اين همه ناز و كرشمه!
آلبرت كوچويي
امروز، دنيايي بهانه براي ديده شدن داريم كه تا فضاي مجازي نيامده بود، ناممكن يا دستكم سخت بود. حالا ميرود توي قفس شير و يك لقمه ميشود. باكي نيست سلفياش رفته توي اينستا و فيسبوك و يوتيوب و... و ديده شده است. مگر همين را نميخواست؟ ديده شدن را؟ تا پيش از اين بايد ميرفتيد بالاي آبشار نياگارا، شيرجه برويد تا ابديت. آيا از بخت خوش، عكاسي آن دو روبرها باشد؟ خبرنگاري؟ خبرچيني؟ حالا يك- دو- سه، يك گريم و يك ادا ميشوي ستاره فضاي مجازي. تلويزيون كه آمد، مرحوم مارشال مك لوهان گفت دنيا شده است دهكده. يك دهكده جهاني . حالا چه؟ مك لوهان نماند كه ببيند. بچههاي هم نسل من، يادشان هست كه راديو دنيايي بود براي شنيدن و البته بعد ديده شدن. كه بادي به غبغب بيندازيد و بگوييد، اين صداي من بود كه در راديو شنيديد.
در دهه 40 مستجابالدعوه نامي، گوينده برنامهاي بود به نام برنامه گفتنيها. در بهترين ساعت هم پخش ميشد. با خيل شنونده كه از رفتار آدمها و نشست و برخاستها و حادثهها ميگفت كه در اجتماع چه كنيد يا چه نكنيد و جز اينها. در تعطيلات مدرسه از آبادان آمده بودم به تهران خانه خاله و جمع فراوان پسرخالهها و دخترخالهها. تهران، رسيده و نرسيده، شيك و پيك و به قول آبادانيها «دريس» كردم كه از خيابان مخصوص سينا سوار اتوبوس شوم تا سرپل تجريش. پيراهن به گونهاي توري و البته ايتاليايي با جين كرم رنگ كه هنوز به تهران نرسيده بود و پوشيده بودم باز صد البته با عينك «ريبن» اصل سوار خط شدم. به اين اميد كه شايد در ميان مسافرها خود مستجابالدعوه يا اعوان و انصارش در راديو باشند كه مرا ببينند.
براي بيشتر ديده شدن، يك اسكناس نو دو توماني كه آن موقع البته پولي حسابي بود، هم گذاشتم توي جيب توري پيراهن كه ببينيد و تماشا كنيد. تيپ را نه مستجابالدعوه و نه كس ديگري از آن جماعت راديويي نديد. البته كه در پيدا شدن اسكناس را ديد و زد و رفت و به ناچار از سرپل تجريش تا خانه خاله، پياده كيلومترها تا مخصوص سينا، دروازه قزوين امروز گز كردم. آمدم. ديده شدن در زمان ما سخت بود و شاق هزينهبر. موهايمان را با ابروي سياه، زرد طلايي بكنيم، آن هم با مواد آن هنگام آب اكسيژنه و جز اينها و يك پسگردني از پدر بخوريم و با ماشين يك اصلاح، موها را كف مغازه سلماني محلهمان به باد بدهيم. هزينههاي ديده شدن سنگين بود. دشوار و گاه نشدني.
اين فضاي مجازي، چه به روزمان آورد؟ امروزه روز براي ديده شدن يك گوشي ميخواهيد و بس. كه با آن وصل هستيد به هر گوشه و كنار و سوراخ سمبه هر جا و هر مكاني. البته ديده شدني بيريشه و بيجيره و مواجب! الان در اين دوره و زمانه، آدمي فقط ديده نميشود، ميرود توي چشم طرف. حالا نسل پيش از ما، كه براي ديده شدن، چه شكنجه و مكافاتي داشت بماند. هزار پشتك و وارو بايد ميزدند كه ديده شوند. سياه بشوند، سعدي افشار بشوند. شلنگ تخته توي روحوضيها بزنند، تصنيفها را عربده بكشند، ميان پردهاي بخوانند تا بشوند مرتضي احمدي. طفلي سعدي افشار براي سياه كردن خود و سياه كردن تماشاچيانش تا كجاها براي خريدن دوده ميرفت.
آن موقع ميگفتند، بُـكش ولي خوشگلم كن! البته كه امروز هم براي ديده شدن در ميان هزاران هزار فالوور نامريي و از بيخ نبود آنها، ميليونها بايد بپردازيد، بوتاكس كنيد، گونه بگذاريد و هزار چم و خم ديگر كه بشويد سلبريتي حبابي! پفكي! چند روزه نوبتاش!