يادداشتي بر «شكوفههاي عناب» رمانِ رضا جولايي
سوراخ سنبههاي تاريخ در چهار روايت
رسول پيره
«چند نفر دُرد پياله وجود و سفلِ نمراتِ هستي يعني معدودي از روسينژادان كه ملت آدمپرست روس نيز وجود آنها را ننگ هيات و لكه دامن قوميت خود ميشمارد چنان دور دربارِ دولتِ ايران را احاطه كردهاند كه براي نفوذ كمترين رائحه احساسات انسانيت سر سوزني هم منفذ و مدخل باقي نمانده است.»
اين سرمقاله ميرزا جهانگيرخانِ شيرازي است در شماره سي و دومِ صوراسرافيل، سه روز پيش از يومالتوپ و چهار روز پيش از مرگِ غمانگيزش در باغشاه. تندي نوشتههاي او و ميرزا علياكبرخان قزويني به دفعات دربار را گزيده و خاطر شاه را مكدر كرده بود.
كم و بيش كساني كه به رجالِ قاجاري يا وقايعِ عهدِ قاجار و حال و هواي روزهاي مشروطه علاقهمند بودهاند خواننده پروپاقرصِ رمانها و داستانهاي جولايي هستند.
شكوفههاي عنابِ جولايي رمانِ ديگري است در بازآفريني واقعيت و نه در ژانرِ رمانِ تاريخي. شكلي از رمان كه بر پايه تاريخ است و مگر ادبيات نبايد حرفهاي ناگفته تاريخ را بگويد و سوراخ سنبههاي تاريخ را پُر كند؟
خواننده كتاب با چهار روايت روبهروست. راويانِ كتاب بيوه سياهبختِ ميرزا جهانگيرخان شيرازي، بوريس نيكلايف (آجودانِ مخصوص پالكونين لياخوف)، ميرزا داوودخان (پادوي هفتهنامه صوراسرافيل) و طيفورخان (ياور فوجِ قزاق) هستند. خط اصلي روايت قصه ميرزاجهانگيرخان صوراسرافيل است كه با حيات و مرگش اين راويان را در قصه بهم متصل ميكند. بوريس نيكلايف جواني بود روس، عاشقِ اولگا و برادر از دست داده. مُدام خاطراتِ دايي سرگئي و برادرش (مينكا) و مادرش را به ياد ميآورد. مردِ جنگي نيست. سربازان تِزار، برادرِ انقلابياش را اعدام كردند. خودش هم از بدِ حادثه با دانشجويان انقلابي بُرميخورد. دستگير ميشود و محاكمه و زنداني و دستِ آخر پس از آزادي به خواست و اصرارِ مادر لباسِ نظام ميپوشد. به قفقاز ميرود و آدم ميكشد و راهي ايرانش ميكنند. تا با توصيه نامه ميشود افسرِ لياخوف. احوالش مدام در رويا و خاطره و دلتنگي و حسرت ميگذرد. دلبسته شاهپسند، خواننده خوشصدا و زيبارو ميشود و از رقيب عشقياش، طيفورخان زخم ميخورد. به تلافي كشتن شاهپسند، پسرِ گمنامِ طيفورخان را به كامِ مرگ ميكشد. بعد از يومالتوپ و مرگ تراژيك جهانگيرخان و ملكالمتكلمين، از شهر بيرون ميزند و ترك خدمت ميكند. پناه ميبرد به آباديهاي شمران. پياش ميفرستند و برش ميگردانند به روسيه و در قلعه حبسش ميكنند. زماني عفو ميخورد و برميگردد كه مادر و دايي سرگئي و اولگا مردهاند. او ميماند و خودش. سرنوشتِ تلخ و تراژيكي دارد. بيوه جهانگيرخان صوراسرافيل قصه را با مرگِ جهانگيرخان شروع ميكند. طفلي به يادگار مانده از جهانگيرخان دارد. يك چشمش اشك است و يك چشمش خون. جهانگيرخان را او به ما ميشناساند. از شب عروسي تعريف ميكند و ميآيد جلو. حرفهايش همه غم و حسرت است. از مشروطهطلبي و شجاعت جهانگيرخان ميگويد. از سفرِ شيراز به تهران و غمِ غربت و روزگارِ سخت. از دست تنگي و اشتغال جهانگيرخان به روزنامه. از چوب خوردن جهانگيرخان به دستِ شازده. از خيري كه پنهاني بعد مرگ ميرزا جهانگيرخان ميآيد و چند سكه يا غذايي ميگذارد و كمك ميرساند و آخرش عيان ميكند كه ميرزا داوودخان است و نادم از خيانتي كه به ميرزا جهانگيرخان كرده، وجدانش بيدار شده و به ذنب لايغفر خويش اعتراف ميكند. دفترچه ميرزا در صندوقچه قديمي مختصر احوالات دروني او را بر خواننده آشكار ميكند. چه روح حساس و والايي كه از فداكاري براي ملت ايران دريغ نميكند. معترض بودنِ ميرزا جهانگيرخان و احوالاتِ شخصي او را در روايتِ زرين تاج ميخوانيم.ميرزا داوودخان وردستِ موسيو آنتون سوريوگين عكاس است. در كنار موسيو روز كشتنِ شاهِ صاحب قران عكس برميدارد. اينجاي رمان از جاهايي است كه جولايي شعبده ميكند. ادبيات بر تاريخ ميچربد. بياعتباري تاريخ را به رخ خواننده ميكشد. در يكي از عكسها شخصِ ديگري هم به شاه شليك ميكند اما چون فيلمها در راه لندن گم ميشود قصه فراموش ميشود.
ميرزا داوودخان ورقبازِ ماهر است و گرفتارِ قمار. بعدِ غارتِ ابزار عكاسي در راه دامغان، پادوي هفتهنامه صوراسرافيل ميشود. در خريد كاغذِ روزنامه دلهدزدي ميكند. تلاش ميكند راهش را از ميرزا قاسمخان و ميرزاجهانگيرخان و نشريه صوراسرافيل جدا كند.
در ازاي چند سكه اخبارِ روزنامه را براي سردار مكرم ميبرد. عذاب وجدانِ مدام با اوست. حتي روزي كه ميهمانِ خانه ميرزاجهانگيرخان ميشود و نان و نمكش را ميخورد. گذشته تلخ و نكبتباري دارد. روز يومالتوپ همراه ميرزاجهانگيرخان است و به زندان ميافتد. با امضاي شهادتنامه عليه ميرزاجهانگيرخان، آزادي خود را ميخرد. جان به در ميبرد اما عذاب وجدان رهايش نميكند. مدام بين دوراهي شقاوت و سعادت، به كژراهه ميرود. عارف، شاعر مشروطهخواه، او را به غلط رفيقِ جهانگيرخان ميداند و او را پيشِ تاجري بزرگ به اسم كمپاني ميبرد. او نان بهروزخور است. چندي بعد از سردارسپه حمايت ميكند و به وكالتِ مجلس ميرسد تا شبي كه چند ناشناس او را از ضيافتي بيرون ميكشند و ناگاه بر سر مزارِ ميرزاجهانگيرخان و ملكالتكلمين ميبرند و با خود واقعياش روبهرو ميكنند. روايتِ ميرزاداوودخان روايتِ خيانت و جهل و شقاوت است.
نايب طيفورخان (ياورِ فوجِ قزاق) راوي ديگر قصه است. عاقبتِ او هم تلخ است. پدري دستفروش و عيالوار دارد. از همان كودكي آواره كوچه و گذر است. داداش بيگ او را به فوجِ قزاق ميبرد. هوايش را دارد و كم كم زيرِ پر و بالش را ميگيرد. اما پستي و رذالت در نهاد اوست. در نبردِ سلطانآباد در درگيري با ايل جانِ سردار مكرم را نجات ميدهد. همانجا عليه داداش بيگ شهادت ميدهد و خودش را بالا ميكشد. دل خوشي از شاه و شازده و لياخوف ندارد. گوشهاي امن ميخواهد و عشرتطلب است. دخترِ آشپزِخانه شيخ حجبعلي را بيسيرت ميكند و ميزند زيرِ قولِ ازدواج. به اصرارِ مادرِ دختر، او را صيغه ميكند. شكمِ دختر كه بالا ميآيد با وعده پولِ ماهانه او را رها ميكند. به پيشنهادِ واسيليف از بانك استقراضي پول ميگيرد و نزول ميدهد و پول روي پول ميگذارد. او هم دلباخته شاهپسند است. آوازهخوان و معروفه زيبا. جواهرات ميخرد و برايش ميفرستد. اما شاهپسند كه دلش با بوريس است او را ناكام ميگذارد. در حمله مشروطهطلبان به كالسكه شاه از فرصت استفاده ميكند و تيري به بوريس ميزند. بوريس عمرش به دنياست و زنده ميماند. ناتوان از كشتنِ رقيب، شاهپسند را با سمي مهلك ميكشد. بوريس ميفهمد و او هم به تلافي در باغشاه سكوت ميكند تا نايب، مرگِ پسرِ ناديدهاش را با چشم خود ببيند و بعدِ واقعه خبردار شود. دستِ روزگار نارسيده ترنجِ او را به خاك ميافكند. جولايي پسركشي را به بطنِ داستان ميآميزد. داداش بيگ در به در دنبال او ميگردد تا او را از پسر ناديدهاش كه گرفتار است مطلع كند. به بوريس ميگويد اما بوريس انتقامجوست و حرفي به نايب نميزند. جوانش را به دسِت خويش در خاك ميگذارد. شاپشال، واسيليف، دخترِ شاهِ مرحوم، كوكب، عارف، اولنين، دخترِ موسيو شخصيتهاي فرعي داستان هستند كه به جاي خود به كمك قصه ميآيند. عميق شدن در جزييات و بزرگنمايي و پروبال دادن به قصه، خواننده را در شناختِ شخصيتها غوطهور ميكند. روايتِ جولايي ماهرانه و يكدست است. شخصيتهايي را ميپرورد و وارد قصه ميكند. از تامل در هستي و نيستي غافل نميشود و سرخوشانه داستان را تعريف ميكند و خط سير مستقيمي را دنبال ميكند. شاهِ قصه جولايي همان لجبازِ مستبدِ خودخواهي است كه دشمنِ حبلالمتين و صوراسرافيل و نداي وطن است. آدمهاي داستان در عينِ قدم زدن به سوي تباهي، گاه كارهايي از سرِ خيرخواهي و نيكي ميكنند. توشه آخرت ميكنند. شرمنده اعمالِ خود هستند. نثرِ كتاب بوي كهنگي دارد. لغاتِ قاجاري ميآيند اما كم و بجا. مثلِ سوءقصد به ذات همايوني و دو، سه تا داستان از جامه به خوناب. آخرِ رمان، اميد به زندگي، شوق به زيستن، جاي استبداد و جهل و زيادهخواهي آدمها را ميگيرد.