«زليخا چشمهايش را باز ميكند» رمان اديسه و درد است. رمان عبور از دورهاي و رهاشدن در دورهاي ديگر. رماني كه بذر اميد و عشق را در زمين نفرت و انتقام ميكارد و زندگي و مرگ را همچون گذر روز و شب از بر ميگذراند.
گوزل ياخينا در روايتي پركشش، دورهاي سياه از تاريخ شوروي را از نگاهي زنانه مينگرد. نگاهي كه در طول روايت آبستن ميشود و ميزايد و رها ميكند و باز آبستن ميشود. «زليخا چشمهايش را باز ميكند»، در زهدان تاريك تاريخ روسيه، جنين اميدي را رشد ميدهد كه هنوز هم در حال رشد است. خارج از رحم و فروغلتيده در مسيري ديگر.
راز روايت
از آغاز نوشتار، روايت رازي پيش چشم خوانندهاي كه هنوز چشمهايش به تاريكي روايت خو نگرفته ميگذارد. از همان اولين سطور، زبان و روايت زليخا مثل طفلي بر سينه مادر در زبان و كلام راوي سوم شخص مينشيند. روايت اينگونه همچون سايهاي كه به سر و پوست زليخا افتاده باشد همراه او پيش ميرود و بسوده و ملموس ميشود. ديگر خواننده ميتواند به تاريكي ناشناختهاي كه كمكم دارد در سياهي خودش فرو ميرود خو كند و با شخصيت زليخا يكدل و همصدا شود. در طول رمان روايت لزج و مرطوب و چسبنده است و نميگذارد ذهني كه در باتلاق كلمات افتاده جايي براي برونرفت پيدا كند و گرفتارش ميكند. زليخا وقتي چشمهايش را باز ميكند كه چشم حيوانات هنوز بسته است. ميتوان اين بيداري را اينگونه معنا كرد روايتي را كه دنبال ميكنيم تلاش دارد آگاهي و ديدهوري را به خواننده واگذارد. درواقع آگاهي از ديگر شخصيتهاي رمان پنهان مانده و براي خواننده كتاب نفس خواندن ورود كردن به حريم نهان روايت است. از اين منظر ميتوان گفت رمان با راز آغاز ميشود و خواننده همچون ديگران و اغيار كور نيست. از همان ابتدا داستان اين نويد و درعين حال بيم و وحشت را بشارت ميدهد كه آن كه چشم باز كرده، بايد مشقت آنان كه چشم را بستهاند، گردن بگيرد.
عفريته نماد سنتي قدرتمند
بيداري زليخا آغاز مشقت است؛ گويي كه رمان با اولين كلمات، وقت سفر را اعلام ميكند. چشمگشودگي زليخا و بينايي او همچون آهنگ سفر كردن است. پيش درآمد تغييري كه بايد بدان تن دهد. در توصيف فضاي اوليه آنچه درشت جلوه ميكند، ميل به پنهانكاري زليخا در مقابل ميل به آشكارسازياي است كه خواندن كتاب در ذهن خواننده ايجاد ميكند. تضادي كه بسان دو بال پرنده، روايت را پرواز ميدهد و همچون هجوم نوري در تاريكي، نمادها خود را به رمان ميريزانند. عفريته، صد ساله و كور و كر و آغازگر روز است. زليخا را مرغ خيس مينامد و ظرف چيني ادرار و مدفوعش را به او ميسپارد. عفريته نماد سنتي قدرتمند است كه از عقبه و كاركردش افتاده و حالا جز زباني تيز و ناتوان، چيز ديگري ندارد. روند زندگي زليخا در دست اين مادر عفريته شده است و صبح با صداي او آغاز ميشود.
مرتضا شوهر پرقدرت و تنومند زليخا كه هنوز بيدار نشده، در تصويري اوليه، بخشي از قدرتش را از نگاه و زبان زليخا به خواننده نشان ميدهد؛ قدرتي كه به توانايي او در قابليت شمارش و حسابگري بازميگردد. همين قدرت و توانايي در پايان فصل، پاشنه آشيلش ميگردد و بر سرش هوار ميشود. در واقع وسعت ديد زليخا به ميزان قدرت شمارش و گفتار مرتضا است. مثلا سن عفريته يا تعداد خانههاي روستا. بعدتر اين توانايي از كار ميافتد و اين وسعت و مقدار فرو ميريزد. اين نگاهي قرينهوار در داستان است كه ابتدا و انتهاي فصل را به هم نزديك ميكند و دايرهاي فرو ريخته را در تاريك روشن ديد زليخا قرار ميدهد. در اين رمان و خصوصا در فصل اول سمبلها در تماميت خود، قدرتي مهاركننده را به زليخا نشان ميدهند. با ورود بيصدا و خزنده زليخا به انباري كه محل نگهداري آذوقه و غاز نمكسود و لواشك سيب است، پي ميبريم كه انباري حريمي امن و نهان براي اوست. انبار در اينجا و در شكلي نمادين جايگاهي ميان ذهن هوشيار و ناهوشيار دارد. حالا زليخا ميتواند چراغ خانههاي روستا را ببيند. انگاري ذهن او تنها ميتواند در اينجا و در گرگ وميش صبحگاه رها شود و به تخيل بپردازد. هرچند كه اين تخيل و تغزلي كوتاه باشد.
رو به جهان مردگان
با شروع روز زليخا با مرتضا به جنگل ميرود. برف زمستاني، همهچيز را چنان پوشانده و در سكوت نگاه داشته كه سكوت هم حكم بهمن را مييابد. ياخينا در توصيفش از جنگل، به انتهاي بخش روشن جنگل اشاره ميكند. جنگل روشن به جنگلي سياه ميرسد كه بخشندگي را از دست داده و از درختان كاج پير و درهم پيچيدهاي پر شده كه حتي اسب هم راه در آن گم ميكند. اين مرزي است كه مردمان روستا را پس خود نگه ميدارد. آنچنانكه حتي در زمان قحطي كسي ميل به عبور از آن ندارد. تا اينجا گوزل ياخينا دو مانع سنت و جغرافيا را به ميان ميآورد؛ دو مانعي كه همهچيز در آن درونريز ميشود و نميگذارد چيزي از دايره پررنگي كه ترسيم كرده بيرون بيفتد.
مرتضا درختي را قطع ميكند. درختي كه قطع ميشود ميتواند نماد و شكلي از پيشبيني جدايي زليخا از ريشههاي فرهنگ و جامعهاش باشد. مرتضا پيش از اينكه درخت دلخواهش را بيابد، در جنگل نفوذ ميكند. عملي كه زليخا را ميترساند و از مرتضا ميخواهد كه پيشتر نرود؛ گويي كه الهامي وهمآلود، به او نهيب واقعهاي شوم را ميزند. درواقع روند آغازين رمان، جرياني پيشگويانهنگر است. همهچيز در همان آغاز به گونهاي چيده ميشود كه ذهن خواننده علايم هشدار را دريافت كند و ابر توفانزا را در آسمان كتاب ببيند و تيرگي فضا را دريابد. در ادامه هم وقايع در روايتي پر شده از سمبل قرار ميگيرد. زليخا حمام را براي عفريته آماده ميكند. عفريته، پير و فرتوت، نمادي از سنتي است كه توانسته قدرتش را هميشه اعمال كند. حالا در اين هواي سرد و برفي، به حمامي داغ و بخار گرفته ميرود و چرك ميكند. سنت، نيرويي دوباره ميگيرد. پوست تازه ميكند و حيله در كار مياندازد. از كلام عفريته مشخص است كه از انفعال زليخا به خشم آمده: عفريته زليخا را مرده خطاب ميكند. روايت پيش از اين همچنين شمهاي نشان خواننده داده: زليخا پيشكشي به خداي دروازه ميدهد تا از بچههاي مردهاش محافظت كند. تا برف گرمشان كند و خوراك درندگان نشوند. در اين فصل روي زليخا به جهان مردگان است؛ چنانكه تن زنده خود را به فراموشي سپرده. همين سبب و علتي است كه سنتي پوسيده و فرتوت را عليه خود بخروشاند. زليخا بساط طغيان را با دستهاي خودش فراهم ميكند: اوست كه حمام را آماده ميكند و عفريته را ميشويد و با دست خودش نقشههايش را برآورده ميسازد.
نگاه و زبان روايت تمايلش به نماد و سمبل را پنهان نميكند. عفريته خواب ميبيند و سمبل و نشانه ميآورد. نشانههايي در خوابهايش كه بيش از اين بارها تعبير شده است؛ گويي در اينجا تنها حقيقت اثرگذار و حاكم، نشانهها و سمبلها هستند. او خواب ميبيند كه زليخا ميميرد و مرتضا و پيرزن باهم زندگي خوبي را پيش ميبرند. زليخا از تعبير شدن خواب عفريته وحشتزده ميشود. زندگي زليخا و اهل منزل و روستا، در ميان اين نشانههاست كه خط ميگيرد و جريان دارد. در فرم هم زبان روايت درهمآميختگي زاويه ديد داناي كل و نگاه اول شخص است؛ انگار كه سرنوشت چيرگياش را مثل دستي پير و چروكيده، در پوست زليخا كرده باشد و در آنجا بجويد. اما هنوز آنچه ميخواهد، نيافته باشد.
پنجه سرخ كمونيست
مرتضا و مردم روستا از ترس قانون مصادره مازاد محصول، دست به پنهان كردن غله و گوشت و آذوقه ميزنند. تا اينجا دو جور پنهانكاري مشخص شده است. يكي پنهانكاري كه زليخا در اول فصل در مقابل مرتضا و عفريته دارد و ديگري پنهانكاري كه مردم از حكومت كمونيستي دارند. هركسي چيزي را از نيرويي بالاتر كتمان ميكند. نيرويي كه مثل فشاري از بالا به پايين عمل ميكند و تا عمق وجود افراد ميخزد و رشد ميكند، همچون چكمههاي مرتضا بر انگشتان دست زليخا. قامت كوچك زليخا در برابر جثه بزرگ مرتضا، اين ناتواني و فرمانبرداري را بزرگتر جلوه ميدهد. اما مرتضا و مردم روستا هم در برابر نيروهاي ارتش سرخ، ناتوان و كوچك ديده ميشوند.
مرزي كه رمان در ابتداي كار تعريف كرده گرچه مرزي پررنگ است كه كسي را ياراي خروج از آن نيست، اما از سوي ديگر به راحتي به درون اين مرز نفوذ ميشود. حكومت مركزي بار تحولاتش را به روستاي يولباش تحميل ميكند. كمونيست پنجه سرخش را درون شكم روستا فرو ميكند و ميجويد و ميخواهد محتويات معده و روده را درآورد. تمام توان سنت و جغرافيا، معطوف به درون مرز است. انگاري كمر خم شده مادري كه نوزادش را به خود بفشارد. وزن چكمههاي حزب حاكم بيشتر فشار ميآورد و نوزاد در آغوش مانده كه ديگر توان فشار را ندارد، له ميشود.
چهره بيروني دو زخم پنهان
در ادامه، رمان يكي ديگر از رازهايش را پيش چشم خواننده ميگذارد و مشتش را به آرامي باز ميكند. از پس سختي و درشتي رفتار مرتضا و مادرش ميتوانيم رابطهاي عاطفي و در كودكي مانده را ببينيم. مرتضاي ناتوان زانو زده و همچون طفلي در دوران شيرخوارگي، نيروي حياتش را از مادر ميگيرد. مادر هم روايت بياعتنايي و رامنشدگياش را براي پسر باز ميگويد. دو زخم پنهان كه چهره و جلوه بيروني آن، خشم و غيظي است كه بر سر زليخا فرود ميآيد. سواي آن تصوير درشتشده و بزرگنما شدهاي كه در اينجا نويسنده از مفاهيم روانكاوانه ارايه ميدهد و ارجاعي كه به عقده اديپ و نشانهاي در كودكي مانده، ميان مادر و فرزند مطرح ميكند، زاويه ديدي كه نويسنده به اين موقعيت دارد ديدني و نمادين است: «گونه را به سفال گرم ميچسباند و با انگشت اشاره پرده را كمي كنار ميزند. از لاي پرده و به خوبي آنها را ميبيند؛ مادر و پسر را.» اين توصيف از شكل نگاه كردن به آن ميماند كه گونه را روي شكم زني آبستن بگذاري. گرمي سفال، مثال گرمي شكم است. پيش از اين توصيف، تخممرغي از دست زليخا ميافتد و ميشكند. تخممرغ اشارتي به نطفه و جنين دارد و شكستنش نمادي از ورود به دنياي تخم و زهدان است. راز در اينجا، از وراي پوستي نازك، قابل ديدن و مشاهده است. زليخا راز را از وراي مخفيگاهش و در نظم و شكل طبيعي خودش مشاهده ميكند.
نشانههايي كه ماغ ميكشند
پس از آرامش زهدانگونه اتاق مادر، فوران خشم، مثل زايماني خود را بيرون مياندازد. ميلي خودويرانگر كه ميخواهد هر خودساختهاي را بدرد و نابود كند. همانطوركه از مرزها چيزي بيرون نميرود و فقط به داخل ميآيد، غيظ و خشم و نفرت مرتضا هم رو به متجاوزان اعمال نميشود؛ بلكه به درون خودش وارد ميشود و خودويرانگري به بار ميآورد. او گاوي را كه نمادي از خود اوست - به هيكل و توان و خشم مرتضا دقت كنيد- با تبر از پا در ميآورد و تكهتكه ميكند. اين خودويرانگري، براي زليخا به گونهاي ديگر عمل ميكند. به شوهرش حمله ميكند و شانهاش را گاز ميگيرد؛ انگاري كه طغياني از جنس نااميدي و ترس در وجودش سرريز كرده است. در روايتي نفسگير و ناگهاني، نشانههاي روانشناسانه، خود را بروز ميدهند. نشانهها زبان باز ميكنند و ماغ ميكشند و چشم سفيد ميكنند. چنان گاوي تبر بر پيشاني خورده.
خواب عفريته وارونه تعبير ميشود. آن حجم كر و كور سنت، كمر خم ميكند و وارونهگويي ميكند و به اشتباه ميافتد. ديدار زليخا و مرتضا با قبور چهار دخترشان، در واقع ديدار مرتضا با دختران است. مرتضا جداكننده است. سنگ قبر دخترش را ميشكافد و پرندهاي را كه زليخا شمسيه (نام دختر ارشدش) صدا ميزند ميتاراند و ميخواهد اسب مادر را ببرد و كره اسب را بكشد. تبري كه مرتضا بر پيشاني گاو ميكوبد و با آن گاو را از پا در ميآورد، قرينهاي ميشود از تيري كه بر خودش شليك ميشود. درواقع مرتضا با كشتن گاو خودش را كشت.
ديدار مرتضا با مادر آخرين ديدار اوست. براي او جداشدن از رحم مادر و مرگ، همزمان ميشود. مثل فاصله كوتاه تولد تا مرگ دخترانش. اگر گاو را همانندي براي مرتضا بدانيم، در مقابل، زليخا اسب است؛ اسبي كه در زمان نزديك شدن مغول سرخ، وحشت ميكند اما آنچنان تند نميرود كه كرهاش به او نرسد. رفتار آغوشگشوده زليخا محاذي رفتار جداييطلب مرتضا ميشود كه حالا آسوده تمام مرگ را تصاحب كرده.
توصيفي كه گوزل ياخينا از مرگ مرتضا ميآورد، توصيفي وحشتزده يا غمبار نيست. نويسنده او را خوابيده فرض ميگيرد. آزاد و رها. آنچنانكه براي زليخا ديگر جايي در درشكه باقي نميماند. مرگ مرتضا و همه فضا را با حجم مرگ او پر كردن، نشاني از زنده ماندن زليخاست. در واقع، پس از مرگ مرتضا ست كه كره اسب از پستان مادر شير ميخورد. اسب مادر مطيع و مهربان است. آرامش حالا بازگشته؛ آرامشي كه با پرتاب تكهاي برف از طرف مرتضا به پرندهاي سينه آبي، گريخته بود.
دست بزرگ و دست ميانه
يكي از سربازها زليخا را دختر چشمسبز ميخواند؛ نامي كه پدرش در كودكي صدايش ميكرده. نامگذاري دوباره زليخا به دختر چشمسبز، ميتواند اشارهاي به مرگ مرتضا كه به زودي اتفاق ميافتد، باشد. سرباز بعد از مرگ مرتضا دوباره او را به همين نام ميخواند و زليخا ناگهان به كودكياش پرتاب ميشود. همچون كره اسبي گرسنه كه از پستان مادر شير بنوشد. انگار تمام زندگي زناشويي زليخا، تنها ميان آن دو باري كه سرباز او را دختر چشم سبز خطاب ميكند قرار ميگيرد؛ گويي تيغي بردارند و زندگي با مرتضا را مثل غدهاي از بدن زليخا جدا كنند. فصل اول با جدايي پايان مييابد. زليخا را از ديارش جدا ميكنند. پيشتر مرتضا ميخواست با نابود ساختن هر چيزي، اين جدايي را رقم بزند، اما ناكام ماند. حالا اين حكومت است كه جدا ميكند. دستي بزرگتر ميآيد و دست ميانه را قطع ميكند. زليخا از يولباش كنده ميشود. از عفريته و هر آنچه در جوار آن بوده. جدايي براي مرتضا مرگ است و براي زليخا ترك ديار. پايان فصل اول، آغاز سفري است كه پايانش معلوم نيست. قافلهاي به راه افتاده كه معلوم نيست كي اتراق كند.