آرش حيدري، پژوهشگر حوزه تاريخ و جامعهشناسي است. دغدغه او پيرامون بازخواني تاريخ به ويژه از مشروطه به اين سو در ترسيم نقاط از نظر افتاده يا ديده نشده بر «تاريخ جبران» استوار ميشود. كتاب «واژگونهخواني استبداد ايراني» اثر تاليفي او كه تاريخي مفصل از وبا و پيامدهايش در ترسيم وضعيت دهشتناك قحطي در ايران است، با همين رويكرد به تازگي توسط نشر مانياهنر وارد بازار كتاب شده است. ايده مركزي اين كتاب به جاي جا دادن وضعيت در نظريه استبداد، اين پرسش است كه «چرا و چگونه خود استبداد به مساله تبديل شد؟»
وقتي از لحظه تاسيس سخن ميگوييم، دقيقا به چه اشاره ميكنيم؟ روندهايي كه در يك عطف تاريخي، زمان را به لحاظ تقويمي به پيش و پس از خود تقسيم ميكنند؟ يا مولفهاي جريانسازتر كه در تغيير پارادايمهاي مفهومي و نيز «فهم» ما از روندها نسبت به قبل موثر است، ما را به لحظه تاسيس ميرساند؟ به عبارتي آنجا كه با گسست در نظام دانايي مواجه ميشويم، به معناي مواجهه با لحظه تاسيس است؟
فهم مساله تاسيس ممكن نيست مگر اينكه مفهوم گسست را تدقيق كنيم. تاسيس همواره با گسست از چيزي همراه است. تلقي غلط و عاميانهاي كه از گسست وجود دارد بر دور ريختن و كنار گذاشتن گذشته تاكيد دارد. گسست هميشه در نسبت با گذشته معنادار است. به اين معني تاسيس همواره يك خصلت تاريخمند دارد و به فهم بستر و زمينه تاريخي مقيد است. زماني كه با بحران در نظام دانايي مواجه ميشويم البته زمين براي تاسيس شخم خورده است اما وجود اين بحران لزوما ممكن است به تاسيس ختم نشود. شيوه مسالهمند كردن (Problematization) وضعيت است كه تاسيس را معنادار ميكند. صرف تكرار بيتفاوت روندهاي مسالهسازي در چارچوب نظم دانايي رايج به تاسيس نميانجامد. چيزي كه به نظر ميرسد نظم دانش انساني غالب در ايران به آن دچار شده است. به جرات ميتوان از وجود بحراني عميق در نظم دانش غالب سخن گفت كه با بحران مواجه است اما از مفهومپردازي آن عاجز است و در تكرار بيتفاوت گزارههايي در غلتيده كه طي 80 سال گذشته به اشكال مختلف بيان شده است. اين تكرار محصول تاريخزدوده بودن نظم دانش غالب است. اين تاريخزدوده بودن هم محصول نداشتن دانش تاريخي است و هم بينش تاريخي. اگر اينطور باشد آنگاه ميتوان به سوال شما چنين پاسخ داد كه زمينه تاريخي و مادي (يا به تعبير دقيقتر غير گفتماني) ميتواند عميقا دچار تغيير و تحول شده باشد، اما در سطح گفتماني لزوما تاسيسي رخ ندهد، چراكه الگوي عمل لايههاي گفتماني و غير گفتماني لزوما با يكديگر همپوش نيستند.
با توجه به تاكيد شما بر تكرار بيتفاوت گزارهها طي چند دهه گذشته، انديشه تاسيس و درك ضرورت چنين لحظهاي را ميتوان از بنياديترين نيازهاي حيات سياسي و اجتماعي و فرهنگي ما دانست يا به عبارتي ضرورتي براي مواجهه با امروز تاريخيمان،چرا كه هر رخدادي اگر به اين لحظه نرسد، از دست ميرود. ادامه هر رخدادي، در تاسيس مطالبات آن نهفته است. جداي از انتظاري كه از آكادمي ميرود كه در حال حاضر برآورده شدني نيست، چه شرايط مادي ديگري را ميشود لحاظ كرد كه گسست در اپيستمهها به تاسيس (establishment) منجر شود؟
مساله انديشه همواره بايد معاصر باشد. معاصر بودن يعني درك لحظه اكنون و آنچه بر «ما» ميرود. انديشه اگر معاصربودگي خود را از دست دهد خواه ناخواه بيخاصيت و به چيزي، موزهاي و كالايي در كنار كالاهاي ديگر بدل خواهد شد كه البته ميتوان از آن لذتهاي وافري برد اما در عمل تغييري را موجب نميشود و خودش به عنصري در بازتوليد نظم موجود بدل ميشود. از اين حيث اين «ما» در اين لحظه تاريخي شكل نميبندد مگر اينكه انديشهاي بتواند آن را شكلبندي كند و اين شكلبندي معنادار نخواهد بود مگر اينكه معاصر باشد. فهم اين امر معاصر هم ممكن نيست مگر اينكه به اين پرسشها پاسخ داده شود كه آنچه اكنون در اينجا متعين شده چگونه پديد آمده است؟ چگونه تداوم پيدا كرده است؟ چه شكافهايي دارد؟ چه نسبتي با «ما» برقرار كرده است؟ به اين معنا معاصر بودن هميشه تاريخمند است. اگر انديشه نتواند به اين پرسشها پاسخ دهد از اساس با لحظه اكنونش ارتباط معناداري نخواهد داشت ،چراكه امر معاصر را نه در بستر تاريخياش كه در مفاهيم بتواره شده ميفهمد و از اتصال مفهوم با وضعيت درميماند. فضاي حيات مادي و تاريخي همواره در حال تغيير است و شرايط رويتپذير شدنش فراهم نميشود مگر اينكه مكانيسم و فرآيند توليد دانش روي اين زمين تجربي بنشيند و صد البته تجربي بودن را با پوزيتيويسم نبايد خلط كرد. تجربي بودن يعني توضيح اينجا و اكنون در شكافها، تلاقيها، تضادها، بحرانها، امكانها و امتناعهايش در يك چشمانداز نظري و نه جا دادن اينجا و اكنون در مفاهيم و گزارههاي عام و تاريخزدوده. توضيح خاصبودگيهاي رويدادها و چگونگي شكلبنديشان ميشود تاسيس و حرف نو، تكرار صورتبنديهاي نظري بدون ترسيم هندسه مادي معاصر فقط يك سرگرمي جذاب است.
خب با اين حساب ما فعلا نميتوانيم لحظه تاسيس تاريخ بنياد داشته باشيم. اما اگر به گذشته نگاه كنيم چه؟ يعني اگر لحظههايي را بتوانيم شناسايي كنيم كه در مقام لحظه تاسيس ثبت شده باشند، آيا واقعا آن لحظهها به واسطه اين نظم معرفتي و اين اقدام تئوريك مبتني بر ارتباط معنادار بوده است؟ براي نمونه مشروطه در شكاف نوعي مطالبه محوري شكل گرفت يا بر درك روشنفكري؟ يا حتي در ادبيات، نيما از خود فشار ضرورت موجود نبود كه به لحظه تاسيس ادبي نائل شد؟ درست است كه بعدها اين لحظهها در ساحت توليد دانش توانست صورتبندي شود. ميخواهم در اين گفتوگو كمي بر اين تقدم و تاخر ضرور و عيني، بيشتر درنگ كنيم.
البته هر لحظه تاريخ امكان يك تاسيس را درون خود دارد به اين معنا هر لحظه زمان به تاسيس گشودگي دارد. به اين ترتيب من چندان به اين «نميتوانيم» باور ندارم، چراكه خود همين ايده امكان مادي و عيني تاسيس را ميزدايد و البته الگوي رايجي در فهم وضعيت معاصر نيز هست. اين مدل انديشه بر بنياد «هنوز نه...» استوار است و به دنبال نوعي انباشت خيالي مفهوم ميگردد تا بتواند اينجا و اكنونش را مسالهمند كند. لذا با اين استدلال كه اين انباشت رخ نداده است اين مسالهمند كردن را مدام به تعويق مياندازد. درست مثل يك سوژه وسواسي كه به جاي مواجه شدن با بنيان وسواسش ترجيح ميدهد مناسكش را به جاي آورد «تا بعدا سر فرصت» بتواند با بنيان وسواسش مواجه شود. اما در مورد تقدم و تاخر ضرورت عيني و ذهني بايد گفت هيچ تقدم و تاخري وجود ندارد. مساله بر سر همايندي است. خود ايده ميتواند همچون يك نيروي مادي عمل كند و زمين تاسيس را شخم بزند. از اين حيث به جاي وارد شدن در منطق اولويت شرايط ذهني بر عيني، يا برعكس، بهتر است به منطق همايندي وارد شويم و به اين پرسش پاسخ دهيم كه چگونه و چه نيروهايي در برهههايي خاص در هم تلاقي ميكنند و امري نوپديد را ظاهر ميكنند؟ همهچيز به منطق نسبتها مربوط است. براي مثال در مورد مشروطه از حدود 50 سال قبل از آن بحرانهايي همچون وبا، قحطي، نظم استعماري حاكم بر اقتصاد و سياست در جهان و... با انواعي از ايدهها همايند ميشوند. از ايدههاي تنظيماتي گرفته كه در پي تنظيم دولت و تربيت ملتند تا طيفي از مشروطهخواهي جمهوريخواهانه. درون اين همايندي است كه شكلبنديهاي جديدي سر بر ميآورند و از زيباييشناسي گرفته تا دولت به معناي مدرنش را ممكن ميكنند. در همين سالهاست كه انديشههايي تاسيس ميشوند و ميداني از منازعه را ممكن ميكنند كه لحظه اكنون ما همچنان ذيل آن صداهاي رسا قرار دارد. اگر به جاي تكرار وسواسي، از مفهوم تكرار متفاوت استفاده كنيم آنگاه منطق تاسيس معنادارتر ميشود. لحظه اكنون ما تكرار متفاوت چه لحظاتي از تاريخ است و تكرارِ متفاوتِ چه انواعي از تاسيس را ممكن يا ممتنع ميكند؟ به اين ترتيب هرلحظه زمان به تاسيس گشوده است ،چراكه هر لحظه اكنون به نوعي تكرارِ متفاوتِ تاريخِ پيش از خودش است. امر نو محصولِ همايندي شرايطِ عيني و ذهني در منطقي نوپديد و بازآرايي جديد است. گاه در احياي نوستالوژي از دست رفته اسير ميشود و وضعيت جديد را در تكراري وسواسي متصلب ميكند و گاه با بازآرايي و گسست از امر پيشين طرحي نو درمياندازد. به اين معنا اكنون همواره به تاسيس و تغيير گشوده است. به نظر ميرسد ما دقيقا در اين آستانه قرار داريم و نمود آن هم از كار افتادنِ بخش بزرگي از نظامهاي انديشهاي و فكري براي توضيح وضعيت است. خودِ همين پرسش درباره تاسيس يعني وارد شدن به اين همايندي و ديدنِ اين لحظه خاص و تكين تاريخي.
گرچه بنابر مقتضيات عيني، به نظر ميرسد همواره زمان به تاسيس گشوده نيست اما بحث مهمي كه مطرح كرديد در بخش تكرار وسواسي و تكرار متفاوت لحظههاي تاريخ، مرا به نقد اين نگاه در مواجهه با تاريخ برميگرداند: «هميشه از يك سوراخ گزيده ميشويم». در اين نگاه غفلتي پديدار است. همانگونه كه شما هم به طريقي اشاره كرديد، تاريخ يك سوراخ براي گزيده شدن ندارد و همواره جدال نيروها و منازعات جاري، حتي مومنتهاي تاسيسي را ميتواند دستخوش تعليق كند. به نظر شما براي پايداري دستاوردهاي لحظات تاسيس تاريخ، جامعه لازم است بر چه بنيانهايي پايداري كند؟ اگر به خود مشروطه بازگرديم، چنانچه مشروطه را از مومنتهاي تاسيسي بدانيم، چرا جامعه ما در حراست از امكانهاي تاسيسياش، نتوانست به تمامي دوام بياورد. ژانت آفاري معتقد است: «مشروطه صرفا يك انقلاب سياسي نبود، بلكه انقلابي اجتماعي و فرهنگي بود». اما در روندهاي تاريخي ميبينيم كه گاهي به «ناتمامي»هاي مشروطه بازگشت داشتيم و نه الزاما به «تمامي»هايش.
در مورد گشودگي هر لحظه تاريخ به تاسيس، مساله بر سر امكانهاي دروني و بالقوگيهاي دروني هر لحظه تاريخ است. در نگاه كلاسيك و پيشرفتگرا كه مبتني بر تقدير از پيش موجود تاريخي است اين تلقي وجود دارد كه تقديري از پيش موجود بر تاريخ حكم ميراند و لذا هر لحظه زمان به تغيير و گسست گشوده نيست. اساسا سنتهاي انتقادي در فلسفه تاريخ براي مواجهه با همين تلقي محافظهكار از تاريخ پديدار شدند. البته اين مورد بحثي پردامنه است كه به نوعي ميتوان از والتر بنيامين به بعد دنبالش را گرفت. در مورد بخش دوم سوالتان مساله بر سر فهمِ درونماندگار (Immanent) همين امكانهاي تاسيسي در تاريخ است. بياييد كمي عينيتر مساله را بشكافيم. به نظريههايي كه بر جامعهشناسي تاريخي ايران حاكمند نگاه كنيم. ايده بنيادين آنها روي همين تكرار وسواسي سوار شده است. با تأسي كردن به نظريه استبداد شرقي ويتفوگل به انحاي مختلف نظريه استبداد ايراني را تكرار ميكنند؛ آنهم تكراري وسواسي. در اين نگاهها اساسا خودِ تغيير همچون تغيير مساله نيست و تكرار بيتفاوتِ تاريخ را در نظر دارند. از اين رو بخش بزرگي از جنبشها، مبارزات، مقاومتها و... را در پرانتز ميگذارند تا گزاره به قول شما «هميشه از يك سوراخ گزيده ميشويم» را تاييد كنند. سوال اين است اگر از منظر تغييرات و مقاومتها تاريخ را بخوانيم آن وقت چه ميبينيم؟ صورت مساله ديگر به خودِ منطق مواجهه با لحظه اكنون بازميگردد. گاه ادعاهايي در فضاهاي فكري طرح ميشود كه نشان از ناآگاهي عميق نسبت به تاريخ و تاريخمندي است. براي مثال اين ادعا كه «قبل از مشروطه هيچ چيز وجود نداشت» و ايدههايي مشابه با آن در مورد پديدههايي مانند عرفان، فقه، جنبشهاي اجتماعي و... برخي نگاههاي غالب چنان با تاريخ بيگانهاند كه از مشروطه نامش را شنيدهاند و از دورانهاي تاريخي اسم سلسلهها را. براي اين نگاهها زمينِ موجود و تاريخش عرصه يك فقدان است؛ اين نگاهها تصور ميكنند به اكنون و امر معاصر انديشيدن يعني دور ريختن تاريخ به همين خاطر در نگاهي از بالا زمين موجود را يك زمين باير ميبينند كه هيچ چيز ارزشمندي براي انديشيدن در آن وجود ندارد؛ يك هاويه بينظم و بيشكل كه نميتوان به آن انديشيد. بديهي است با چنين نگاهي نميتوان آن امكانهاي تاريخي كه در لحظات تاسيس برآمدهاند را شناسايي كرد. چه بسا در همينجا و همين اكنون انبوهي از جرقههاي تاسيسي در حال سوسو زدن باشند اما منطق و پروبلماتيك حاكم بر اين شيوه انديشيدن اساسا از رويتپذير كردنِ آنها عاجز است. نمونهاش همين مشروطه و امكانهايش و نسبتش با لحظه اكنون ما و طنين نيروها و اصواتش در اينجا و اكنون تا كجا محل انديشيدن بوده است؟ تحولات دو دهه گذشته تا كجا موضوعي براي خوانشي تاريخمند از ايرانِ «معاصر» بوده است. معاصر بودن به همين معناست يعني داشتنِ امكاني گفتماني براي سخن گفتن درباره چگونگي شكلبندي اينجا و اكنون به اين شكل خاص نه شكلهاي ديگر. دقيقا در اينجا است كه تاسيس هم همچون يك امكان در لحظه اكنون ديده ميشود و هم با تاريخ و گذشته خود نسبت پيدا ميكند. براي مثال نسبت بيماري همهگير و امر سياسي و تلاقياش با شيوههايي از انديشيدن در نظمِ استعماري حاكم بر جهان در سالهاي قبل از مشروطه چگونه به چيزي نوپديد منجر شد و چه شبكههايي از انديشيدن را ممكن كرد به وضعيت اكنونمان بنگريم؟ آيا نميتوان از تكرار متفاوت چنين لحظاتي سخن گفت؟ در اثري كه همين روزها منتشر خواهد شد، «واژگونهخواني استبداد ايراني»، تلاش كردهام اين لحظات بحراني در سالهاي قبل از مشروطه را برجسته كنم نه صرفا براي اينكه تاريخي نوشته باشم نه! مساله بر سر فهم امر معاصر است و به قول شما فهم آن ميراثِ تاسيسي و البته آن نيروهاي ويرانگر و تماميتخواهي كه در برابر تغيير قد علم كردهاند. فهم اين ميراث يعني بدانيم اين ميداني كه در اينجا و اكنون ما جاري است و نزاعي در آن برپاست اگرچه تكين است و خاص اما همواره نسبتي دارد با پيش از خودش، آن اصواتِ كركننده اكنون، آن اصواتِ رهاييبخش در خلأ پديدار نشدهاند بلكه نسبتي دارند با نقطهاي پيش از خود و به شكلي متفاوت در حال تكرار شدن هستند. نفهميدن و نديدن اين منطقِ تكرار متفاوت در تاريخمندياش يعني برآمدن تجربه شكست و ناتواني در مسالهدار كردن تجربه شكست و نهايتا اين ناتواني گفتماني در فهم درونماندگار تجربه شكست ميتواند به اشكالي از نظريهپردازي ايدئولوژيك همچون ژانر خلقيات ما ايرانيان ختم شود كه ريشه شكست را در خلق و خوي مردمان جاهل جستوجو كند و همچون آگاه درد كشيده بر فراز جامعه ايستاده به حال مردمانِ جاهل افسوس بخورد بيآنكه هندسه منازعات اين ميدان را در خاصبودگيهايش و نسبتهاي تاريخياش ترسيم كند.
آن وجه (يا وجوه) تاسيسي كه به طريق «تكرار متفاوت»، از مشروطه به اين سو، لازم است بر آن همچنان تاكيد شود، از نظر شما كدام است؟
مشروطه را نبايد به امضاي يك فرمان از جانب يك شاه در حال احتضار يا رويدادي كه در تاريخ مشخصي رخ داده خلاصه كرد. مشروطه انقلابي است در سطوحي متعدد و در بازهاي به تقريب 50 سال قبل از رخداد انقلابي قابل تحليل است كه پسلرزههايش تا اكنون ما تداوم دارد. انفجاري از نيروها در قلمروهاي زيباييشناسي، سياست، زندگي روزمره، انديشه سياسي و اجتماعي، تاريخنگاري و... از دل اين انفجار بزرگ انبوهي نيرو سر بركشيدند، از نيروهاي تنظيماتي كه خواهان تنظيم دولت و تربيت ملتند گرفته تا ايدههايي رهاييبخش در قلمرو زيباييشناسي، طردشدگان، فرودستان، زنان و... اين ميدان بستري شد براي باليدن انبوهي از نيروهاي تماميتخواه و رهاييبخش كه تاكنون به اشكال مختلف با يكديگر در نزاعند. فهم درونماندگار همين ميدان مساله است، ميداني از نيروها كه بر خلاف تمامي اساطير مبتني بر سنت- مدرنيته كاملا همزمان با ديگر نقاط دنيا پديد آمده و تداوم يافته است، منازعهاي كه نوشتن سرنوشت و تكرارهاي متفاوتش نويد تولد امر نو را در خود خواهد داشت.
مشروطه را نبايد به امضاي يك فرمان از جانب يك شاه در حال احتضار يا رويدادي كه در تاريخ مشخصي رخ داده خلاصه كرد. مشروطه انقلابي است در سطوحي متعدد و در بازهاي به تقريب 50 سال قبل از رخداد انقلابي قابل تحليل است كه پسلرزههايش تا اكنون ما تداوم دارد. انفجاري از نيروها در قلمروهاي زيباييشناسي، سياست، زندگي روزمره، انديشه سياسي و اجتماعي، تاريخنگاري و... از دل اين انفجار بزرگ انبوهي نيرو سر بركشيدند، از نيروهاي تنظيماتي كه خواهان تنظيم دولت و تربيت ملتند گرفته تا ايدههايي رهاييبخش در قلمرو زيباييشناسي، طردشدگان، فرودستان، زنان و...