روح بشري در آثار مهرجويي
پرويز نوري
«سينما هنري نيست كه به وسيله فيلمها زندگي را نشان دهد. سينما از چيزي ميان هنر و زندگي ميآيد...»
ژان لوك گودار
درباره سينماي داريوش مهرجويي تقريبا همه چيز را گفتهاند. ديگر لزومي ندارد كه بگوييم او خواسته با فيلمهايش چه بگويد. از «گاو» گرفته تا «دايره مينا» و سرانجام «هامون» ميتوان خط زندگي را در آثار او دنبال كرد و به مفاهيمي از هنر و هستي نه فقط در فيلمها بل در خود جامعه و زمان خلق آنها پي برد. آنچه بايد دانست موضوعهاي قابل اعتنايش در خصوص روانشناختي و مطالعه در بيان بصري است.
مهرجويي فيلمسازي است از سينماي گذشته ما و در حقيقت فيلمهايش امروز به گونهاي غيرقابل تصور بيش از آن زمان كه به وجود آمدهاند، اهميت پيدا ميكنند. همانقدر نفوذكننده و تاثيرگذارند كه خود جهان اينك دچار تغيير و تحول شده است واجد كيفيتياند كه امروز به نظر كاملا مدرن ميرسند (كافي است كه به «دايره مينا» توجه كنيد). ارزش فيلمهاي مهرجويي در اين است كه از درون خود مخاطب را ميجويد و به فكر واميدارد. چنين احساس ميشود كه از طريق تكنيكي پيچيده و در عين حال روان بيشتر خود را شخصي و مشكل نشان ميدهند. فيلمهايي كه نقشي موثر در تاريخ سينماي ما داشتهاند. آثاري كه به طرزي نامحسوس شخصيتهاي خود را به شخصيتهاي ديگر در فيلمهايي متفاوت ارتباط و پيوند ميدهد. براي مهرجويي- همچنان كه از ميان گفتوگوها و كتابهايش دريافتهايم- فيلم در حقيقت واكنش او نسبت به زندگي و هنر است. حتي آنچه از رمانها يا نوشته نويسندگان ديگر برداشت كرده باشد، نقطهنظرهايش كه در كتاب «كارنامه چهلساله» آمده و به ما ميگويد از سينما چه ميخواسته و چه ارزشي در زير مفاهيم تلويحي و ضمني كارهاي او نهفته است؟ و چگونه اين مفاهيم به بسياري از آثار درخشان او ربط پيدا كرده است؟ فدريكو فليني در جايي گفته است: «معتقدم كه هر كس بايد واقعيت را خودش پيدا كند. شايد به همين خاطر است كه فيلمهاي من پاياني ندارد. هيچوقت هم راهحل سادهاي را نشان نميدهد، چون مخاطبان هيچ راهحلهايي در زندگيشان ندارند.» اين را آورديم زيرا همه آنچه از واقعيت در هستي آدمهاي مهرجويي در فيلمها ديده ميشود در صحنه پاياني «دايره مينا» ميبينيم. در آخر دلال قاچاق خون (سعيد كنگراني) است كه
دير ميفهمد پدرش مرده، وقتي ضرب و شتم و بر سر قبر او ظاهر ميشودد، ظاهرش تبديل به دلال بزرگ (عزتالله انتظامي) ميشود. شكل فيلمهاي مهرجويي دايرهوار است (همچون عنوان «دايره مينا»). شخصيتها معمولا در آخر به همان جا كه آغاز كردهاند، ميرسند. اين چنين حركتي را در «ليلا» به خوبي شاهديم. ليلا و شوهرش يك زندگي مدور را سپري ميكنند و به پاياني كه همان آغاز راه باشد، ميرسند. حسي كه به ما دست ميدهد رها كردن آن چيزهايي است كه دنبالش هستيم اما پيش از آن احساسي است از جستوجوي اينكه آيا ميتوانيم به مفهوم و مقصود هستي دست يابيم؟
هستي در آثار مهرجويي بر پايه احساس است و آگاهي و بصيرت شكلي به خود ميگيرد كه انگار احساسات فريبي بيش نيست (دقت كنيد به «سنتوري»). به عقيده او «واقعيت» قاعدتا بايد در جايي پنهان باشد ولي هرگز و شايد به سختي بتوان ردي از آن پيدا كرد (همچنان كه در «هامون» يا «پري»). در فيلمهاي مهرجويي لحظههايي از سرخوردگي وجود دارد كه ميخواهد از آن طريق تقدير سادهاي را به چالش بكشد. با نگاه به بهترينهايش در روزهاي نخستين، نه فقط واجد روايتهايي ادبي و شاعرانه بودهاند بل از رئاليسمي روانشناسانه هم بهره بردهاند. هنر مهرجويي به طرزي غريب در زير لايههاي فلسفي و عرفاني قرار دارد؛ با زباني تصويري كه نشانهاي از قدرت او در تاثير و نفوذ بر مخاطب است.