، انگار كلمات از ذهنش ميگريختند. استاد ادامه داد: «چند دقيقه منسجم و مستدل. چند دقيقهاي كه اقلكم، چند ساعت، پسِ پشت آن مطالعه باشه!»
سپس گفت:«هستي چيست؟ راز هستي چيست؟ پرسش ازلي- ابدي بشر. انسان براي چه زاده شده؟ براي چه ميآد و ميره؟ فقط براي تنازع بقا؟ براي اينكه يك نسل جايش را به نسل بعدي بده؟ و نسل بعد، اشتباهات نسل قبلي را تكرار كنه، همين؟ يا پاسخ پيچيدهتر از اين حرف و حديثهاست؟»
همه حرفهاي استاد به ياد مجتبي نيامد، چون عمل امروز پدر، قرارش را ربوده بود.
«آيا پدر آن سرباز زنده بود؟ مادرش مريض نبود؟ نامزد نداشت؟ نامزدش منتظرش نبود؟ لحظه شماري نميكرد يا ... آيا پدر به اين چيزها اصلا فكر كرده بود؟ چرا گفت پسرم امتحان داره. من كه خانه ميرفتم. چرا دروغ گفت؟ خواست سر مادرم منت بذاره؟يا از موقعيت خود سوءاستفاده كرد؟» صداي استاد درگوشش بود:
«زندگي و هستي همهاش يك رازه! رازسر به مُهر! اين راز بايد كشف بشه. شناخته بشه. ارزش داره. زواياي آن بايد شكافته بشه. ابعاد پيچيده آن. دهليزهاي تنگ و تو درتويش. هزارتويش! هزارتوي زندگي! آن هستي ارزش داره كه هدفمند باشه. سودمند به حال خود و جامعه. با معنا با ژرفا. و عمق آن ناپيدا.» مجتبي اجازه گرفت و پرسيد: استاد آن هستي كه ميفرماييد، چگونه به دست ميآد، چطوري؟ استاد گفت:«آن هستي و هست بودن ارزش داره كه دير به دست بياد. با زحمت و تلاش. با كار و تعب. آن هستي خودش ارزشه. بهايي ميطلبه. بهاي آن بايد پرداخت بشه، به درستترين و دقيقترين وجه. مفت به چنگ نميآد. مجاني هم نبايد از دست بره. بشناسيم آن هستي را. بجوييم و به دستش بياريم!» تمامي هر آنچه كه در ذهنش از پدرساخته بود، در يك لحظه، چون برج و بارويي كه پياش از پي كنده شود، فرو ريخت و آوار شد بر سرش. بر جان و دلش و شكسته شد همچون شيشه در چشم ذهنش!
شيشهاي شكست. هواپيما تعادلش را از دست داد. اين پهلو آن پهلو شد.
خانم مهماندار وحشت زده گفت:
«لطفا خونسرديتان رو حفظ كنيد. چيز مهمي نيس!» عقربه كوچك ساعت روي عدد دو و عقربه بزرگ روي دوازده رسيد. سرهنگ صادقي- بر حسب عادت - پيچ راديو را باز كرد.گوينده اخبار، تيتر خبرها را خواند. تلفن زنگ زد. تيتر سوم ... امروز پيش از ظهر هواپيماي مسافربري كه از اهواز عازم مشهد بود، رأس ساعت يازده و چهل و پنج دقيقه در كوههاي بينالود سقوط كرد و تمامي نود و هشت سرنشين آن، جان خود را از دست دادند! تلفن همچنان زنگ ميزد و سرهنگ صادق...!