بيچاره داستين هافمن!
آلبرت كوچويي
«بري لوينسون»، هنگامي كه ميخواست فيلم «رين من» را بسازد، با داستين هافمن، ديداري داشت تا از فيلمنامه و ساخت آن گپ بزند و نقش نخست را به گمان خود، به او بسپارد؛ نقش چارلي ببيت.
داستين هافمن كه فيلمنامه را ميخواند، ميگويد من نقش دوم را بازي ميكنم. يعني نقش «ريموند ببيت» شخصيتي كه دچار يك نارسايي رواني است.
عقبمانده است، اما در برخي موارد هوش و حافظه برتر دارد. شمارههاي تلفن كتابچه تلفن را حفظ ميكند. ظرف چوبهاي خلال دندان كه در رستوران بر زمين ميافتد، با يك نگاه تعداد آنها را ميگويد. آدمهايي مثل ريموند ببيت كه دچار اين اختلال روانياند، اينچنيناند.
داستين هافمن در كمال شگفتي «بري لوينسون» كارگردان فيلم، داستين هافمن، نقش دوم را بازي ميكند و به راستي بيداد ميكند.
داستين هافمن پيش از بازي در فيلم روزها و هفتهها، در بيمارستان رواني خاص اين آدمها، با آنها زندگي ميكند. چنين است كه چون بازي او را در «رين من» ميبينيد، دشوار ميتوانيد تصور كنيد كه او بيمار رواني نيست. آدمهايي چون داستين هافمن، با نقش خود، زندگي ميكنند. چنين بازيگراني، پس از پايان فيلم يا به ويژه نمايش، گاه دچار اختلال رواني و دو شخصيتي ميشوند.
چنين است كه كساني چون داستين هافمن، ستارگان ماندني سينما ميشوند. ستارگاني كه در تئاتر و سينما، خواندهاند، گرد صحنه را خورده تا كشف شوند و به سينما راه يابند. كريستين زوبه، كارگردان مستندساز فرانسوي شخصيت شناختهاي در سينماي فرانسه است. در گپي با او كه براي جشنواره فيلم آمده بود، ميگفت: برخي هنرپيشگان، در فيلم بازي ميكنند و بعضيها، با نقششان زندگي ميكنند. بازي و زندگي در نقشها، در نمايشها، البته كه دشوار و اثرگذارتر از فيلم در زندگي بازيگران آن نقش است.
اين را بهانه يك حادثه كردم. در دهه شصت بر يك گزارش مستند از بازيگران نسل جوان كه تحصيلات عالي در هنرهاي نمايشي داشتند، كار ميكردم. انتخاب ما در اين گزارش، بازيگران زن چون ماهايا پطروسيان، كمند اميرسليماني و تني چند بازيگر ديگر بودند. روز تهيه گپ و گو، عكاس ما دختر جواني، از خويشاوندان خود را كه به گفتهاش عشق سينما بود، با خود آورده بود.
در ميانه استراحت گپ و گو، ناگهان آن دخترك ۱7-۱6 ساله رو به ماهايا كرد و ساده و بيريا گفت: ماهايا جان، چطور ميتوانم بازيگر بشوم؟ ماهايا پرسيد درست را تمام كردهاي؟ گفت نه. دبيرستان را به عشق سينما، رها كردم. ماهايا از سر دلسوزي گفت درست را تمام كن، به دانشگاه برو و در زمينه تئاتر و سينما بخوان. ماجرا فيصله پيدا كرد.
دو سال بعد، در جشنواره فيلم فجر، در سالن ويژه روزنامهنگاران و هنرمندان به ماهايا پطروسيان برخوردم. پرسيدم در اين جشنواره، فيلم داريد، گفت نه. گفتم خاطرتان هست در ديداري كه براي گزارش مستند با شما داشتم دختر خانمي كه خويشاوند عكاسمان بود و شما توصيه كرديد درسشان را بخواند؟
گفت كمي خاطرم هست. گفتم در اين جشنواره، ايشان با همان ردي دبيرستان دو فيلم دارند! و شما با تحصيلات عالي در تئاتر و سينما، سرتان بيكلاه مانده است. زماني هم آن دخترك سلبريتي سينما و تلويزيون شد و البته آرامآرام، محو شد. از او نام نميبرم كه از اين جماعت، در سينما، بسيارند.
بيچاره داستين هافمن!