نگاهي به رمان «زندگي حشرهاي» نوشته ويكتور پلوين
وهم رهايي
احمد درخشان
گاهي برخي آثار جوابي براي اين دغدغه و سوالند كه چرا بهرغم مسائل، موضوعات، رنجها، شاديها و بهطور كلي موتيفهاي مشترك انساني، هنر و ادبيات پير، كهنه، تكراري و مضمحل نميشود. «زندگي حشرهاي» ويكتور پلوين از اينگونه جوابهاست. در اين رمان ما با جهاني غريب مواجهيم. جهانِ انسانحشرههايي كه دغدغهها و رنجهاي سترگي دارند و در چالشي عظيم به دنبال معناي زندگي هستند اما آنچه مييابند اندوه در سرگين و ملال و رنج و مرگ است. فردفرد اين حشرهانسانها در تلاشي خستگيناپذير در پي آنِ مطلوبند. آني كه براي يكي پيروي از مد روز فرانسوي است و ديگري نقب زدن در زمين و رسيدن به سرزمين آرزوها و در آن ديگر، سكر شراب و در برخي هم تلذذ عارفانه و شهودي. ناتاشا براي يك زندگي بهتر در هواي آزاد و تجربه تازهها از مورچه به مگس تبديل ميشود اما نصيبش مرگي تراژيك است. آرچيبالد، الكلي وازده و منزوي كه تحت تاثير شوقي دروغين و به تحريك ديگران، ميل سير آفاق ميكند، شكار مرگ ميشود.
پلوين براي به تصويركشيدن اين جستوجو و كندوكاو در هستي، چنان خيال و واقعيت را درهم ميآميزد كه قابل بازشناخت و تفكيك از هم نيستند. همچون ماجراي دو ساسي كه در نشئگي ماريجوانا صحبت از ساسهايي ميكنند كه در سيگار چرقچرقكنان ميتركند اما به يكباره متوجه ميشوند خودشان همان ساسها هستند، درون سيگاري كه كسي دود ميكند. شخصيتهاي داستان مدام از واقعيت به خيال يا بالعكس ميگريزند اما رهايي را نمييابند. هرچه هست، وهم رهايي است. مرگ و پوچي، شخصيتهاي داستان پلوين را در خيال و وهم نيز رها نميكنند. آنچه هست سرگشتگي است و حرمان، تمام حشرهآدمها همچون سرگينغلتان داستان به دنبال ساحلي هستند كه نمييابندش. نوري كه از هستي آنها دريغ شده و گيج و نااميد و سرگشته رهايشان كرده. اين سرگشتگي در جهانهاي موازي حشرهانسان و كوچك و بزرگ شدن ابعاد وجودي اين موجودات وجهي گروتسك به داستان ميدهد و طنز تلخ و نيشدار نويسنده برجستهتر ميشود: «سام چنگال را برداشت و به طرف بشقاب برد، اما متوجه مادهمگس جواني شد كه در مرز ميان پوره و سس نشسته بود...» اما درست در سطر بعد توصيفي كه از مگس ميشود، نمودي انساني مييابد: «پوست آبدار و سبزش، بانشاط زير نور خورشيد ميدرخشيد... دستهايش كه با پرزهاي تيره پوشيده شده بود، به مكندههاي لطيف صورتيرنگ ميرسيد... دور كمرش چنان شكننده و ظريف بود كه گويا ميتوانست با سبكترين نسيم بشكند.» جابهجايي حشره و انسان و توصيفات آبدار و تنانه از مگس علاوه بر شوخي شيطنتآميز پلوين با توصيفات رمانهاي احساساتي و حتي كلاسيك، كاريكاتورگونهاي است گروتسك از وضعيت بشر. شايد بتوان گفت به تعبير نويسنده ما با همه دغدغههايمان حشراتي هستيم اسير در دست قدرتهاي برتر. ساسهايي خيالباف كه شاهد تركترك تركيدن خودمانيم. تفالههايي افليج و ناتوان كه هستي و شيره جانمان را مكيده و رهايمان كردهاند. تصوير كور و افليج مادر ناتاشا در آن پستوي تاريك و پست در حال خواندن روزنامههاي كمونيستي گوياي چنين وضعيتي است، اين تصوير زماني به اوج ميرسد كه سام ِ امريكايي در حال خونخوردن با ناتاشاست. حشرهانسانهاي رمان پلوين هر كدام به نوعي اسير اين وضعيت بغرنج و غمبار هستند، تار عنكبوتي گسترده و عظيم كه همه حشرات را به كام مرگ ميكشاند. طنز تلخ پلوين به گستردگي همان تار عنكبوت همه ابعاد زندگي را دربرميگيرد؛ گويي كه هيچ راهي و گريزي نيست از اين تسلسل مرگبار و غلتاندن گوي سرگين.
چنين تصوير تلخي از انسان معاصر در رمان «زندگي حشرهاي»، «مسخ» كافكا را به ياد ميآورد، البته تفاوتي اساسي در نگاه كافكايي و پلويني وجود دارد. جهان كافكا با دهشت و وحشت سوسكشدگي آغاز ميشود. سامسا از خواب بيدار ميشود و ميبيند به سوسك تبديل شده است. در ادامه داستان مصايب و رنجهاي اين انسانِ سوسكشده است كه روايت ميشود و ترس و گريز اطرافيان. سامسا در برزخ انسان و سوسك ميماند و وارد زندگي انساني نميشود. براي همين انزواي تلخ و دهشتناكي را تجربه ميكند. او ديگر انسان نيست اگرچه احساسات انساني دارد. نه انسانِ انسان نه حشره حشره. جهان كافكا در مرز و آستانه آشوب جريان دارد. يك نوع آشوب پيشازماني. آشوب نخستين، ازلي و متافيزيكال حتي. در اين جهان همواره يك نوع خلأ، سركوب، مانع و حصار وجود دارد. در رمان محاكمه يوزف كه محكوم شده اما به دادگاه و پرونده خود راه ندارد. در ديگري دري و راهي به قصر نيست و در آن ديگر كارل در مرز جهانها سرگردان است و در هزارتوي رسيدن و نرسيدن به امريكا است. جهان سرد و وهمناك كافكا شخصيتها را در مهي از سردرگمي فلسفي و هستيشناسانه فروميبرد و غرق ميكند. دهشت همينجاست. رهاشده و وانهاده در دنيايي بيمعنا. اين برزخ و سردرگمي است كه داستانهاي كافكا را به يك كابوس تلخ تبديل ميكند: نكند يك روز صبح از خواب بيدار شويم و ببينيم به حشرهاي غولپيكر تبديل يا محكوم شدهايم پشت دري بيكوبه، بيهيچ اميد داخلشدن سرگشته و مترود بمانيم.
پلوين اگرچه دغدغهاش هستيشناسانه و مواجهه با مرگ و زندگي و روشنايي و تاريكي است در آستانه نميايستد. در داستان پلوين ما پرتاب ميشويم به ميان حشرهشدگي. ديگر با حشرهشدگي مواجه نيستيم بلكه همه حشرهاند. انسانحشرههايي كه در تكاپويند. تكاپوي فهم جهان و در جرياني متناقض جذب و دفع آن. يكي از اين حشرات نقبي بر زمين ميزند و به امريكا ميرسد. شخصيتها در عين اينكه از زندگي ميگريزند و رنج ميبرند دودستي به آن چسبيدهاند. ناتاشا چسبيده به كاغذ زرد در حال احتضار گوياي اين وضعيت است. اگر كافكا پيشگويانه برآمدن استالينيزم، فاشيزم و امپرياليزم امريكا را خبر ميدهد و انسان مسخشده آينده را به تصوير ميكشد، پلوين انسان اسير و هويتزدوده نظام پوتيني و سرمايهداري امريكايي را نشان ميدهد. يكي از اين سوسكها به اميد زندگي بهتر نقبي ميزند و به امريكا ميرسد اما آنجا هم زندگي آرماني را نمييابد و به سوسك حمام و كارگري بيچاره بدل ميشود. شخصيتهاي پلوين پشت دروازه نميمانند وارد شده و مبهوت و گيج ميبينند آنجا هم ويرانهاي بيش نيست. از آرمانهاي اتحاد جماهير شوروي جز خرابهاي و خاكستري بر جانمانده و وضعيت موجود نيز كابوسي تلختر و شومتر از آن است.
گويي همه ما آن سرگين غلتاني هستيم كه دوانيم در پي سرگين خود به اميد اينكه نور و ساحل را بيابيم. شايد همين جستوجوي نور و رهايي عناصري مفهومي باشند كه داستان پلوين را به حكايتهاي عرفاني و شرقي نزديك ميكند البته در فرم روايي نيز نويسنده به روايتهاي تمثيلي و سنت روايي كهن نزديك ميشود. انسانحيوان از موتيفهاي اصلي اساطير تمام ملل است. اسبانسانها، شيرانسانها و... به وجهي نمادين جايگاه انسان در هستي و تفكرات و آرمانهاي او را به تصوير ميكشند. در روايتهاي عرفاني نيز حيوانانسان تمهيدي است براي بيان تجارب و مفاهيم عرفاني و تجليات دروني و شهودي او. بعيد نيست كافكا نيز تحتتاثير اين افسانهها و روايات قديمي به ايده مسخ رسيده باشد. اما همانطوركه اشاره شد در نگاه كلي و جهانبيني بين كافكا و پلوين با تمام تشابهات، تفاوتهاي بسياري وجود دارد. كافكا در حشرهشدگي خود به دامان عرفان نميغلتد و اصولا در جهان او نميتوان براي كسي هيچگونه رهايي متصور شد. انسان محكوم است به ايستادن مقابل درگاه انتظار و سرگشتگي. پلوين به همان اندازه كه در فرم و روايت به حكايات شرقي نزديك ميشود، در برخي فصول به همان نگاه و جهانبيني عرفاني تمايل پيدا ميكند.
در «زندگي حشرهاي» همچون هزارويكشب يا كليلهودمنه، حيوانات (در اينجا البته حشرات)، وجهي انساني مييابند و به تصويري نمادين بدل شده، تمهيدي ميشوند براي به تصوير كشيدن دغدغهها و مصائب انساني. نبايد فراموش كرد، قصد پلوين صرفا ساختن تمثيلي عرفاني نيست بلكه رمان او اثري انتقادي است كه با طنزي تلخ و نيشدار جهان امروز و انسان روسي را به تصوير ميكشد. سامِ امريكايي پشهاي است كه خون موجودات روسي را با همه ويژگيهاي جنونآميزشان مينوشد و با وجود غثيان و آشوب، شيفته اين خونخواري ميشود. مارينا و ناتاشا، نمادي از مردمان كف جامعه روس كه عاشق و واله غرب و مظاهر آنند و درنهايت سرنوشتي تراژيك و تلخ مييابند. از همه اينها آشكارتر و مهيبتر تصوير سرگينغلتاني است: «چرا بايد اينطور باشه؟ همه حشرات من دارن. در واقع حشرات همان من هستن. اما تنها خپريها ميتونن اون رو ببينن. اونا به اين بينش و درك رسيدن كه جهان بخشي از منِ اوناست و به همين دليل هم ميگن كه دارن تمام دنيا رو به جلو هل ميدن.» پلوين آشكارا بين منِ حشره، منِ انساني و جهان و گوي گه رابطهاي اينهماني ايجاد ميكند. اين سرگين غلتان تا آخر رمان در حال گرداندن اين جهان است.
اگرچه جهاني كه پلوين به تصوير ميكشد سياه و تاريك و از اعماق است، درنهايت نويسنده كورسوي اميدي فراسوي خواننده مينهد. ديما و ميتيا دو روح سرگردان اين داستانند كه به دنبال نور و رهايي هستند. آنها كه شبپرهاند نماد نورند. جدال نور و تاريكي و رهايي روح، موتيف اصلي مذاهب عرفاني شرقي همچون مانوي و بودايي هستند. شايد هم خودشناسي و خرسندي در اين جهاني كه زير بار سرمايه و مصرف و مصرف، خرد ميشود، تسكيني باشد بر آلام بشري. شايد پلوين برخلاف كافكا نميخواهد انسان را نااميد و مستاصل پشت در رها كند. او در تلاشي جانفرسا ميخواهد كورسوي اميدي فراروي انسان بنهد و چراغي بيافروزد. شايد هم ما به راستي حشراتي هستيم در پي نور اما مدام با تاريكي و مغاك روبرو ميشويم. اين بستگي به ديدگاه ما دارد كه حشره به دام افتاده در اتاقي در پراگ باشيم يا ديما و ميتيا دو روح سرگردان در پي نور و رهايي. اگر نوري باشد در اين شب...