زندگي شايد همين باشد
اميد مافي
همه عكسها و پوسترها را از سينه ديوار كند. ديگر حوصله نداشت هر صبح از خواب بيدار شود و به مرداني سلام دهد كه با شكست در كارزار موجب مرگ پدرش شدند. پسرك شش ساله كه مدام در اتاق كوچكش ميگريست و دلش براي بابايش يك ذره شده بود از آنان كه در گورستان آن سوي شهر مويه ميكردند هم دلمردهتر بود. اما در اندوهناكترين روزهاي پسرك نحيفي كه پدر را با چشمان خودش به خاك سپرده بود، اتفاقي شيرين زمستان را كمي شبيه بهار كرد. وقتي سرمربي تيم مغلوب هزاران كيلومتر را به خاطر او پشت سر گذاشت و با بغل و بوسه، خورشيد را روي شانه غمگينترين يتيم دنيا نشاند بادهاي عبوس از پيشاني پسرك عبور كردند و او دوباره با تماشاي قالي لاكي خانه به ياد ستارههاي محبوب خود افتاد. در روزگار قحطي مروت و عطوفت مردي در قامت سرمربي دستمال خيس خود را روي روياهاي خاك گرفته طفلي كشيد و با مهربانياش كاري كرد كه ياد پدر به پرندهاي بدل شود كه هر روز و هر شب بر شيشه اتاق كوچك دردانهاش نوك ميزند و كابوسها را از سر او ميپراند. يك جامه سرخ، يك مدال نقره و يك عروسك كوكي هديه سلبريتي خستهاي بود كه از دوردستها آمده بود تا خيره به عكسهاي يك مرد ناكام انسانيت را معنا كند و با شولاي قلندري سر به زير، گرما را به آشيانه سرد و محقر آن سوي ياسوج هديه دهد. وقت خداحافظي وقتي مربي براي پسري كه مدال نقره را بر گردن آويخته بود دست تكان داد جهان كمي تا قسمتي زيبا شد و كودك سيهبخت در سايه ديوار لختي از اعماق درونش خنديد. سوگند به خيره شدن كه در آن لحظه، مربي نازك دلي كه اشك داشت اما آستين نداشت بر شانه كبوتران سپيد دست گذاشت و نوري نامريي دهليزهاي قلبش را آنقدر پرفروغ كرد كه بخشي از روشنايي به درون خانه خالي از يك مرد ريخته شد و خاربوتههاي باغچه سترون در سرماي استخوان سوز ناگهان برگ داد و زندگي شايد همين باشد. زندگي درنهايت تاريكياش گاه چنان تابان ميشود كه حبههاي تازه برف را ميتوان در دستمالي پيچيد و بر سر كودكي بهانهگير ريخت تا شايد به خاطر بياورد پدري را كه با كفن خشك نشده زير خروارها خاك آرزوهاي شسته رفتهاي براي پسرش دارد.