نقدي بر فيلم «كشتارگاه»
كه به تازگي در شبكه نمايش خانگي منتشر شده
سلاخي ميگريست به قناري كوچكي
آريو راقبكياني
فيلم «كشتارگاه» به كارگرداني عباسي اميني از آن دسته فيلمهايي است كه همان اندازه كه تماشاگر را در سكانس ابتدايي ميخكوب صندلياش ميكند، به همان اندازه در سكانس پاياني به حال خود رها ميكند. فيلمي كه در ابتدا به شكل هوشمندانهاي با يك تعليق سينمايي بازيگر و مخاطب خود را در يك بيخبري محض قرار ميدهد، هر قدر به انتهاي قصهاش نزديك و نزديكتر ميشود حس معلق بودن را هم براي بازيگران و هم براي مخاطبانش به ارمغان ميآورد. گذشت زمان باعث ميشود كه فيلمنامهنويسان به مرور زمان پيرنگ اصلي فيلم كه پيگيري حادثه يخ زدن سه نفر در سردخانه كشتارگاه از طرف كاراكتر امير (با بازي اميرحسين فتحي) صورت ميگرفته را به دست فراموشي سپارند و خرده داستان ديگر را، تبديل به پيرنگ اصلي فيلم كنند و هر قدر مولفان فيلم سعي در احيا و پررنگ كردن آن دارند، به دليل آنكه ترتيب حوادث فيلم ريتم صحيح ندارد، آن نيز (خريد و فروش دلار) موضوعيت خود را از دست ميدهد. ميتوان اينگونه قلمداد كرد كه فيلمنامهنويسان فقط به ايجاد ارتباط بين مقدمه فيلم (پرولوگ) و موخره (اپيلوگ) آن تمايل داشتند و هيچ گونه توجيهي براي دال و مدلولهاي بدنه منقطع فيلمنامه ندارند.
اگر بخواهيم انسان را در فيلم «كشتارگاه» در قالب شخصيت «امير» تعريف كنيم، غير از پارهاي صفات پارادوكسيكال نامتجانس به چيزي ديگر بر نميخوريم. امير هم ميتواند معصوم باشد و زلال و هم ظالم باشد و درنده. گرگي باشد در لباس ميش كه بستگي به سكانس فيلم مدام در حال رخت عوض كردن است. نه ديپورت شدن او از فرانسه، تماشاگر را به نشاني خاصي از وجوه شخصيتي او ميرساند، نه پرخاشگري او در برابر پدرش ره به جايي ميبرد و نه عاشقانههاي او با اسرا (با بازي باران كوثري) نيز معلوم و مشخص است. او گاهي براي «متولي» با بازي ماني حقيقي گل ميزند و گاهي هم به زور ميخواهد گل به خودي بزند و گاهي هم اصلا نميداند در زمين چه كسي در حال بازي كردن است. امير ميخواهد در همه ميدانهاي خير و شر قهرمان باشد ولي فيلمنامه سعي در خلق يك ضدقهرمان بلاتكليف را با امير داشته است. شايد تنها راه پذيرفتن شخصيت امير با اين اندازه تضادهاي رفتاري، انگاشتن او به عنوان شخصيتهاي سايه «متولي» و عبد با بازي درخشان «حسن پورشيرازي» به صورت توامان است. به همين دليل است كه چارچوب اخلاقي براي اين شخصيت و شناخت او به دليل تكههاي پراكنده و ناهمگون با اوج و فرودهاي به نوسان افتاده قابل درك نيست.
فيلم «كشتارگاه» اينسرتهاي نشانهگذارانه را نمايان ميكند. پاي مصنوعي هاشم كه از جسم بيجان او جامانده، نمونهاي است كه از آن پس لنگ زدنهاي عبد و متولي معنا پيدا ميكند يا حتي اينسرتهايي كه از سلاخي گاوها و گوسفندان در كشتارگاه به تصوير كشيده ميشود، قابليت همسانسازي با محفل دلارفروشي و دلاليسم را دارد كه انسانهايي را قرباني خود ميكند. انسانهايي كه در بازار رقابتي فروش دلار، دست به كشتار بيرحمانه يكديگر ميزنند و مشخص نيست كه چگونه به وسيله آدم دل رحمي چون امير تبديل به لاشههاي گاو ميشوند. بنابراين موتور محرك ارجاعات فيلم، بيشتر با تصاوير پيش ميرود و كاش آن به عهده شخصيتپردازي غلط امير گذاشته نميشد. تاكيد بيش از اندازه بر شخصيت امير باعث شد فيلم در سفر ناكجاآبادش، از طويله حيواني تا كشتارگاه انساني، به دست خودش سلاخي شده به سردخانه برود و گوشت يخزده برزيلياي محسوب شود كه حتي قابل هضم نيز نباشد!
مشخص نيست كه چرا فيلم سوسپانس تعيينكنندهاش را به شكل نابالغي و در حد پلاني به دست كاراكتر متولي ميچيند و ديگر كسي حتي سراغي از آن را نميگيرد و اصلا معلوم نميشود كه چرا آن را مطرح كرد كه به راحتي حذف شود؛ دوربينهاي مداربسته كشتارگاه! از طرفي چيدمان تصنعي توالي زماني موقعيتها باعث شد كه مواجهه برادر هاشم با امير و آشنايييت او با وي بيدليل جلوه كند و از طرفي ديگر نيز، چگونگي كشف جسدها نه در متن مشخص است و نه در اثر و نه حتي در بازي بازيگران! فيلم تنها ميخواهد هر چه سريعتر خود را به پلان درب ماشين حمل گوشت و تصوير زني انتقامگر برساند و به انواع و اقسام افكتهاي شتابزده دراماتيك دست ميزند كه امير، پادوي وفادار آقاي متولي او را بيعلت تحويل خانواده مقتول بدهد. ميتوان اينگونه نتيجه گرفت كه تعمدي در ناشناس گذاشتن سابجكت و آبجكتهاي فيلم براي مخاطب بوده است؛ گوسفند كيست؟ گاو كيست؟ طويله كجاست؟ گاوداري كجاست؟ دلار كيست؟ عراق كجاست؟ آبستن كيست؟ و امير، ناطوردشت كي و كجاست؟