جيمز جويس زماني مردگان را مينويسد كه پس از 10 سال تحصيل علوم ديني مسيحي به دليل آگاهي از فساد حاكم بر كليسا حاضر نميشود به خدمت كليسا در بيايد. او به موقعيتهاي شغلي و اجتماعي بسياري پشت كرده و با تحصيل ادبيات و فلسفه به شغل معلمي و نوشتن ستون ادبي در مجلات بسنده كرد. جويس پيشتر براي تامين مخارج خانواده به تحصيل پزشكي در پاريس روي آورده بود؛ بيماري مادر او را وادار ميكند درسش را رها كند و به بالين مادر و شغل قبلي خود بازگردد. وقتي به او پيشنهاد ميشود كه در يك مجله كشاورزي داستانهاي كوتاه سرگرمكننده بنويسد، با نوشتن يك داستان ناتوراليستي- سمبوليستي پرده از زندگي گناهآلود يك كشيش برميدارد. نوشتن اين داستان عرصه اجتماعي را بر او تنگتر ميكند و با مرگ مادر، ديگر هيچ دليلي براي ماندن در ايرلند نمييابد. در خارج از ايرلند با چنان زبان تندي داستانهاي «دوبلينيها» را مينويسد كه تا 10 سال بعد هيچ ناشري حاضر به چاپ آن نميشود. در اين داستانها به همه جنبههاي زندگي اجتماعي ايرلند از كودكي تا بزرگسالي ميپردازد و در آخرين داستان، مرگ را موضوع داستانش قرار ميدهد.
تقابل ملالآورها و بيشيله پيلهها
گابريل در مهماني شب كريسمس متوجه ميشود كه همسرش با شنيدن ترانهاي به ياد معشوق دوره جواني خود ميافتد كه از عشق او مرده است. اين واقعه سوالهاي بسياري را براي او كه در دنياي روشنفكري خود سير ميكند به وجود ميآورد و متوجه ميشود معشوقه مرده همسرش در سالهاي دور جايگاهي والاتر از او دارد. داستان در شهر دوبلين در يك شب برفي اتفاق ميافتد. از همان ابتداي داستان مشخص ميشود كه نوعي گسيختگي و اختلاف فرهنگي بين مهمانها در مهماني -كه نمونهاي از جامعه ايرلند است- وجود دارد. اين شخصيتها را ميتوان به دو دسته شرقي و غربي تقسيم كرد. شرقيها اهل دوبلين، پايتخت ايرلند هستند و غربيها از اهالي شهرها و روستاهاي غرب ايرلند. گابريل شرقي و همسر و معشوقه مرده او غربي هستند. شرقيها ملالآور و پير و فاسد ترسيم شدهاند. ماري جين نميتواند قطعهاي مناسب مهماني بنوازد. مالينز دائمالخمر و مايه شرمساري ديگران است؛ بران عياش و زنباره است و بقيه چنان بيمايه كه حتي حاضر نيستند توجهي به موسيقي داشته باشند و فقط در انتهاي قطعه، متظاهرانه براي تشويق حاضر ميشوند.
غربيها ساده و بيشيلهپيله و جوان و پرشورند: خانم آيورز، فعال سياسي ميهنپرست ميخواهد زبان باستاني ايرلند را بياموزد و به سراسر ايرلند سفر كند. او حاضر نيست تمام وقت خود را در اين مهماني تلف كند و زود ميرود. گرتا، همسر جذاب گابريل كه با رنگ و عطر و موسيقي و ستاره پيوند دارد، ساده و اصيل تصوير شده است. بارتل كه برترين خواننده مهماني است، گرچه بدون شنونده تاثيرگذارترين ترانه را ميخواند و مهمترين اتفاق داستان را رقم ميزند كه كسي متوجه حضور او نيست و اهميتي به نظراتش نميدهد. تقابل شخصيتهاي غربي و شرقي در تضاد مادر گابريل با همسرش آشكار ميشود. مادر متوفاي گابريل به صورت نماينده اصلي مردم با فرهنگ جامعه دوبلين شناسايي شده است. وي در مقام «مغز متفكر» خانواده مراقب بوده است كه پسرانش براي شغلهاي مناسب درس بخوانند. جلوه وجودي او در داستان تصويري است كه او را با كتابي در دست نشان ميدهد. با اين حال، با ازدواج گابريل با دختري روستايي از غرب ايرلند مخالف است. در حالي كه همين گرتا از او به مدت طولاني تا زمان مرگش پرستاري ميكند.
شرق متمدن، غرب عقبمانده
شرق كه به اروپا نزديكتر است، نماد طلوع خورشيد و تازگي و جواني پيشرفتگي و تمدن و غرب كه روستاييتر است نماد مرگ و عقبماندگي و كهنگي. اما سبك داستان به گونهاي است كه نمادها مرتب به متضاد خود تبديل ميشوند و با ايهام به وجود آمده درك داستان را دشوار ميكند. شرق قبله مسيحيان هم هست و با دينداري همراه است و با شمول اروپا ديرينگي و مرگ را نمايندگي ميكند. غرب با شمول امريكا نماد جواني و شادابي است و در عين حال، اصالت و هويت ملي و سلطه كليسا را هم در خود دارد.
«مردگان» حكايت سرگشتگي روشنفكراني است كه با مسائل سياسي- اجتماعي بسياري روبهرو هستند و راهحلي نمييابند. گابريل با جامعه ايرلند تطابق ندارد. از پاسخ معمولي خدمتكار به شوخي مهربانانهاش آزرده ميشود. از شوخي ساده همسرش دلگير ميشود. نگران سخنرانياش در سر ميز شام است و ناخشنود از بيفرهنگ بودن مهمانها، نميداند چه بگويد كه در سطح درك آنها باشد. الگوي رايج ازدواج و خانواده را قبول ندارد. با دوستان سياسياش ميانهاي ندارد و از غيرسياسيها هم خوشش نميآيد. گرچه متوجه رقصيدن همسرش نميشود و تصور ميكند زندگي بدون عشقي را ادامه ميدهد، زنش را دوست دارد و در مهماني بهطوري تحسينآميز به او مينگرد.
وقتي خانم آيورز او را به خاطر نوشتن يك ستون ادبي در يك روزنامه مخالف استقلال ايرلند و شركت نكردن در جنبش احياي زبان باستاني ايرلند به «انگليسي» بودن متهم ميكند، ميگويد كه زبانش ايرلندي باستان نيست و از كشورش بيزار است ولي نميتواند بگويد كه ادبيات برتر از سياست است و هيچ چيز سياسياي در نوشتن نقد ادبي نميبيند. او مخالف مليگرايي ايرلندي است و آن را نوعي استبداد ناسيوناليستي ميداند و عزيمت از ايرلند را كوششي در جهت آفريدن وجداني براي قوم خويش تفسير ميكند. به لحاظ سياسي اعتقادي به ناسيوناليسم رايج آن زمان يعني مبارزه با سلطه انگليس و استقلال ايرلند ندارد، اما به ناسيوناليسم به معناي عشق وطن، با همه كاستيهايش اعتقاد دارد. به ذات ايرلند كه غرب نماد آن است، علاقه دارد. به روح ايرلند و سنتهاي دستوپاگير و پوسيده آن هم عشق ميورزد. گرچه از اينكه همسرش اهل روستايي در غرب ايرلند است شرم دارد، با او ازدواج كرده است و همچون مادري كه بچه بدش را هم دوست دارد، به وطنش عشق ميورزد. در پايان داستان بر آن ميشود كه به غرب، زادگاه گرتا و نماد اصالت ايرلند و خويشتن خويش سفر كند؛ سفر به شهر شعر و شور و عشق و دوستي و صميميت؛ سفر به سوي سادگي و راستي و درستي و صداقت. به ستايش قلب سرزمين خود تمايل پيدا ميكند و به اين نتيجه ميرسد كه الگوي شرق حاصلي براي ايرلند ندارد؛ ايرلند بايد راه خود را برود و از الگوي خود پيروي كند.
تعليمات كليساي كاتوليك و عقبماندگي ايرلند
ولي جويس در زمان نوشتن اين داستان در سال 1907 به اروپا رفته است. او كه در 9 سالگي به مناسبت مرگ پارنل، رهبر جنبش استقلالطلبي ايرلند، شعري در رثاي او ميسرايد، اكنون دليل اصلي عقبماندگي كشورش را تعليمات پوسيده كليساي كاتوليك ميداند نه سلطه انگلستان. علاقهاي به جنبش استقلالطلبي كشورش نشان نميدهد و در بحبوحه اين مبارزات، كشورش را ترك و خود را وقف ادبيات غيرسياسي ميكند. مرگ محور اصلي داستان است. جويس در جايي گفته است مرگ زيباترين صورت زندگي است. مرگ وجود دارد. مردگان گرچه ديگر وجود ندارند، در زندگي زندگان حاضرند و تاثير ميگذارند. ارتباطي تنگاتنگ با زندگان دارند و گاه زندهتر از زندگان هستند. زندگان و مردگان در يك وابستگي متقابل با يكديگر قرار دارند. همه جا صحبت از مردگان است: مادر گابريل، پدر ماري جين، پدرجد آنها و اسب او، تابلوي رومئو و ژوليت كه خودكشي ميكنند و تصوير گلدوزي شده دو شاهزاده مقتول روي ديوار. خوابيدن راهبهها در تابوت، خوانندهها و مجسمه شخصيتهاي درگذشته و خاله جوليا كه به زودي خواهد مرد و از همه مهمتر، معشوقه گرتا كه كل داستان حول او ميچرخد. گابريل شبح مردگان، از جمله مايكل را ميبيند و با او به يگانگي ميرسد. مايكل همچون ميكاييل، فرشته مقرب الهي كه جانها را در روز قيامت به داوري فرا ميخواند، گابريل را به داوري درباره خود فرا ميخواند. وظيفه ديگر ميكاييل اين است كه جان مومنان را در هنگام مرگ نجات دهد. اما معلوم نيست مايكل به كدام يك از وظايف خود عمل ميكند. آيا گابريل را پس از مرگ داوري ميكند يا به هنگام مرگ به او فرصت زندگي بيشتر ميدهد؟ گابريل، همچون جبرييل كه آخرالزمان را براي دانيال نبي تعبير ميكند و فرشته بشارتدهنده مريم عذراست، زندگي را نويد ميدهد. با وجود اينكه جبرييل با طلا پيوند دارد، مرتبه فرشتگي ميكاييل كه با نقره پيوند دارد، بالاتر است. مرتبه اجتماعي گابريل تحصيلكرده هم از مايكل كارگر بالاتر است، اما گرتا مايكل مرده را بيشتر از گابريل زنده دوست دارد.
برف و تاويلهاي متنوع
داستان با برف شروع ميشود و با برف تمام ميشود. برف و سرما سراسر داستان را فرا گرفته است. برف معاني مختلف و گاه متضادي دارد. به واسطه سرد بودن نشانه سردي روابط و بيعاطفگي، به واسطه سفيدي نشانه سعادت و نيكبختي و به خاطر اينكه از جنس آب است نماد پاكي و معصوميت به حساب ميآيد. شخصيتهاي شرقي با سرما و بيعاطفه بودن گره خوردهاند و شخصيتهاي غربي با گرما و صميميت. ابتدا به محض ورود، مشغول پاك كردن برف ميشود. برف پالتويش را به شنل قهرمانان و گالشهايش را به قپه فرماندهان شبيه كرده است. هنگامي كه تكمههاي پالتويش را با صداي تيزي از ميان مادگي يخزده باز ميكند، بوي سرد خوشبويي بيرون ميزند. به خاطر برف و سرما ميخواهند شب را در هتل بدون حضور بچهها بمانند ولي سرماي رابطه آنها، مانع كام گرفتن او ميشود. سرماخوردگي صداي بارتل را خراب كرده و باعث بد اخلاقي او شده و ممكن است مالينز را به كشتن بدهد. همه سرما خوردهاند. باد از جانب شرق ميوزد و گرتا سرما ميخورد.
خانم آيورز كه مانند گرتا و مايكل و بارتل از غرب كشور است، دست او را با فشاري گرم ميگيرد و بازوي گرمش را روي بازوي او ميگذارد. بارتل برف را دوست ندارد و برف زير پاي گرم گرتا آب ميشود و جاي خود را به گرما و صميميت شور و عشق ميدهد. گابريل به ياد ميآورد كه بليتي را در دست گرم گرتا ميگذارد و گرتا به مردي كه كنار كوره شيشهسازي است، ميگويد: «آقا، آتش داغ است؟» اما صداي كوره مانع شنيدن سخن او ميشود وگرنه جواب بدي ميداد، چراكه بديهي است كه آتش گرم است. مسلم است كه گرما نشانه عشق و محبت و صميميت است. ولي آنها از پنجرهاي تماشاگر عشقي هستند كه خود بهرهاي از آن ندارند.
اما برف نماد پاكي هم است. قدم زدن در زير برف و كنار رودخانه از نشستن سر ميز شام چنين مهمانياي خوشايندتر است. «گرتا»ي پاك و مهربان دوست دارد زير برف تا خانه پياده برود.
آري، برف تمام شب خواهد باريد و مجسمه مردي سفيدپوش به جاي اسب سفيد از روي پل نمايان ميشود. مجسمه ولينگتن كلاه درخشاني از برف، كه نماد نيكبختي است، بر سر دارد و رو به مغرب، قبله شور و عشق و مهرباني ميدرخشد. گلولههاي برف همچون سنگريزههايي كه مايكل به پنجره ميزند توجه گابريل را جلب و او را متوجه اطراف خود ميكند. او متحول ميشود، به خود ميآيد و درمييابد كه برف بهطور يكسان در سراسر ايرلند ميبارد: در غرب و شرق و جلگههاي مركزي و بيابانهاي لميزرع ميبارد. فرقي بين شرق و غرب ايرلند وجود ندارد. بر گورهاي مردگان و نسلهاي گذشته هم ميبارد. بر صليبهاي خميده مسيحيت بيحاصل و نيزههاي سر در خانه مخالفان كليسا هم ميبارد. دوران سياه ايرلند پايان خواهد يافت و همه ايرلنديهاي شرقي و غربي سفيدبخت خواهند شد.
غياب حقيقت مطلق
چنين ايهامي در همه آثار جويس به چشم ميخورد. گويي حقيقت مشخص و مطلقي وجود ندارد. كسي نميداند چه چيزي كاملا درست و چه چيزي كاملا نادرست است. گابريل در گوشه تاريكي در طبقه پايين ايستاده است و به گرتا كه روي پلهها در تاريكي به آواز بارتل گوش ميكند، مينگرد و او را به جا نميآورد. از اينجاست كه اپيفاني داستان متجلي ميشود و درونمايه اصلي داستان نمود پيدا ميكند. او ميفهمد كه پس از آن همه سال زندگي مشترك نتوانسته است جاي خالي آن عشق از دست رفته را براي همسرش پر كند. ميفهمد كه با رابطه سرد و تكبر نابجاي خود و خانوادهاش و اينكه براي زادگاه همسرش كه بخشي از كشورش است، ارزشي قائل نيست و سفر به اروپا را به ديدن شهرها و روستاهاي كشورش ترجيح ميدهد، نتوانسته است احساسات قلب همسرش را تسخير كند. او كه زماني در جواني به خاطر عشقش در مقابل خانوادهاش ايستاده، اكنون مدتهاست تسليم كبر و غرور شده است. اسير ارزشهاي پوسيده جامعه شهري شده و از انساندوستي و ميهنپرستي فاصله گرفته و مردهاي بيش نيست. از پنجره اعتقادات خانوادگياش به بيرون نگاه ميكند و شبح كسي را ميبيند كه جان خود را فداي معشوقش كرده است. مردم در زير برف در اسكله ايستادهاند و به پنجرههاي روشن نگاه ميكنند. انعكاس نور چلچراغ از روي كف صيقلي اتاق، گابريل را متوجه تابلوهاي رومئو ژوليت، شاهزادههاي مقتول و تصوير مادرش ميكند. در مسافرخانه نور شبحگونه چراغ خيابان از يكي از پنجرهها با شعاعي بلند به او ميتابد. گرتا كنار پنجره ميايستد و به نوري كه از پنجره ميآيد، نگاه ميكند. گابريل پشت به نور ميايستد و مانع تابش آن ميشود. آري، گاه بايد به بيرون نگاه كرد. از تعصبات و اعتقادات خود گذشت و به ديدگاه ديگران توجه كرد. نور براي ديدن لازم است. نور براي هدايت لازم است. انسان در تاريكي راه را گم ميكند. در مسافرخانه تنها نوري كه به آنها ميتابد، نوري است كه از پنجره ميآيد. پنجرهاي كه در زير آن مايكل جان خود را فداي عشق ميكند. گابريل هم از پنجره به بيرون نگاه ميكند و از خود و اعتقاداتش بيرون ميآيد. احساس ميكند شبح مايكل را ميبيند. گويي با او يكي ميشود و به يگانگي ميرسد و به غرب، قبله عشق و دوستي و انسانيت روي ميگرداند. احساس ميكند از زمره مردگان است، ولي مايكل در قلب همسرش زنده است.
وقتي گرتا در مسافرخانه ماجراي مردن معشوقش را تعريف ميكند، ميگويد پنجره از باران خيس بود و نميتوانست بيرون را ببيند. اكنون، گابريل هم با چشمان اشكآلودش نميتواند واقعيت را ببيند. او دچار توهم است. تصورات اشتباهي دارد. متوجه واقعيتهاي زندگي نيست.
همه اين موتيفهاي پيچيده در اپيفاني گابريل به اوج ميرسد. او از تكبر و خودخواهي به همدلي با گرتا و خويشان و عشق به همه آدميان رهنمون ميشود. وي زماني به اشراق ميرسد كه درمييابد همچون ديگران از مصايب زندگي در امان نيست. هويت خويش را هم از ياد ميبرد و جانش به وادي خيل عظيم مردگان ميرسد. زماني كه فرود آمدن برف را تماشا ميكند، بر آن ميشود كه به جانب غرب سفر كند، به جان كشورش، به روح وطنش، به اصالت و ريشه خويش، به خويشتن خويش، به شهر عشق و شور همسرش، به سوي يكرنگي و راستي و درستي، به سوي شور و حال جواني. او كه خود را برتر از مايكل ميدانست، تكبر خود را زير پا ميگذارد و به سوي او ميرود و به رخوت و غرور و خودپسندي دوبلينيها پشت ميكند. او سفر به غرب را آغازي براي رسيدن به يك زندگي جديد مملو از دوستي و صميميت تلقي ميكند. خودپرستي سرد او با گرماي انسانگرايي از بين ميرود و به تكامل روحي و رستگاري ميرسد و به جاودانگي دست مييابد، آنچنان كه مردگان.