چگونه ابرقدرت فروپاشيد
فريدون مجلسي
در سال 1991 سرانجام فشار فرساينده طولاني دوران جنگ سرد، در ميان ناباوري و شگفتي جهان موجب فروپاشي اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي شد. بيشترين شگفتي نزد شهروندان كشورهاي اروپاي شرقي بود كه پس از پايان جنگ جهاني دوم به صورت مستعمراتي سياسي و ايدئولوژيك اسير اميال ابرقدرت شوروي بودند و اميدي به رهايي و نجات خود در زماني نزديك نداشتند. اما تاريخ نشان داده است كه هيچ سلطهاي كه با زور تحميل شده باشد، استوار و ماندگار نيست يا سلطهگر متحول و مدني ميشود، يا اسير قدرت و امكان مييابد. شوروي در سال 1917 كه با انقلاب مردم و سربازان در دوران پر مشقت جنگ جهاني اول سلطنت تزار را پايان داد و حكومتي موقت براي دوران گذار به دموكراسي اداره امور را به دست گرفت. اما تنها گروه سياسي و حزب منسجمي كه از دوران تزار بهطور زيرزميني مبارزه ميكرد و داراي سلسلهمراتب و هرم مديريتي خود بود، يعني حزب سوسيالدموكرات كه بر خلاف نامش در معيار امروزي حزبي افراطي و عملا كمونيستي بود، توانست با شورش و كودتايي مسلحانه حكومت نامنسجم موقت را فرو بپاشد. لنين رهبر معنوي حزب با اعلام شكست روسيه در جنگ با آلمان از پناهگاهش در سوييس عازم روسيه شد و رهبري دولت نوخاسته را در اختيار گرفت. لنين تنها نبود، تيمي از آرمانگرايان مبارز ماركسيست از او حمايت ميكردند. به زودي ارتش سرخ به فرماندهي تروتسكي كه از روشنفكران حزبي بود تشكيل شد، سال بعد آلمان در جنگ بزرگ شكست خورد و روسيه سرزمينهايي را كه لنين در شرايط اضطراري از دست داده بود مسترد داشت و با التيام احساسات وطنپرستي تحقير شده روسها براي خود كسب اعتبار كرد. اما دو اتفاق مهم موجب شد كه از همان آغاز نطفه شكست نهايي بزرگترين امپراتوري جهان كه حاصل طمعورزيها و تجاوزات سيريناپذير امپرياليسم روس طي سه قرن گذشته بود، منعقد شود؛ يكي اختلاف و جنگ قدرت ميان سران انقلاب بود كه مانند همه انقلابهاي خونين جهان از فرداي پيروزي آغاز شد و موضوع مهمتر و موثرتر در شكست آينده احساس غرور ناشي از پيروزي ناگهاني و توهم جهاني كردن آن به همان سادگي پيروزي اوليه بود. در مورد اختلاف انقلابيون، تا زماني كه لنين زنده و مورد احترام همه سران بود، بروز چنداني نداشت، بيماري لنين در سال 923 1شدت يافت و در ژانويه 1924 درگذشت و استالين كه در دوران بيماري لنين عملا اهرمهاي قدرت را در اختيار گرفته بود، جانشين او بود. استالين كه به لياقت و قدرت نظاميتروتسكي وزير يا كميسر جنگ حسادت ميكرد به بهانههاي ايدئولوژيك سه سال بعد او را از حزب اخراج و تبعيد كرد. اين رفتار نسبت به خشونتي كه بعدها استالين به كار ميبرد بسيار ملايم بود، سيزده سال بعد عوامل استالين تروتسكي را در تبعيدگاهش در مكزيك كشتند.
ماشين كشتار استالين در داخل شوروي نخست با از ميان برداشتن سران حزب كه ميتوانستند رقباي او محسوب شوند آغاز به كار كرد و سپس رنگ پاكسازيهاي طبقاتي و حتي قومي به خود گرفت و يك دوران وحشت بينظير را رقم زد. شايد جنگ جهاني دوم و برانگيخته شدن احساسات وطنپرستي در مقاومت در برابر متجاوزان آلماني و در مرحله بعدي دستيابي شوروي به بمب هستهاي موجب شد استالين با وجود آن جنايات بيبديل از اعتبار و حمايتي عمومي در ميان كمونيستها برخوردار شود. اما ديكتاتوري فردي كه از او به ارث رسيد در زمان افول اقتدار سياسي به فروپاشي امپراتوري و از ميان رفتن وحدت ملي آن كشور كمك كرد. نكته مهمتري كه دليل اصلي ضعيف شدن و افول اقتداري ابرقدرتي با آن عظمت بود نيز عارضه انقلابي- ايدئولوژيكي است كه اينگونه نظامها خود را در موضع احساس حق مطلق و متمايل به بهرهمند كردن سراسر جهان از مزاياي ايدئولوژيك خود ميپندارند. چنين احساسي موجب دخالت در امور كشورهاي ديگر از طريق احزاب كمونيستي زير نفوذ خود و درگيريهاي نظامي و انقلابي در سراسر جهان ميشد و طبيعتا نيروهاي رقيب را نيز به مقاومت و واكنش واميداشت. اينگونه دخالتها از سويي ميتوانست موجب گسترش نفوذ كمونيستي شود و از سويي ابزاري شد در دوران رقابتهاي جنگ سرد كه شوروي را درگير جنگها و هزينههاي نظامي و حزبي فرسايشي پراكنده در سراسر جهان كند جنگ نيابتي پرهزينه ويتنام و هزينه جنگ و مداخله مستقيم در افغانستان كه با مقاومت نيابتي القاعده و مجاهدين رويارو شد، ضربه نهايي افول بود. در اين شرايط مردم روسيه احساس ميكردند ايالتهاي دورافتاده و فقير آسيايي غالبا وبال گردن روسيه هستند و اين احساس جدايي نيز آمادگي و توجيه بيشتري براي گسست امپراتوري فراهم ميآورد. نارضايي روزافزون مستعمرات اروپاي شرقي كه از نزديك شاهد توسعه همسايگان غربي خود بودند نيز مزيد بر علت بود، به همين دليل وقتي در سال 1991 گورباچف كوشيد شايد بتواند با حذف هزينهها و ايرادها اقدامي براي حفظ نظام سوسياليستي بكند، ديگر دير شده بود. كشورهاي اروپاي شرقي در آن گسست بزرگ با شادماني و هيجان راه آزادي در پيش گرفتند و گورباچف نيز گرچه با پذيرش فشار ناسيوناليستهاي روس با خودمختاري بيشتر روسيه و جمهوريهاي شوروي موافقت كرد، اما با وجود كودتايي نظامي از سوي فرماندهان نظامي و حزبي متعصب كه به شكست منجر شد، شوروي فروپاشيد و كشورهاي غير روس نيز راه استقلال خود را در پيش گرفتند.