روايت اميرمسعود پورهاشم از درگيري با كرونا و مواجهه با سوگهاي چند باره
رد گلايل سفيد روي پلهها
زهرا چوپانكاره
يكي از دوستان روزنامهنگار كه تجربه حضور در بم را هنوز به روشني به خاطر دارد، ميگفت كه كرونا مثل زلزله شده؛ «يكهو ميزند به يك خانه و يك جمعي را ميبرد». در اين چند ماه زلزله كرونا به خانههاي بسياري زده، خانوادهها و فاميلهاي بسياري را به سوگ نشانده، گاهي از هر فاميل چند نفر را برده و بازماندگان بايد با جاهاي خالي بسيار رودررو شوند. اميرمسعود پورهاشم يكي از همانهايي است كه سوگ را چند باره و در سختترين شرايط ممكن تجربه كرد. از فروردين ماه تا همين پاييز فاميلشان چند بار به سوگ نشست، آخرين جاي خالي را پدرش به جا گذاشت، روزي كه خودش به دليل ابتلا به كرونا روي تخت بيمارستان امام خميني 35 ساله شد، آخرين روز زندگي پدرش بود. او بعدتر اين را فهميد، زماني كه پدر و عمويش هر دو از دنيا رفته بودند. پشت خط تلفن در مورد آنها ميگويد. قرار است هر جا كه نخواست و نتوانست توضيح ندهد، حرفش را نزند و بگذرد اما مكالمه را تا آخر ادامه ميدهد. از تجربه بيماري ميگويد، از تجربه سوگ چندباره و حالا از زندگي در ناباوري. «ارديبهشت ماه دايي پدرم، دكتر پورهاشم كه داروساز بود و در بيمارستان مسيح دانشوري بستري شده بود از دنيا رفت. اواسط تابستان خاله پدرم فوت كرد. 29 مهر عمويم فوت كرد و 3 آبان پدرم. خودم هم از روز سوم تا 10 آبان در بيمارستان بستري شده بودم. بعد مادرم مبتلا شد كه خدا را شكر بهبود پيدا كرد.» اين خلاصه چند جملهاي مصيبتي است كه ماهها در خانواده آنها ادامه داشته است. اميرمسعود پورهاشم، مديرعامل يك شركت صدور كارتهاي هوشمند و نصب دستگاههاي پايانه فروش است. عضو يك خانواده 4 نفره كه حالا يك نفرشان نيست. عضوي از يك فاميل كه در اين چند ماه چند نفر از اعضايش را از دست داده بدون اينكه حتي برخي از اعضاي ديگري را ديده باشد:«بعد از ظهور بيماري ما دستورالعملهاي بهداشتي را رعايت ميكرديم. در اين مدت بعيد ميدانم اعضاي فاميل هم را ديده باشند. حتي فوت عمو و پدرم هم اتفاقي نزديك به هم شد چون هم را نديده بودند. اما مردن ديگر خيلي آسان شده در حد پاك كردن شماره تماس روي گوشي موبايل. من هم عمويم را نديده بودم كه فوت كرد.»
بازگشت به خانه
سختي اين از دست دادنها براي او از همان جايي شروع شد كه هنگام درگذشتشان خودش اسير تخت بيمارستان بود. وقتي آمد خانه ديگر كار از كار گذشته بود:«زمان فوت پدر و عمويم بيمارستان بستري بودم. حتي نميدانستم كه آنها فوت كردهاند، وقتي بيرون آمدم كه دفن شده بودند و تمام شده بود. باقي فاميل و دوست و آشنا هم نميتوانند كاري كنند. آن سوگواري قديم، آن سوم و هفتم و چهلم گرفتن ديگر در كار نيست. ممكن است فقط براي دفن عدهاي در گورستان جمع شوند. خيلي سخت است، عجيب سخت است.» چه شد كه كارتان به بيمارستان كشيد؟ بيماري چقدر پيش رفته بود؟ «بيماري به ريهام زده بود. يك هفته خانه ماندم اكسيژن و ونتيلاتوري كه در خانه داشتيم در نهايت كمك نكرد. درگيري ريه بيشتر شد و آخر در بيمارستان امام خميني بستري شدم و 5 روز رمدسيوير به من زدند. خيلي مريضي سختي است. من همين حالا هم با عارضههاي پوستياش درگيرم.» بيرون از بيمارستان، خانوادهاش داشتند با خبر درگذشت پدر و عمو دست و پنجه نرم ميكردند، خبري كه قرار نبود به گوش عضو بيمار ديگر خانواده برسد: «وقتي داشتم ميرفتم بيمارستان، پدرم خانه بود، حالش خوب نبود و او را هم بردند به يك بيمارستان ديگر. چند نوبت از دوستانم سراغش را گرفتم، يكي از همكارانم ديدنم ميآمد و از او خبر ميگرفتم. ميگفتند خوب است. يك شب يكي از اقوام و پسرعمو و برادرم آمدند ديدنم. وقتي با هم آمدند احتمال دادم كه پدر فوت كرده اما چيزي نگفتند.» اما تا اين پنهان كردن خبر و انكارها به پايان برسد هنوز راه مانده بود:«وقتي برگشتم خانه متوجه شدم توي راهپلهها كمي گل ريخته. از اين گلهايي هست كه ميبرند سر مراسم ختم؟ چند برگ گلايل سفيد ريخته بود روي زمين. مادرم باز گفت پدرم بيمارستان است و ميآيد. عصر كه يكي از آشنايان آمد كه آمپول من را بزند ديگر يكدستي زدم و پرسيدم بابا كي فوت كرد؟ زد زير گريه. گفت روز سوم آبان.»
چطور ميشود با اين قضيه كنار آمد؟ همه به نحوي با بيماري، عوارضش، فقدانهايش مواجه شدهاند، گاهي از دور، گاهي از نزديك. گاهي هم مثل او چند بار و به فاصله كم. در اين شرايط مواجهه با اين از دست دادنهاي ناگهاني چگونه است؟ با چه منطقي ميشود با آن كنار آمد؟ «اگر يك فرد خيلي پير باشد هميشه گوشه ذهنتان هست كه بايد منتظر فوتش باشيد. اگر يك نفر بيماري خاص سختي داشته باشد باز در ذهنتان هست كه اين روند ممكن است به كجا ختم شود اما اين مريضي خيلي عجيب است. من شب قبل از فوت عمويم با او حرف زدم، خوب بود. اما فرداي آن روز ديگر نبود. براي همين شما اصلا آمادگي روحي و ذهني نداري. اينكه بعدش چه ميشود كرد؟ خيلي سخت است. من آدمي هستم كه احساساتم را هم بروز نميدهم، تو دارم. اگر در حال رانندگي باشم و كسي نباشد، گريهام ميگيرد. اما ديگر فكر نميكنم كه چرا اين رفت؟ چرا آن رفت؟ نه اين طور نيستم چون خودم مريض شدم و اين خيلي به من كمك كرد كه بفهمم زندگي چقدر بياعتبار است. يعني تمام اتفاقاتي كه ميافتد، اين همه تلاشي كه ميكنيم همه خيلي بياعتبارتر از آن چيزي است كه فكر ميكنيم. اما به هر حال خيلي سورپرايزم. هنوز باورم نشده. كمتر از دو ماه از اين حجم اتفاقات ميگذرد و...» به تلخي ميخندد: «سورپرايزم».
فكر ميكنيد مسير زندگيتان تغيير كرده؟ آن آيندهاي كه متصور بوديد و برنامههايي كه در ذهن داشتيد حالا به نظرتان عوض شده؟ «تغييرش براي من اين است كه حالا راحتتر يك سري از چيزها را ميتوانم بپذيرم. چون ميدانم تهش كافي است كه يك دقيقه نفستان بالا نيايد كه فوت كنيد. اينقدر ساده ميشود رفت. پس اگر چيزي كه ميخواهي نشود، خب نشده ديگر. اين به اين معنا نيست كه ديگر تلاش نميكنم، خيلي تلاش ميكنم اما خب همين است ديگر. در برابر امر خدا تسليم شدهام.»
كار نجاتبخش
مهدي پورهاشم، عمويش 65 ساله بود و به قول او «معروف» بعد بيشتر توضيح ميدهد:«هماني كه اعلام كرد برنجها مسموم است، نخوريد!» پورهاشم، مديركل استاندارد و تحقيقات صنعتي استان تهران در سال 88 خبرساز شد، زماني كه اعلام كرد بر اساس آزمايشهاي انجام شده 13 نوع از برنجهاي وارداتي به كشور به فلزات سنگين سرب، آرسنيك و كادميوم آلوده بودند. كار جنجال چنان بالا گرفت كه سازمان استاندارد در آن زمان در برابرش موضع گرفتند و رييس وقت موسسه استاندارد ايران براي تكذيب حرفهاي او نشست خبري گذاشت. كمي بعد كميسيون بهداشت مجلس هم طرف پورهاشم را گرفت. به هر حال رياست او پس از اين ماجراها تمديد نشد بيآنكه حرفي از اخراج در ميان باشد. يك سال بعد او در گفتوگويي با خبرآنلاين در پاسخ به اين سوال كه چطور او تبديل به يكي از «پرحاشيهترين مديران» شده است، گفت:«بايد بپذيريم هر كسي در هر مسندي كه نشسته يك سري وظايف قانوني دارد و بايد به درستي به آن عمل كند. با تمام وجود به اين مساله اعتقاد دارم كه استاندارد حقالناس است. برهمين اساس وقتي من حقوقم را از 70 ميليون ايراني ميگيرم نميتوانم به وظايف قانوني خودم بيتفاوت باشم و وظيفه دارم همه چيز را با دقت نظر بيشتري دنبال كنم تا اين بار مسووليت را درست به مقصد برسانم. شايد همين مساله باعث شده كه امروز شما بر اين اعتقاد باشيد كه من يك مدير پرحاشيهاي هستم.»
پدرش، هادي پورهاشم 63 ساله بود، او هم همراه آن دايي كه در موج اول كرونا درگذشت در داروخانه كار ميكرد. چند سال آخر را مريض بوده و براي دياليز به بيمارستان ميرفته و به نظر او همين رفت و آمد بيمارستان باعث درگير شدنش با كرونا شده.«پدرم آدم سختكوشي بود. اگر هر ايرادي هم كه داشت اما خيلي خيلي حرام و حلال سرش ميشد. ياد ندارم پدرم به غير از نان حلال سر سفره آورده باشد.» وقتي درباره پدرش حرف ميزند، لحن صدايش كمي سنگينتر ميشود، بين هر كلمه فقط به اندازه لحظهاي مكث ميكند. قرار است هر جا كه برايش سخت شد صحبت نكند، ادامه ندهيم اما حرفش را ميزند، جمله را تمام ميكند و با اين حال سنگيني نبودن پدر را ميشود بر دوش نحوه ادا كردن كلمات شنيد. بعد يك جمله ديگر اضافه ميكند: «روز تولد من بود كه فوت كرد. من 3 آبان به دنيا آمدم.» روز تولد 35 سالگي پسر بزرگش. حالا خانواده 4 نفرهشان شده 3 نفره: او، برادر كوچكتر و مادرش.
حالا بعد از اين دو ماه پر حادثه و مصيبت زندگي چطور ميگذرد؟ براي او با كار، با كار زياد:«اگر بتوانيد برويد سر كار و چيزي حس نكنيد خيلي به نفع تان است. كار زياد و سخت كمك ميكند بحرانهاي زندگي را پشت سر بگذاريد».