مجموعه داستان «شكار شبانه» داستانهايي را گردهم ميآورد كه در مرگ و انتظار و بيهودگي در آنها وجه اشتراكي دارند؛ داستانهايي كه سرد و از منظر يك راوي صرفا مشاهدهگر روايت ميشوند. با شخصيتهايي زخم خورده و آسيبپذير كه در دوراهي تصميم هميشه به انتهايي ناخوشايند و ناخواسته ميرسند. داستانهايي كه درباره تلاشهايي بيفرجام است و در بيشترشان ايستايي و پيشنرفتگي ديده ميشود. بر فضاي كتاب جبري مهآلود كه ديد را كوتاه ميكند حاكم است. فضايي كه در آن تمنايي با بيهودگي درآميخته، جاري است. تمنايي كه منتج به حاصلي محتوم است. آدمهاي اين مجموعه با بدبيني و خستگي و بيرغبتي، روندي را پيش ميبرند كه در واقع پيشرفتي نيست، دور خود چرخيدن و همچنان در همان نقطه شروع ماندن است.حتي امتناع و پس زدن آدمها، حاصلي برايشان ندارد. قبول و پذيرش هم سودي نميرساند و گويي گردننهادگي و مشاهدهگري، تنها كاري است كه آدمهاي اين داستانها ميتوانند انجام دهند.
درخت پايبستهاي كه ثمر نميدهد
«جيرجيركها و مجسمهها» داستان افسوس و ناتواني است. روايتي از آرزوي فردي سرگشته كه تنها كورسوي اميدش بدل به يأسي تلخ و خشن ميشود. داستان رو به سرنوشت بهروز روايت ميشود. كسي كه در اتاقكي، زندگي را مثل آب قليلي در جوي حقيري كه به گودالي ميريزد، طي ميكند. اميدي نيست. از همان شروع داستان، نويسنده شومي پايان كار را نشان ميدهد. روايتي كه از نيستي كسي آغاز ميشود و ما حالا و در ادامه چگونگي اضمحلالش را ميبينيم. روند زندگي بهروز كه برخلاف نامش بهروزي ندارد، مثل باغچهاي در صندوق چوبي است: محدود و ناكافي. بهروز آرزوي داشتن نخلي را دارد كه در باغچه كوچكش نميرويد. او آرزوي زن داشتن دارد. بهروز درخت پايبستهاي است كه ميوه نميدهد. داستان از دريچه ضعف مينگرد. ناتواني هويتي در داستان دارد كه همهچيز را در خود جاي ميدهد. گويي بهروز سامساي مسخ كافكاست كه در اتاقك خود روزگار حشره شدهاش را ميگذراند. نميتواند ادامه دهد و تمامش ميكند. راوي از عقبماندگي بهروز چيزي نميگويد، اما از پيري و چروكيدگياش ميگويد. مثل ميوهاي كه بر شاخه درختي خشك شود و پايين نيفتد. راوي در توصيف انتهاي داستان و بهمريختگي اتاق بهروز، از جيرجيركي واژگون كه دست و پاهايش را تكان ميدهد صحبت ميكند. حرفي از بهروز و مرگش نيست. انگار كه بهروز همان جيرجيرك است. رشته اميدي بريده از زن همسايه و دايي كه گاهي دستگير بود. باريكه راهي كه به جايي نينجاميد. اضمحلالي كه تصميم به انقطاع گرفت. بيژن برادر بهروز و راوي داستان، زبان سخنش را با عذاب وجداني پيش ميآورد كه همواره همراه اوست. مادر هم اين عذاب را دارد. باغچهاي كه او هر سال پيش از عيد پُرگل ميكند، نشاني از زنده نگه داشتن چيزي است كه در زندگياش ميل به مردنش داشت. موجودي كه هستياش ردي است كه بود و نبودش ميآزارد.
رجعت به گذشته ساكت و مغموم
«بازگشت» داستان بهيادآوري است. دردي كهنه كه در سر ميپيچد و بوي اندوه و حسرت ميدهد. دردي همراه شده با شك. خورهاي به جان افتاده كه در تصويري ناواضح، پايبندي و رها كردن را توامان با خود دارد. «بازگشت» تنها بازگشتي به خانه نيست. بازگشتي به گذشته است. گذشتهاي كه انگار در جايي مانده و انتظار ميكشد: ساكت و مغموم.
داستان خودش را از ظن رها نميكند و تا به انتها نگهش ميدارد. ظني كه پيش از به زندان رفتن مرد نيز بوده. بد دلي به بدگماني بدل شده و حالا بدگماني با خستگي و اندوه پر شده. روايت آرام و ملول پيش ميرود و گذشته را ذره ذره درون خودش جاي ميدهد. روايت آنقدر در عقبه زندگي مرد ميگردد كه وقتي او به بالاي بالين زن ميرسد، در آن خانه بياسباب، با پولي كه زير بالش زيبا مييابد، نميداند چگونه برخورد كند. نميداند حقيقت چيست. يا انگار كه نميخواهد بداند حقيقت چيست. انگاري تنها حقيقت، آبشار موهايي زيباست كه در برابرش روي بالش افتاده. داستان سكوت ميكند. ميگذارد كه همراه مرد، در تعليق و خستگي و اندوه و حسرت، تهي از عصبانيت و انتقام و خشم، فقط نظاره كنيم و گذشته را بهياد بياوريم.
كشتن با آداب زندگي
«شكارچي» داستان موقعيت است. تصويري كنده شده از واقعيتي جاري و مداوم. تصويري عادتپذير و تكراري و مكانيكي از فاجعهاي تكاندهنده. پزشكي زندگي ميگيرد. شكارچياي كه او را پيش شكارش ميبرند. در پس روايتي كه ميخوانيم، روايتهاي ناخوانده بسياري هست. دختري باردار و محكوم به مرگ، بهتزده و پذيرنده، سرنوشتش را به دست مرگي محتوم ميسپارد. شكارچي كارش را با آداب انجام ميدهد. شايدتكاندهندهترين بخش داستان جايي است كه دكتر پيش از آنكه سرنگ را به رگ دست دختر فرو كند، به بخش تزريق، الكل ميمالد. انگار ميخواهد بيمار را از عفونت احتمالي مصون بدارد. انگار دارد مريضي را از بيماري ميرهاند. كشتن با همان آدابي انجام ميشود كه زندگي ميبخشند.
داستان روندي غافلگيرانه را پيش ميگيرد. همهچيز به گونهاي به نظر ميآيد كه دكتري شبانه به بستر بيمارش ميرود. از خوابش ميزند و غم انسان دارد. در مقابل اما رفتار آسوده و عادتپذير و وجدان راحت و ذهن خالي دكتر، خواننده را حيرتزده ميكند. داستان مجال تامل و بهت به خواننده نميدهد و يكدست و بيمكث و مداوم پيش ميرود و چنين قتل حيرتآور را با همان زبان و لحني كه داستان را شروع كرده پيش ميبرد.
وقتي قرباني، قرباني ميگيرد
روايت «بچه مردم» از دهان زني است كه با همسايه ماهي پاك ميكند و براي پختن آماده ميسازد و در توجيه و دفاع از خودش حرف ميزند. داستان روايتي يكسويه است كه ميتوانيم از خلال نگاه متنفر و خشمگين راوي، غمنامهاي را ببينيم. نويسنده در اين داستان هوشمندانه و خلاق، از چشم كسي مينگرد كه در يك انتخاب، چيزي را كنار گذاشته. پسرش را به پدرشوهرش سپرده و با ابرام آمده. غلظت تعريفي كه راوي از ابرام ميكند و ميزان تنفري كه از آقابزرگ دارد و بيمهري كه به فرهاد، پسرش نشان ميدهد، پوششي است تا عذاب افتاده بر درونش را آرام كند و محبتي را كه به پسر خودش نكرده به اسماعيل، پسر شوهرش ميورزد. پسر مردم جايگزين پسر خودش شده و او حالا اينبار سختي عذاب را با محبت كردن به اسماعيل التيام دهد. از پشت نگاه پر لعن و نفرين راوي، تراژدي و اندوهي بلند است كه تمام روايت را در بر ميگيرد. راوي يك قرباني است كه قرباني ميكند. زندگياي را رها ميكند كه زندگياي ديگر را جايگزين كند. جايگزين نميشود و نميداند كه اين همه كين و خشم از آنجا ميآيد. در ادبيات صمد طاهري، جايگزينها هيچگاه آن شادكامي را كه آدمها در پي آن هستند نميبخشند. در اين داستان اندوه خود را در پس روايتي خشمگين پنهان ميكند.
روند آمادهسازي ماهي تا پخته شدن، در جريان روايت، نوعي فاصلهگذاري است و همچون مفصلي، بخشهاي داستان را به يكديگر وصل ميكند. هر بخش از مراحل آمادهسازي ماهي براي پخت شكلي از شيوه روايتگري زن را بازتاب ميدهد. انگاري راوي دارد ذهن همسايه را ميپزد. زن ميخواهد اتهامها را از خود دور كند. اما انگشت وجدانش را نميتواند پايين بياورد تا خود را متهم نكند. چيزي كه اشارهاي در داستان به آن نميشود اما در درون روايت مستتر مانده و صدايش شنيده ميشود.
روايت سرگردانِ گورستان و بيمارستان
«ترانههاي آبي» داستان مرگ است. ايستادن در برابر چيزي كه زندگي را مياستاند. داستان بيش از آنكه به جنگ بپردازد، به پس دادههاي جنگ مينگرد. بيوه زني، پيوندي ميان برادر و اسير عراقي برقرار ميكند. انگار ميخواهد با بهبود جوان چشم آبي، برادرش را از بلا برهاند. برادر ميميرد و رفتار زن با اسير عوض ميشود. زن در ميانه به دست آوردن و رها كردن سرگردان است. از دست ميدهد و پير ميشود. گويي كه در لباسهايش از زندگي تهي شود. جنگ آينهاي است كه مقابلش گرفتهاند و او چهره مرگ را در آينه ميبيند. روايت شكسته است. از ميانه و آخر و ابتدا ميگريزد. راوي نامزد زن است. انتخابي كه هوشمندانه است. كسي كه ميتواند ماجرا را از دور و نزديك ببيند. روايت سرگردانِ گورستان و بيمارستان است. سرگردان و وحشتزده انتقام. جنگ چيزي را از زن ميگيرد كه آسيبش بيشتر از مرگ برادر است. انسانيتش را ميكشد. اينگونه بيعشق و خشك و ساكت ميشود. پير ميشود. چروكيده ميشود و در آستانه ميماند. «ترانههاي آبي» پنجهاي جلو آمده است كه حاصل جنگ را در خود دارد.
اسب و زمين و تفنگ در ازاي وجدان
داستان «شكار شبانه» زبان روايتش را از چشم كودكي بيان ميكند كه شاهد سنگدلي پدرش است. پدر زبان اسب را ميبرد. در اينجا اسب نشاني از وجدان است و اسبِ زبانبريده نميتواند شيهه بكشد. داستان روايتي شبانه است و در تاريكي و ظلمت ميگذرد. در خاموشي و بياحساسي. راوي با دو چشم كنجكاو مينگرد و نميداند چه اتفاقي دارد ميافتد. فقط مشاهده ميكند و پس ميكشد و امتناع ميكند. به دست آوردن زمين و اسب و تفنگ، در برابر وجداني كه از دست ميرود. پسر ميگويد اسب بيزبان نميتواند شيهه بكشد و پدر ميگويد ديگر نميتواند شكار را فراري دهد. در اينجا دو نگاه را ميبينيم. چشمي كه اسب را ميبيند و چشم ديگري كه اسب را نميبيند. «شكار شبانه» تصوير از دستدادگي است. به دست آوردن چيزي كه پسر نفي ميكند. پدر ميخواهد پسر ببيند. پسر نميخواهد بپذيرد. داستان آرام و صبور روايت خود را نگه ميدارد. بر جزييات تمركز ميكند و انگار كه بخواهد آداب واقعهاي شوم را تصوير كند، از چيزي نميگذرد. پسر، خاله را دوست دارد و پدر از خاله متنفر است. مرزها پررنگ و مشخص در داستان مينشيند و پسر انتخابش را كرده است. راه پدر را نميخواهد اما همراه اوست. پدر و پسر بر اسب زبان بريده نشستهاند و مردي برهنهپاي و زخمي را به دنبال خود ميكشانند. نوري كه پسر ميگرداند مانع ميشود مار، زبان افتاده اسب را بخورد. اما زبان اسب ديگر بريده شده. پدر شكار كرده و ميرود كه غنائمش را بگيرد و نور بيفايده تابيده ميشود.
از سرگيري روايتِ آنچه به دست نميآيد
«عكس» داستاني در زمان مانده است. داستاني كه چرخش ميكند و جايي دور خودش ميپيچد. روايت تمايلي به ادامه ندارد و ايستا، خيره نگاه ميكند. مثل عكس دختري كه چشمانش انگار قير روي آب مانده است. داستان اينگونه آغاز ميشود: «سه روز بود كه باران يك بند ميباريد.» باران كار را خوابانده و مه، گاه غليظ و گاه رقيق، بر حلبيآباد نشسته است. همهچيز در حجمي ناواضح و در جامانده قرار دارد. پيرمرد مثل مجسمه گچي، نمادي از ايستايي و شومي است. زمان دور او پيچ ميخورد و تكرار ميشود. گودرز شيار ميزند كه راهي براي آب باز كند و تا به انتهاي داستان مشغول است. در شكلي و نگاهي، پيرمرد به پيرمرد خنزرپنزري «بوف كور» هدايت ميماند و دو برادر، گودرز و فرامرز، انگار دو برادري هستند كه براي تصاحب دختر كولي رقابت ميكنند. از خلال سكوت آدمها چيزكي به بيرون درز ميكند كه آشكاركننده نيست اما تراوشي از درد و تلخي را با خود دارد. راوي ميخواهد چيزي به دست بياورد اما چيزي به دست نميآورد. پس باز ميگردد كه آن چيز به دست نياورده را بر سر جايش بنشاند. داستان برميگردد و دوباره روايت ميكند. تكرار ميكند. تكراري كه همان قبلي نيست. هيچ چيز تكرار نميشود اما ايستا ميماند. خاموش و تلخ، در باراني كه بند نميآيد.
تصوير واژگون شده حقيقت
«پنجشنبههاي باراني» روايتش را با بالا رفتن از پلهها آغاز ميكند. داود نفسش ميگيرد و چند بار ميايستد. اين توصيف برابر توصيف انتهاي داستان مينشيند. ارسلان بايد 70 پله را بالا برود. ابتدا و انتهاي داستان، جهت كلي را تعيين ميكند. در اينجا ميكده شكلي از آسودگي است. پنجشنبهها حلقه دوستان در ميكده جمع ميآيد تا خوش باشند. ارسلان، مرموز و بيرد، نظر ديگر دوستانش را جلب ميكند. ميكده تصويري بهشتي دارد. بالا رفته و گرم و سرخوشيآور. ارسلان از معشوق روايتي را نقل ميكند كه همه اطرافيان خواهانش ميشوند. توصيفي آزمند و زيبا اما در حقيقت او بايد 70 پله بالا آمده را پايين برود. معشوق روي ويلچر است و نقص دارد. تصوير واژگون شده آن حقيقتي كه ارسلان ميخواهد نشان دهد.
راوي پنهان و بازآفريني كابوس
«كابوس» روايتي از گمگشتگي و ايستايي است. روايتي با راوي پنهان كه تصوير و كابوسي را باز ميآفريند. عكسي در داستان وجود دارد كه سه زمان را دربر ميگيرد. روايت از فيگور عكس گرفتن در زمان حال آغاز ميشود. بعد تكهپارههايي از عكسي افتاده در شط را بيرون ميآورند. عكس همان است كه پيش از اين تصويرش شرح داده شد. عكسي كه انگار در گذشته است. پدر دوباره به همان سويي ميرود كه عكس گرفته شد. دوباره ميخواهد عكسي بگيرد. سه زمان در نقطهاي منطبق و ايستا ميشود. در ميان حال و آينده، پدر به دنبال گذشتهاي ميگردد كه در دايرهاي تكرار ميشود. روايت روي بعضي عناصر تاكيد ميكند. مثل كاميوني كه با روكشي برزنتي از پل عبور ميكند. عكسها از آب گرفته ميشوند. آب جرياني آمده از گذشته است و عبور پدر و بچهها از پل، عبور كردن و گذشتن از گذشته است. پدر از حال به سمت آينده ميرود و گذشتهاي محبوس را ميجويد. او نشاني عكس را از كارگران ميپرسد و آنها نميشناسند. گمشدگي تكرار ميآورد. تكرار كابوس است و كابوس تكرار ميشود.
بر كشتي نجات و انتظار
«ماه در تربيع دوم بود» شكلي استعاري دارد. شكلي وهمي و نمادين. يونس بر بغلهاي سوار ميشود كه جاشوهايش مردگانند و ناخدايش با آن ريش بلند، به نوح ميماند. سرگردان دريا براي رسيدن به جزيرهاي كه نميداند به آنجا ميرسد يا نه. سرگردان آب و خسته و منتظر تا ماه به نيمه اولش برگردد. ماهي كه در نيمه دوم است. جزيره مثل بهشتي گمشده است. كشتي نجات، كشتي انتظار هم هست. داستان تصويري از انتظار را باز مينشاند. مثل يونس در دل نهنگ. اميدي به بازگشت در اين داستان ديده ميشود. اميد به عبور و از سرگيري چرخه.
داستان روايتي از جنگ و بيهودگيش است. شروع داستان همراه با اشكهاي مادري فرزند به جنگ رفته است. مادر به يونس ميگويد كه بياو بازنگرد. يونس نميخواهد بياو بازگردد. پس سوار بر كشتي نجاتيافتگان ميشود و به سوي جزيرهاي كه نميداند به آن ميرسد يا نه پارو ميزند.