در واكنش به نوشتههاي يك استاد دانشگاه
اندر مصائب مستمع خفته بودن
نسيم مظاهري
در تاريخ هفدهم آبان 1399 يادداشتي نوشته احسان زيورعالم با تيتر «اندر مصائب متكلم وحده بودن» در روزنامه اعتماد چاپ شد. گرچه دستم در دانشگاه(به عنوان دانشجو) زير سنگشان است؛ اما هر چه كلنجار رفتم، نتوانستم دندان به جگر بگيرم و سكوت كنم! همه ماجرا آن نيست كه استاد از دريچه نگاه خود ديده است. در پس اين دريچه دنياي متفاوتي نهفته است. پس چه خوب ميشود چند دقيقهاي نور روي منِ دانشجو باشد تا نيمه تاريكتر ماجرا را نمايان كنم. استاد اشاره كردند كه اين روزها عكسهاي بيشتري از دانشگاه در صفحه بچهها در شبكههاي مجازي ميبينند. سر در باغ ملي زير برف سفيد زمستان... حياط دانشگاه غرق برگهاي طلايي پاييز... پرسپكتيو ساختمانها در زمينه آبي آسمان بهار از پنجره دانشكده... و فيلمهايي از التماس به گربههاي شكمسير سلف كه اجازه نوازش كردنشان را به اين دانشجوي حقير بدهند. گربههايي كه به لطف گياهخواران حسابي دايرهاي شده بودند و ديگر خدا را هم بندگي نميكردند چه برسد كه «ميو»ي خشك و خالياي به ما بكنند. اينها را به اشتراك ميگذارند و زيرش چنين چيزي مينويسند «وقتي هنوز دانشجو بوديم.» استاد ميگويد دانشجويان دلتنگند اما براي ما اينها چيزي بيشتر از دلتنگي است. جنبشي خودجوش به راه افتاده و هر كسي گوشهاي از آن را گرفته است... جنبشي عليه فراموشي! داريم با تمام قوا تلاش ميكنيم كه فراموش نكنيم و فكر تمام شدن دوران دانشجويي آن هم زماني كه هنوز درست و حسابي شروع نشده بود، همهمان را به وحشت انداخته است. همانند پيرزني كه هر بار بعد از ديدن خودش در آينه به آلبوم عكس جوانياش فرار ميكند. ما از ترس تمام شدن فرار كردهايم به خاطرهها. ترس هم دارد. 12 سال در مدرسه درس بخواني و هر بار كه كسي برايت دعا كرد «ايشالله دكتر، مهندس شي» تو در دلت التماس كني كه دعايش گيرا نباشد.
12 سال درس بخواني و سال كنكور بايد جلوي خيليها بگويي «من ميخواهم هنرمند شوم.» بگويي «نميخواهم هنر را كنار درسم ادامه دهم، ميخواهم هنر درسم باشد، هنر نانم باشد.» بگويي «به من اعتماد كنيد، من ميدانم دارم چكار ميكنم.» در حالي كه نميداني داري چه كار ميكني. فقط ميداني اين گوي داغ درون سينهات جز در تاريكي سالن نمايش، آرام نميگيرد. سال كنكور روزي
10 ساعت درس بخواني كه رتبهات دو رقمي شود و در دانشگاه «تهران» هنر بخواني! انگار كليد تمام قفلها در دانشگاه تهران پيدا ميشود. جواب كه آمد و وقتي دانشجوهاي دكتري و مهندسي با خيال راحت خوابيدهاند، تو براي كنكور عملي آماده شوي! براي خيليها ماجرا از اين هم دراماتيكتر است. خيليها مثل آتنا كه حسابداري بوعلي را گذاشته و آمده در تئاتر كه پولي هم براي حساب و كتاب نيست. اسرا كه مامايي را رها كرده و ترجيح داده به جاي نوزاد در زايش موجودي از جنس فرهنگ شريك شود. مهرنوش كه دانشجوي ممتاز مهندسي دانشگاه شريف بوده است و زمان امضاي انصرافنامه هيچكس نميدانست چه در مغز او ميگذرد. خود من... كه دو سال پشت كنكور تجربي ماندم تا روياي خانوادهام را عملي كنم؛ اما وزن روياي خودم آنقدر زياد شد كه زانوهايم را خم كرد و از پزشكي به هنر پناه آوردم. و هزاران اسم ديگر. همين اسمهاي خالي از هويت در سامانه مجازي. فرض كنيد يكي از ما هستيد، ميدانم برايتان ترسناك است، لطفا فقط فرض كنيد: حالا از تماااااام اين سدها عبور كردي. حالا داخل باغ ملي هستي. به دانشگاه عادت كردي. با بچهها دوست شدي و استادها را شناختهاي و گوي داغ درون سينهات به جاي پاها تو را حركت ميدهد. كمكم متوجه ميشوي جهان هنر منتظر ظهور تو نبوده و قرار نيست كسي برايت دست بزند! ميفهمي از بين صدها فارغالتحصيل بازيگري از دانشگاه به تعداد انگشت دست هم بازيگر بيرون نميآيد! و از هزاران دانشجوي ادبيات نمايشي 100 كتاب هم بهجا نخواهد ماند! ميفهمي بودجه دانشگاهت كفاف مخارج جشنوارهها را نميدهد و همين كه در قورمهسبزي سلف هنوز تكههاي گوشت پيدا ميشود بايد راضي باشي و درخواست كامپيوترهاي جديد در اتاق كامپيوترها نداشته نكني! ميفهمي كشوري كه چند ميليون جوان بيكار دارد، هنرمند بيكار ديگر دغدغهاش نيست و خيلي از استادهايت با تمام علم و تواناييشان از غم نان است كه تدريس ميكنند. ميفهمي بايد نيمي از عمرت را در كافه غذا سرو كني تا در نيمه ديگرش گرسنه نماني. ميفهمي اينجا فقط خودت ميتواني خودت را متمايز كني و نجاتدهنده مرده است. ميفهمي از زير صفر شروع كني و به جايزه جشنوارهها اميد ببندي تا پول اجاره پلاتو جور شود. ميفهمي هيچكس را جز خودتان نداري. جز دوستاني شبيه خودت كه خواب شبهايشان را به روياي سالن تاريك تئاتر ميفروشند، ميفهمي بايد تيم شويد و هر كس يك گوشه كار را بگيرد تا جلو برويد. حالا كه اين واقعيت كمكم در جانت رسوخ كرده و سال دوم تحصيلت شروع شده است، داري براي برگزاري جشنواره دانشگاهي تقلا ميكني كه ميزند و همه چيز در مه فرو ميرود! ويروسي از هزاران كيلومتر آن طرفتر با هواپيما خودش را به دانشگاه تو رسانده است و همه چيز در عرض چند روز تعطيل ميشود... . بچهها بار و بنديلشان را جمع ميكنند و به شهرهايشان بازميگردند. سالنهاي تئاتر بسته و اجراها لغو ميشود. جشنوارهها هر چه زور ميزنند، نميتوانند قامت مجازي به خود بگيرند و صدايشان يكبهيك خاموش ميشود. حتي وقتي كافهها، رستورانها و پاساژها باز ميشود باز هم سالنهاي تئاتر بسته ميمانند. تو ميماني و پايان همه چيز! تئاتر كه نان نيست... تئاتر كه نان نميشد از همان اول، به چه اعتراض داريد؟ يك سال گذشته و از حالا خبر مجازي شدن ترم بعدي هم دهن به دهن ميشود. چه ميكني؟ كلاسها مجازي است و قرار است از راه دور بازيگر، كارگردان، طراح صحنه و... شوي. نميتواني حذف ترم كني، نميتواني مرخصي بدون سنوات بگيري، نميتواني اعتراض كني. صبح به صبح وارد كلاس مجازيات ميشوي و حضوري ميزني تا درنهايت به تو مدركي بدهند كه هيچ جا به دردت نميخورد! ما كنار آمدهايم با همه چيز و سرمان به پست كردن خاطراتمان گرم است؛ اما در اين ميان استادمان ستوني در روزنامه نوشته كه در آن درد دل كرده و از متكلم وحده بودن در كلاسهاي مجازي گله كرده است! دفاعي ندارم، اما كمي غر كه ميشود زد. ميدانيد استاد! استاد رشته نمايش بودن با استاد مكانيك سيالات و زيستشناسي گياهي و حقوق جزا فرق ميكند. ما اينجا بوديم كه روي گلتان را ببينيم كه در راهرو جلويتان را بگيريم و با التماس بخواهيم نظرتان را راجع به نمايشنامهمان بگوييد. كه بياييم جلوي دفتر و رويكرد جشنوارهاي كه داورش هستيد را زير سوال ببريم و نگذاريم يه چاي خوش از گلويتان پايين برود. ما اينجا بوديم كه در جشن رونمايي كتابتان حاضر شويم تا كتاب مجاني گيرمان بيايد تا شما را دعوت كنيم اجرايمان را ببينيد و كمك كنيد نقصها را رفع كنيم. ما اينجا بوديم تا در عمل از شما بياموزيم. حالا كه همه چيز شده يكصدا در يك سامانه مجازي با اينترنت نيمهجان، بگذاريد پشت مانيتور خواب باشيم. راستي استاد جان! بار بعدي كه شرايط ما را با دانشجويان هاروارد مقايسه كرديد لطفا شما نقشه جغرافيا را در گوگل جستوجو كنيد. ما هم برايتان چند عكس از تصويرتان در سامانه مجازي خودمان ميفرستيم تا كيفيت را ببينيد و مطمئن شويد. وصل نبودن دوربينهايمان شانسي است كه در زندگي به شما داده شده است. استاد ما زور ميزنيم فراموش نكنيم. حالا كه خودمان فراموش شدهايم، ميشود بيدارمان نكنيد؟ نمره هم هر چه در كرمتان بود بدهيد. به هر حال با مدرك تئاتر يك ليوان دوغ هم دستمان نميدهند كه بخواهند با نمره پايين آبش را بيشتر كنند. خب... نقهايم را زدم و دلم بيشتر از پيش براي همه چيز تنگ شد. بروم در آلبوم بگردم و عكسي در اينستاگرام پست كنم. از «زماني كه هنوز دانشجو بودم» و اميدوارم گربههاي باغ ملي گرسنه نمانده باشند.