• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4807 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ آذر

مرگ فروشنده

محسن آزموده

ديروز در تحريريه يكي گفت كه بقال سر كوچه درگذشته است، يك آدم معمولي، مثل من، مثل ما. مردي ميانسال كه اگرچه به چشم نگارنده، پير مي‌آمد، اما به گفته اكثر رفقاي همكار، سن و سالي نداشت.
اين تصور پيري در من شايد به اين خاطر بود كه سه سال پيش، وقتي يك روز براي خريد، در مغازه كوچكش بودم، ديدم در حال جمع و جور كردن و حراج وسايل است، پرسيدم حاجي (هميشه او را چنين خطاب مي‌كردم)، چرا جمع مي‌كني؟
جواب داد، ديگر حال و حوصله كار ندارم، شاگرد مطمئن و امين هم نيست! هر كه را مي‌آورم، دستش كج است! گفتم حيف است، در اين خيابان فرعي شما تنها خواروباري هستيد و مشتري هم كه داريد...
خلاصه از من اصرار و از او انكار، تا اينكه در نهايت دستش را به پهلويش زد و در حالي كه چهره‌اش حالتي نزار داشت، گفت، حالم خوب نيست! پليپ دارم! بايد عمل كنم! فهميدم كه بيمار است، اگرچه خيلي دوست ندارد در اين باره حرفي بزند.
چند وقتي نبود. وقتي برگشت، خوشحال شدم. عمل كرده بود و سالم مي‌نمود.
مغازه‌اش خالي بود و عصرها جلوي آن مي‌نشست يا با ماشينش ور مي‌رفت كه جلوي مغازه پارك كرده بود.
هميشه هم يك بچه گربه بدون دم دور و برش مي‌پلكيد، همان كه در پاركينگ روزنامه متولد شد و چندي در كوچه پس كوچه‌ها ولگردي كرد، تا نهايتا دم بريده شد! هر بار رد مي‌شدم، دستي تكان مي‌داد و سلام و عليكي.
از من (و احتمالا ساير همكاران كه مي‌دانست روزنامه‌نگاريم) مي‌پرسيد: چه خبر؟! مملكت چه مي‌شود؟!
من هم گاهي به خنده جواب مي‌دادم كه «هيچي، ارزوني، همه‌چيز درست مي‌شه به زودي!»
داشت مغازه را تجهيز مي‌كرد، تا احتمالا دوباره ميني‌سوپرش را راه بيندازد و ما را از شر عبور از خيابان شلوغ ستارخان براي خريد يك  بيسكوييت يا دو تا كيك خلاص كند.
اما اجل مهلتش نداد و به قول قدما فرمان يافت. در حالي كه همه فكر مي‌كرديم ديگر حالش خوب شده و آمده كه باز كسب و كار را از سر بگيرد!
اين روزها لابد شما هم در آمد و شدهاي ناگزير به سر كار يا در مسير خريد يا در ميان در و همسايه، متوجه افزايش چشمگير تعداد پارچه‌ها و تابلوهاي تسليت و ابراز اندوه، خطاب به بازماندگان درگذشتگان شده‌ايد. شايد اشتباه مي‌كنم.
به هر حال آماري ندارم و بعيد نيست اين درك غلوآميز نتيجه ترس و هراس اخبار تلخ و ناگوار كرونايي اين روزها باشد. هر روز خبر دردناك فقدان عزيزي، ذهن و ضمير را پريشان خاطر مي‌كند و سرشت سپنجي اين زندگي كوتاه آشكارتر مي‌شود.
اما بالاخره افزايش ناگهاني روزانه دست‌كم 450 فوتي در روز، به شكلي بايد در شهر نمود ‌يابد. هيچ معلوم نيست كه اين پارچه نوشته‌ها، مربوط به درگذشتگان كرونايي باشد.
تازه اگر از آدم‌هاي دور و اطراف پارچه و اعلاميه كه به نظر مي‌رسد فرد درگذشته را مي‌شناسند، بپرسيد كه آيا مرحوم يا مرحومه از كرونا درگذشته، بعيد است راستش را بگويند.
در مورد بقال محل ما نيز قصه همين است و هيچ‌كس جز نزديكانش نمي‌داند كه آيا علت اين مرگ مفاجات (ناگهاني) كرونا بوده يا چيز ديگر.
هر چه باشد، اما حالا او درگذشته، يك انسان ناشناس و به قول بيهقي «خامل ذكر» (گمنام)، مثل همه ما، نه يك سلبريتي يا سياستمدار سرشناس يا قهرمان ورزشي يا بازيگر مشهور يا مدير يك كارخانه يا دانشمند تاثيرگذار يا ... يك همسر، يك برادر، يك پدر.
مثل بيشتر ما ساكنان اين خاك، خيل عظيم و انبوه آدم‌هاي معمولي، با آرزوها و اميدها و ترس‌ها و واهمه‌ها و عشق‌ها و خوشي‌هاي معمولي.
جالب است كه حكيم خيام با آن همه شهرت و اثرگذاري و نامداري، خودش را قاطي اين معمولي‌ها مي‌كند و مي‌سرايد: از آمدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود// وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود/ كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود. ياد فروشنده محل ما گرامي. با اميد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون