يادداشتي به بهانه شصت و يكمين سالگرد خاموشي پدر شعر نو فارسي
نيما، همچنان چراغ راه آينده
ابوالفضل نجيب
«تو پا به پاي زندگي نيامدهيي، نميداني مردم شهر تو چه ميخواهند. چون زندگي را پيش از شعر گفتن به جا نميآوري، شعر تو بياثر ميماند.» نيما
نيما به تعبيري پدر همه نسلهايي است كه در وادي فرهنگ و ادب اين ديار به شعر نه به مثابه يك تفنن و خودآزمايي و زورآزمايي فردي كه از منظر يك ضرورت و نياز حياتي براي بشر و براي زندگي نگاه ميكنند.
از اين زاويه است كه همواره شاعرانگي و شعر در تاريخ اين مرز و بوم به گنجينههاي ملي بدل شد. آنچه نيما را از پيله سنتمدارانه شعر رها كرد، درك زمانه و آينده و ضرورتي بود كه توانست به خوبي و در مهمترين بزنگاه تاريخ اين سرزمين درك و به آن جامه عمل بپوشاند.
او، در ديروز نزديك خود از عارف، عشقي، فرخي، ايرج و بسياري كسان ديگر عبور كرد. از هر يك توشهاي گرفت و بر ميراث هر كدام چيزي افزود؛ و چند مدار بالاتر، راهي نوين در شعر گشود. از اين منظر نيما راهگشاي شعر جهان بعد از خود شد. اولين كسي است كه گفت راههاي ناپيموده بسيار داريم و بدل به اولين پيشگام راههاي ناپيموده شد. نه تنها به اين دليل كه بر قيد تساوي مصراعها شوريد و آن را پس زد يا آنكه به بدعتهاي كلامي روي آورد. هر چند در اين موارد پيشتاز و راهگشا بود. همچنان كه ميتوان از سمبليسم جديد او گفت. از تاثير ادبيات غرب و به ويژه فرانسه بر او؛ و از نوآوريهاي زباني. اما اينها به تنهايي نميتوانست نيما و نه هيچ شاعر ديگر را در جايگاهي كه او تكيه زد، قرار دهد. جانمايه انقلاب آن مرد اخمو و منزوي، شنيدن و درك نياز زمانه و همسويي و پيوستگي با زمانه بود.
بعد از آن بود كه فهميد كار از غزلسرايي و قصيدهگويي گذشته است و بايد مانند هر نوآور و بنبستشكن، رنج سفرهاي ناشناخته را تجربه و تحمل كند.
سخن زمانه نيما آشتي شعر و زندگي بود. حفره عظيمي كه پس از حافظ در ادبيات ما به وجود آمد به شكل ناباورانهاي شعر و شاعران زمانه بعد از خود را به انفعال و سرخوشي مشغول كرد.
از اين منظر شعر و شاعر در اين شيب چند قرن و به تعبيري خودرو تنها در حاشيه زندگي ادامه حيات ميداد. آنچه نيما بر آن كمر همت بست، شوريدن بر آن چند قرن انفعال و خاموشي بود.
اگر بپذيريم كه حافظ به تعبيري قله تسخيرناپذير شعر ما بوده و هست، ناگزير بايد اين واقعيت را هم بپذيريم كه ادامه راه او مصداق درجا زدن و به تعبيري مشغول بودن و وامداري صرف به شعر و شاعرانگي است. در نتيجه روز به روز ميراث خلاق و پرتپش مولوي، ناصرخسرو، فردوسي و دهها نام ديگر امثال آنها از زندگي فاصله گرفت. عصبهاي ارتباطي آن با قلب زندگي، قطع و به جايي رسيديم كه شش، هفت قرن پس از حافظ كسي نبود كه به جد حرف و پيام و زبان شعري تازهاي داشته باشد.
حقيقت اين بود كه پس از حافظ شاعرانگي و رنج شاعري معناي واقعي خود را از دست رفته ميديد.
شاعر كاشفي نبود كه با خون جگر و دود چراغ خوردن به منزلت شاعرانگي رسيده باشد به قول نيما همه چيزها و اسباب شاعري از قبل آماده بود.
حافظ و ديگر بزرگان راه را كوبيده و تا انتها رفته بودند و هر كدام بر قلهاي ميدرخشيدند و چنان تلألويي داشتند كه شاعر نوپا يا ديرپا راهي جز طي طريق آنان نداشت. راهي كه در اوج يا به رند خراباتي شيراز يا پير قونيه يا آواره يمگان يا از آن بزرگان صدرنشين كه تاريخ دستنيافتني كرده، منتهي ميشد.
حافظ نقطه اوج ادبيات كلاسيك ماست و معناي هر اوج اين است كه پس از آن يا بايد به فكر قلهاي فراتر بود و ستيغ ديگري جستوجو كرد يا ناگريز از فرود خواهيم بود. پر معلوم است كه سخن بر سر كوش و دستاورد شاعران پس از حافظ نيست. حرف بر اين واقعيت است كه اگر كوششي بوده هيچگاه به طريقي كه از پيله بيرون آيد و جامه نوين كند، منجر نشده و هم نميتوانسته.
از دلايل اين ناتواني كه بگذريم، نتيجه جبري دور شدن شعر از زندگي بود و حل اين معما يعني بازگرداندن شعر به متن زندگي، كاري بود كارستان. آشنازدايي نيما مدخلي بود بر اين سفر ناپيموده. خشونت وحشي و سركش برخي واژهها را به خاطر آوريد. اينها درونمايه انقلابي شد كه تا آن زمان هيچكس جرأت نزديك شدن به آنها را نداشت.
كار نيما به هيچ وجه - آن چنانكه برخي به اشتباه دريافتهاند - قطع ما از گذشته پربار تاريخيمان نبود. بلكه عظمت كار او در اين بود كه ديروز ما را طوري به امروزمان گره زد كه راه براي فردا باز شود. از نگاه نيما گنجينه بيهمتاي شعر و ادبيات گذشته سد راهمان نبود. مرعوبمان نميكرد تا خود را ببازيم و غفلتي به همراه نميآورد چنانكه خود را فراموش كنيم بلكه اين سرمايه عظيم انساني و فرهنگي را در خدمت نوآوري و نوانديشي قرار داد. آنچنان كه بارها بر اين معني تاكيد ميورزيد: «اين حقيقتي است؛ ما زندهايم. دوست ميداريم. ميكاويم. ميكوشيم كه هر چيز را بر وفق ميل خود بسازيم و اين فعاليت، كه در ماده زندگي انسان هميشه بر جا خواهد بود، نشان ميدهد انسان در ساحت زندگي نه غلامي مطيع بلكه فرمانفرمايي سازگار است.»
از اين رو در نگاه نيما به گذشته آن را جامعتر و واقعيتر ميبينيم. بيدليل نيست كه با عبور از نيما، جهان حافظ و مولوي و همه آن استادان بزرگ زندگي و شعر را به مراتب بهتر و عميقتر كشف ميكنيم. با اين همه زندگي بعد از نيما ادامه يافت. راههاي ناپيموده بسيار همچنان وجود دارند و نيما به اين اعتبار فقط يك آغاز كننده بود. درك خلاق پيام نيما اين نيست كه او را نقطه پايان تعبير كنيم.
درك نيما چنانچه خود تاكيد داشت، فهم اين معني بديهي بود كه با وجود تغيير مدوام و پيوسته زمانه اما زندگي همچنان ادامه دارد. يعني نه نيما و نه هيچ پيامآور ديگر نميتواند فصلالخطاب باشد. نيما پدر و راهگشاي نسلهاي بعد از خود بود.
نه از آن سنخ پدران كه فرزندان خود را در زنجير و انقياد خود بخواهند. به همان دليل ساده كه با وجود همه علاقه و اشراف به ادبيات كلاسيك در قيد و بندهاي پدران سنتمدار خود باقي نماند. نيما در يك دوران در نوك پيكان قرار داشت. اين رسالت تاريخي او بود. شكي هم نيست كه اين كار سترگ را به بهترين نحو به انجام رساند؛ اما اكنون، پس از گذشت اين همه سال، نيما را بايد در اين كلام باز يافت كه او راه نوآوريهاي ديگران را گشود.
نسلي ديگر كه زمانهاي ديگر و در نتيجه سخن و پيامي ديگر دارد. يعني تا زندگي هست نوآوري و خلاقيت و كشف راههاي ناپيموده هم هست. توقف، غفلت، كاهلي و ترديد در كشف دنياهاي جديد كافي است كه هر يك از ما را به دنياي مادون پرتاب كند. از اين قانونمندي بارها تجربه شده، گريزي نيست. نيمايي كه راه به آينده و فروغ و سپهري و شاملو نبرد، نيماي عقب افتادههاي نفس بريده تاريخ است. همان طور كه در هيچ يك از آناني ديگر نيز نبايد توقف كرد. نبايد از هيچ يك از آنان دكان و سرمايه براي توجيه بيعملي و تنبلي بسازيم. راههاي ناپيموده پس از آنها بسيارند. بايد زمانه را شناخت. زمانهاي كه رو به فردا دارد؛ و راستي، نيما سخن زمانه خود را گفت و راهي ناپيموده را آغاز كرد. بزرگان ديگر پس از او نيز هر يك به فراخور چنين كردند. آيا ما نيز خود را در برابر چنين سوالي قرار دادهايم؟
«كار شبپا نه هنوز است تمام».