• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4820 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۳۰ آذر

يلدا مبارك

غلامرضا امامي

شيهه مي‌كشيد و مي‌آمد اسب سفيد وحشي...
سم ضربه‌هايش بر برگ‌هاي سرد خزان نواي خوش و خرم زندگي را مي‌نوازد. از سد ستبر زمان گذشته بود، از درازناي تاريخ، در شط پرشوكت و پرشكوه شب، به پيش مي‌آمد، به دل‌ها، به خانه‌ها.
 چه راه درازي پيموده بود، مي‌آمد، هر سال مي‌آيد، در درازترين شب سال مي‌آيد. مي‌شكافت شب را و تاريكي را اسب سفيد وحشي.
 شعله زيباي اميد را فروزان مي‌دارد و خستگان و شب‌زدگان را به بيداري و نويد روز و نور بشارت مي‌دهد.  با رسيدنش گردهم مي‌آييم، شب سياه را زيبا مي‌سازيم و به صبح و خورشيد مي‌رسانيم و مي‌خواهيم فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم.
 نياكان ما در دامنه البرز در شب يلدا بيدار مي‌ماندند... آتشي برمي‌افروختند و شادان و پاي‌كوبان شب را به رشته مهر به نور و روز و خورشيد مي‌رساندند. يلدا نويد نور است و زادروز خورشيد. در اوج سياهي با دميدن سپيده سحري خورشيد از پشت كوه‌ها و ميان دريا‌ها بالا مي‌آيد، سياهي پايان مي‌يابد و روز آغاز مي‌شود.
پس از آن از طول شب كاسته مي‌شود و بر عمر روز افزوده، تا نوروز كه زمان روز و شب برابر مي‌شود، تعادل بهاري و هنگام عدل و داد فرا مي‌رسد. در زيبا‌ترين لحظه هستي زمين و زمان به هم گره مي‌خورند... زمين مي‌گردد و مي‌چرخد... سالي نو و روزي نو آغاز مي‌شود... نوروز... يلدا زمان را و زمين را به عمو نوروز مي‌سپرد و مي‌رود...
فرزندان ايران زمين هر جا كه باشند اين دو رويداد را گرامي‌ مي‌دارند و گردهم مي‌آيند... پدران ما كه با طبيعت پيوندي يگانه داشتند، تقويم طبيعي را براي زمان و زندگي برگزيدند و همگام و همراه با گردش روزگار بذر شادي را پراكندند. در درازترين و سياه‌ترين شب سال به نور دل بستند و كف‌زنان و پاي‌كوبان سرود هستي را سر دادند: 
‌اي سايه سحرخيزان دلواپس خورشيدند 
 زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم 
 دوستان من: يلدا شب شوق عشق است... شب زايش نور و مهر و شور و شادي...
تاريكي بماند... نماند... برود... نرود... بيايد... نيايد. چه غم كه از دل تاريكي خورشيد ‌زاده مي‌شود. يلدا شب پيروزي پاكي و روشنايي و زيبايي و آزادي است بر پلشتي و تاريكي و زشتي و ستمگري.
 مهراسيم ز شب... در دل تاريكي سيا ه شب به زايش سپيد نور دل بنديم... ايمان بياوريم... باور كنيم و بدانيم كه شب دراز است و سحر نزديك است.
در اين خاك پاك... بر زبر اين زمين سبز و زير اين آسمان آبي... هر جا كه ايراني باشد... با همه درد‌ها و داغ‌ها و بيدادها امشب گرامي ‌داشته مي‌شود... سر مي‌رسد و مي‌آيد اسب سفيد وحشي 
 در رم شب يلدا را گرامي‌ مي‌داشتيم... در شبي سرد و پرسوز.
 جمعي بوديم... دوستاني ايراني و ايتاليايي... خرد و بزرگ... كوچك و كلان... شب شاد خوشي بود... دوستان و پسرانم(اميد) و (نويد) از سر مهر خواستند كه قصه يلدا را باز گويم... سخناني گفتم به سنت مرسوم خواستند كه از شاعر عاشق حضرت حافظ فالي بگيرم و شعري بخوانم و ترجمان آن را براي ياران ايتاليايي باز گويم، پذيرفتم، ديدگان را بستم، ديوان حافظ را گشودم شمع‌ها در ميان نور قرمز، انار و هندوانه سايه روشني جادويي آفريده بودند.
حضرت حافظ از ميا ن پرده شب به درآمد، رخ نمود، درخشيد و خواند: 
 صحبت حكام ظلمت شب يلداست 
 نور زخورشيد خواه بو كه برآيد 
 همواره زيبايي و شادي جهان بر جان‌تان روان، دل‌تان شاد و دريايي... شب‌تان گرم و يلدايي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون