درباره «كشتارگاه» به كارگرداني عباس اميني
بهتِ خفه شده در نطفه
علي وراميني
در ايران امروز ساختن فيلمي كه درباره مسائل اقتصادي روز باشد سهل و ممتنع و يا لبه تيغ راه رفتن است. بيشمار سوژه در اين باره و در لحظه داريم كه اگر خوب پرداخت نشوند زايل كردن سوژه و هدررفت انرژي است؛ چراكه فيلم با محوريت اقتصاد خيلي راحت ميتواند به ورطه شعار دادن بيفتد يا دلنوشته گفتن. خاصه اينكه شتاب تحولات اقتصادي به حدي زياد است كه اگر مساله روز اقتصادي با مسائل عميق انساني، اجتماعي و يا سياسي پيوند زده نشود و در همان سطح بماند مانند اخبار تلگرامي ميماند كه به سرعت بيات ميشود و عمرش به اندازه آمدن خبر بعدي است.
شرايط بحران و ترس از دست دادن انسانها را به سمت رفتار گلهاي ميبرد. اين رفتار در ايران هميشه در مقاطعي نمود داشته است، در اوج گرفتنهاي ادواري دلار يكي از مهمترين نقاط تاريخي است كه رفتارهاي تودهاي را شاهد هستيم. در دو، سه سال گذشته بازه زماني پيكزدنها به شدت كاهش پيدا كرده و البته جز دلار، سفتهبازيهاي ديگري اضافه شده است. املاك، طلا و سكه و بورس از مهمترينهاي آن هستند و در اين ميان سفتهبازيهاي تخصصيتري هم وجود دارد كه مختص خواص است. در اين چند سال تجربه فيلمهايي كه به تحولات روز اقتصادي بپردازند داشتهايم كه همگي ناكام ماندند؛ حمال طلا بارزترين آنها بود. كشتارگاه، ساخته عباس اميني هم ميخواهد كه چند انسان را در وضعيت كلي اقتصاد مبتذل، سيطره سفتهبازي و رفتار تودهاي نشان دهد. سوژه، بحث كلان نوسان دلار است كه طيف وسيعي از مردم درگير آن ميشوند همچنين سوداگري دام زنده و گوشت، قاچاق آنها به كشورهاي همسايه و سفتهبازي با درآمد دلارياش كه عرصه جولان خواص است.
اميني فيلم را بسيار خوب شروع ميكند. انگار خوب ميداند اولين خط مهمترين خط است. بيننده با بهت فيلم را آغاز ميكند و يك سوال بزرگ. سوال بزرگ اما خيلي زود رنگ ميبازد. داستان دست خودش را باز ميكند كه مردان كشته شده در سردخانه به طور طبيعي كشته نشدند. خيلي زود نه مثلا در يك سوم مياني كه همان ابتداي فيلم و از لحن و ديالوگهاي ناپخته مرد بد داستان ميزند بيرون. با خاك كردن جنازههاي روي دست مانده در خانه و مطمئن شدن مخاطب از اينكه 3 مرد در سردخانه اتفاقي كشته نشدند، داستان شروع ميشود. داستاني كه قرار است پسري ديپورت شده با بازي اميرحسين فتحي، پدر نگهبان با بازي حسن پورشيرازي، صاحب هفت خط و پولدار كشتارگاه با بازي ماني حقيقي و دختر يكي از مقتولين كه كمي بعدتر به فيلم اضافه ميشود و نقشش را باران كوثري بازي ميكند به ترتيب پر رنگ بودن نقش شان را پيش ببرند. فيلمساز ميخواهد كه داستان جنازهها را در داستان بزرگتري حل كند و كمكم به ما بگويد چه شد كه اين مردان كشته شدند. ايده خوبي است؛ قتل هم عقبه و تاريخي دارد كه با حركت رو به جلو مشخص شود. براي اين كار كمكم به مرد صاحب كشتارگاه نزديك ميشويم. اين نزديكي به واسطه پيوند او با پسر است. پسري كه با زخمي از پليس و پناهگاه فرانسه و پس از دو سال ديپورت شده و معلق در فضا مانده است. تا جايي ميتوان به شخصيت او كه ستون داستان است، نزديك شد. به خصوص رابطه او با پدرش يك رابطه واقعي و قابل درك است. بازي حسن پورشيرازي در اين ميان در پيشبرد داستان و نيفتادن آن كمك ميكند و آدمي با خود ميگويد پورشيرازي آنچنان كه بايد تا به حال در سينماي ايران از استعدادش استفاده نكرده و به حقش نرسيده است. باري رابطه پسر معلق و جوياي كار و مال با گرگ بازار هم اول خوب شكل ميگيرد اما شخصيت ماكتي صاحب كشتارگاه با بازي كليشهاي ماني حقيقي به پيشرفت و درك اين رابطه كمك نميكند و در ادامه نه داستان كه فقط چند موقعيت خوب ميبينيم كه يكي سكانس فروش دلار به اصطلاح «فردايي» و «شبانه» در سبزهميدان و فرار دلالان از دست ماموران پليس است و ديگري سكانسي كه شخصيت اصلي در مقام راننده صاحب كشتارگاه به جلسهاي سري ميرود و از پاركينگ و با فاصله شاهد ميشود؛ شاهد آناني كه صاحب كشتارگاه در واقع كارگزارشان است.
اما يكي، دو رابطه و چند موقعيت خوب فيلم هم با دو سكانسهاي اضافي و پايانبندي به شدت ابتدايي فيلم استحاله ميشود و از فيلم چيزي باقي نميگذارد. شخصيت دختر با بازي ناپخته باران كوثري انگار كه به ضرب و زور وارد داستان شده هيچ كمكي به داستان و ديگر شخيصتها نميكند و حتي تناقضات حل نشدني هم در مسير داستان ميآورد و آخر سر هم آن پايانبندي فاجعه را رقم ميزند. ساختار عشيرهاي كه خود شخصا پي گمشده ميافتند و انتقام را هم خود ميخواهند بگيرند چطور قبول ميكند دختر جوان قوم نماينده عشيره براي پيدا كردن مرد گمشده با برادر كوچكش راهي تهران شود؟ اوج اين تناقض در شخصيت پرداخت نشده و در هواي دختر را در اتفاقي كه در نهايت رقم ميزند، ميبينيم و آخرين ضربه فروپاشي را به فيلمي كه ميتوانست در سوژه و روايت يكي از شاخصهاي سال جشنواره سيوهشتم باشد هم همين شخصيت در سكانس پاياني ميزند. مشكل اساسياي كه فيلمسازان ما دارند و مشخص است كه اين ضعف از عدم آشنايي و پيوند با مباحث غيرفني سينما مانند ادبيات، روانشناسي و جامعهشناسي است. براي همين است كه عموم فيلمسازان درك درستي از شخصيت و به تبع آن پرداخت شخصيت ندارند.
ما در زندگي روزمره دائما شخصيتپردازي ميكنيم تا قدري زيادي رفتار اطرافيانمان را حدس ميزنيم و ميدانيم كه در موقعيتهاي مختلف چه رفتاري از خودشان نشان ميدهند. ما حتي در مكالمات روزمره هم وقتي ميخواهيم رفتار فردي را براي ديگري تعريف كنيم، سعي ميكنيم با بازگويي جزييات و كلياتي برداشت خود از شخصيت را براي مخاطب بازنمايي كنيم و بعد از آن رفتارش را شرح دهيم. حتي گاهي اوقات رفتار او در تناقض با شناختي بوده كه ما از او داشتيم و سعي ميكنيم با روايت خودمان از فرد و رفتارش همين تناقض را براي مخاطب قابل باور كنيم. همين نكته به ظاهر ساده در روايت بسيار پيچيده ميشود و سناريوهايي مانند كشتارگاه به جاي حل پيچيدگيها راحتترين مسير را انتخاب ميكنند؛ مسير اينكه از هر شخصيتي هر انتظاري داشته باشيم. گزارهاي كلي كه نهايتا هر روايتي را در دام كليشه، كليگويي و ابتر ماندن ميگذارد؛ مثل روايت آدمهاي كشتارگاه.