تسليم ژاندارك به مقامات كليسا
مرتضي ميرحسيني
ميان اهالي روستايش به پاكي و معصوميت شناخته ميشد و از 13 سالگي، مدام از صداهايي كه ميشنيد و الهاماتي كه به او ميشد حرف ميزد. صداها به او ميگفتند به ياري پادشاه فرانسه برو كه اكنون سخت نيازمند ياري توست. آن زمان فرانسه و انگليس در جنگي طولاني و فرساينده - كه در تاريخ به جنگهاي صد ساله شناخته ميشود- باهم درگير بودند. دخترك اين پيام را با پدر و مادرش در ميان گذاشت. مادر سكوت كرد، اما پدر گفت پيش از آنكه تصميمت را عملي كني، خودم خفهات ميكنم و جنازهات را در رودخانه مياندازم. دخترك كه از اصالت و آسماني بودن پيامها مطمئن بود تهديد پدرش را ناديده گرفت و از خانه گريخت. به زحمت و گويا به همراه عمويش به كولور رفت و با فرمانده يكي از دستههاي سپاه فرانسه ديدار كرد. در اولين ملاقات از اقناع فرمانده عاجز ماند، اما رفتهرفته با اصرار و سرسختي نظر او را تغيير داد. فرمانده نامهاي به شارل هفتم، پادشاه فرانسه نوشت و هنگام عزيمت به پايتخت، ژاندارك را هم با خود برد. چون به سربازان اعتماد نداشت، دخترك را به كوتاه كردن موهايش و پوشيدن لباس پسرانه مجبور كرد. اما خبر حضور ژاندارك پنهان نماند و حتي زودتر از خود او به شهرها و روستاهاي سر راه رسيد. همه جا مردم به ديدارش رفتند و از او طلب بركت و دعاي خير كردند. او هم كه ديگر كاملا نقش خود را پذيرفته بود چنين كرد. شارل هفتم به ادعاهاي ژاندارك مشكوك بود و در اولين ورود او به دربار، لباسي كهنه پوشيد و ميان جمع درباريان ايستاد. ژاندارك تقريبا بيدرنگ او را شناخت و با اين كارش همه حاضران را مبهوت و بيشترشان را متقاعد كرد. همان شب يا چند روز بعد در خلوت با پادشاه به گفتوگو نشست و به او كه شايعه حرامزادگي بر زندگياش سايه انداخته بود اطمينان داد حلالزاده است و نبايد ذهن خود را با حرفهايي كه مخالفان و بدخواهان سلطنت فرانسه ميزنند آلوده كند. سپس با كسب موافقت شاه، پرچمي را كه نشان خاندان سلطنتي فرانسه بود برداشت و با لباسي سفيد و سوار بر اسبي سياه با چند هزار سرباز تازهنفس به ميدان جنگ رفت. در آغاز موفقيتهايي كسب كرد كه بيشتر به تجديد روحيه و تقويت انگيزه نيروهاي فرانسوي برميگشت، اما تقريبا همه آن را به «معجزه» تعبير ميكردند. انگليسيها براي خنثي كردن تاثير ژاندارك، به شايعه جادوگر بودنش دامن ميزدند و برخي مقامات كليسا را به تبليغ ضد او تحريك يا مجبور ميكردند. تا زماني كه برتري در ميدان جنگ از آن فرانسويها بود، توطئهها چندان اثري نداشت، اما سرانجام در يكي از نبردها، هنگام عقبنشيني به اسارت افتاد. مدتي در حبس ماند و بعد در چنين روزي از سال 1431 به مقامات كليسا تحويل داده شد. رسيدگي به اتهام جادوگرياش را به دادگاه تفتيش عقايد سپرده بودند، اما انگليسيها بر اين دادگاه نفوذ داشتند. ژاندارك در دادگاه از خودش دفاع كرد و حتي با ايمان راسخ و صداقت كلام، برخي قضات را به وحشت انداخت؛ وحشت از اينكه واقعا به بانويي قديس، تهمت جادوگري زدهاند. از اينرو صدور حكم اعدام با آتش براي ژاندارك مدام به تعويق ميافتاد و حتي صحبت از اين بود كه او را به جاي محاكمه در اين دادگاه، به رم بفرستند تا خود پاپ دربارهاش داوري كند. اما دستهاي از سربازان انگليسي، قلعهاي را كه دادرسي در آن جريان داشت محاصره كردند و فرمانده آنان با اين تهديد كه «يا هرچه زودتر حكم اعدام را صادر كنيد يا همه شما را ميكشيم» به ماجرا خاتمه داد. چنان كه ميدانيد ژاندارك را به جرم - اثباتنشده - جادوگري به ستوني بستند، دورش هيزم چيدند و زندهزنده سوزاندند. در لحظات پاياني، پيش از آنكه آتش زبانه بكشد، نه براي نجات از مرگ كه در طلب بخشش و رستگاري، مسيح را به ياري طلبيد و از ميكاييل (فرشته مقرب) تقاضا كرد در اين آخرين سفر همراهش باشد. بيستوچند سال بعد پاپ (كاليكستوس سوم) گويا به درخواست شارل هفتم دوباره ماجرا را بررسي كرد و حكم اعدام ژاندارك را ظالمانه و مردود خواند و بيگناهياش را اعلام كرد.