نگاهي به «قسمت عميق، قسمت كمعمق» مجموعه شعر سلمان نظافت يزدي
بازيابي تلميح با شگردهاي امروزي
سيداكبر ميرجعفري
نميدانم اولين بار چه كسي گفت كه يك شعر خوب، شعري است كه كلماتش خود بسنده باشد يا بهتر بگويم ارجاع به بيرون نداشته باشد. به نظر من هيچ شعري بدون ارجاع به بيرون، شكل نميگيرد. اصولا «تخيل» يا خيالانگيز بودن يعني ارجاع به بيرون. وقتي در يك شعر با عبارت يا كلمهاي كه تلميح به داستاني تاريخي دارد، روبرو ميشويم، تمام يا بخشي از آن قصه را در ذهن خود بازخواني ميكنيم و اين يعني روشنترين روش ارجاع به بيرون در شعر. روشن است كه اين كار نزد گذشتگان ما جايگاهي ويژه داشته است. به نظرم تلميح يعني خلاصه كردن يك ماجراي مشهور در يك بيت و گاهي يك عبارت. دقيقتر بگويم: «شعر» كردن يك حكايت مشهور در صنعت تلميح اتفاق ميافتد.
حالا اگر يك نويسنده چنين كاري را در متني امروزي انجام دهد، به نظر شما شعر خلق نكرده است؟ با اين تفاوت كه حكايت محوري اين متن، نه ماجرايي مشهور و تاريخي است و نه يادآور يك اسطوره.
راوي با هوشمندي تمام چند كلمه كليدي از يك روايت را پيش روي ما ميگذارد و كشف بقيه روايت را به تخيل ما ميسپارد. اولين شعر كتاب «قسمت عميق، قسمت كمعمق» را بخوانيم: «دستم را گرفتم/ و از ميان اين همه غصه برخاستم/ همهچيز از پاهايم شروع شد/ با من مهربان بودند/ و به سمتي ميرفتند/ كه زمان معنايي نداشت!» در اين شعر وقتي به جمله «همهچيز از پاهايم شروع شد» ميرسيم، پي ميبريم كه شاعر دارد «مرگ» را روايت ميكند. اشاره به يك نكته هنگام جان دادن، تصويري كامل از يك انسان رو به احتضار را پيش روي ما ميگذارد.
ممكن است شاعر عزيز بعد از خواندن اين سطور بگويد: اشتباه ميكني، منظورم مرگ نبود. مهم نيست، من اين روايت را در ذهن خود اينگونه كامل ميكنم. ممكن است تخيل مخاطب ديگر سرانجامي ديگر براي اين متن رقم بزند. همين جا به اين نكته اشاره كنم شعر گاهي داراي تركيبات خيالانگيز است، مثل بسياري از شعرهاي سنتي، گاهي نيز بدون داشتن اين تركيبات خيال آدمي را بر ميانگيزد. چندين شعر ديگر در كتاب «قسمت عميق، قسمت كمعمق» به همين شيوه شكل گرفتهاند. شعر بعدي نيز اتفاقا تصويري از مرگ است. براي طولاني نشدن فقط چند سطر آن را ميآورم: «از پهلو به جهان خيره شدهام/ گوسفندي كه چاقو از گلويش گذشته است....» شاعر ما را با تصويري هولناك روبرو ميكند و از اين به بعد، بقيه شعر از نگاه كسي است كه زير تيغ است و عنقريب گلويش را ميبرند. طبيعي است كه در اين حالت تمام خاطرات گذشته پيش روي راوي (بخوانيد خواننده) قرار ميگيرد.«براي دانستن روزهاي زيادي را هدر دادهام...»و در بند آخر تصاويري از چيزهايي كه در جهان ماست، نشان داده ميشود: «گردوها به موقع ميرسند...»و كسي نيست روزهاي رفته را برگرداند. شاعر گاهي در ميانه يك شعر فقط به يك ماجرا اشاره ميكند اما همين ماجرا سطرهاي ساده را به يك شعر تبديل ميكند. شعر «زخم بزرگ زندگي» با اين سطر معمولي شروع ميشود: «نبايد به خانه برميگشتيم» اما وقتي به اين سطرها ميرسيم كه: «بايد همان شب/ ميان كوير از قطار بيرون ميپريديم» به يادمان ميآورد كه راوي امكان اين را داشته كه زندگي را از مدار معمولي خود خارج كند. همين دو سطر كوتاه داستاني بلند را در ذهن ما آغاز ميكند: و اين يعني «خلق شعر» با «تلميح» به نقطهاي از زندگي. ميپرسيد: آيا تمام شعرهاي اين كتاب با همين تكنيك خلق شدهاند؟ عرض ميكنم نه اما شعرهاي خوب اين كتاب از اين تكنيك سود بردهاند. گاهي نيز اين تكنيك با ترفندهاي ديگري درآميخته و شعر بهتري آفريده است. در شعر ظهر تابستان دو روايت موازي شعر را پيش ميبرند اما كسي بهتر و عميقتر اين شعر را درك ميكند كه با «شاه ورق» آشنا باشد. براي اينكه با رمزگشايي لذت خواندن اين شعر را از شما نگيرم، فقط اشاره ميكنم كه چند «ورق» گوشه خيابان نشستهاند و يك نفر نيز در خيابان ورق ميفروشد: «تاج پادشاه گوشه خيابان زير آفتاب برق ميزند/ بيبي خشت خيره به ديوارهاي سيماني/ يك نفر آهسته به عابران ميگويد: / ورق ورق.../ كسالت ظهر تابستان پرندگان را از پريدن باز داشته است/ سربازي سيگاري روشن ميكند/ بيبي خشت به سرفه ميافتد/ پادشاه به سرفه ميافتد/ شهر به سرفه ميافتد/ يك نفر آهسته ميگويد: ورق ورق/ باد بيهوده آشغالها را تكان ميدهد» نميدانم با نوشتن اين سطر كليدي به دست خواننده دادم تا با لذت بيشتري اين كتاب را بخواند يا با توضيح واضحات حظ اين شعرها را از مخاطب گرفتم.