درنگي بر مجموعه داستان «شكار شبانه» صمد طاهري
دقايقِ هستينگارانه يك داستاننويس
بهنام ناصري
اگر كتاب «شكار شبانه» صمد طاهري را نماينده لايقي براي جهان داستانهاي اين نويسنده بدانيم، جبر اجتماعي و جبر ازلي مفاهيمي هستند كه ميتوان با قطعيت از حضور پررنگشان در آثار او حرف زد. آدمهاي داستانهاي اين مجموعه خواندني از يك سو خود را با نوعي عجز در برابر نيروهاي سلطهگري مواجه ميبينند كه يا محصول شرايط محيط و اجتماعند يا ازلي و خارج از اراده بشر. عجزي كه يا پاي در فقر و فاقه ناشي از توزيع ناعادلانه ثروت و امكانات و آگاهي دارد كه مقولهاي اجتماعي است يا ناشي از جبري ازلي است كه رصد دلايل و ريشههاي آن به جايي جز خاستگاه هستي راه نميبرد. رهنموني كه در تمام مسير ما را به تقابلي از جنس سلطه توجه ميدهد كه يك سوي آن عاملان و سوي ديگر آن معمولان قدرتند.
تكتك داستانهاي مجموعه از اين منظر اشتراك دارند. از كار اول مجموعه «جيرجيركها و مجسمهها» كه داستان جوان افليجي را روايت ميكند كه فشارهاي ناشي از زندگي در معلوليت و تمناي ناكام عشقورزي به زن همسايه سر آخر با فرجامي تلخ او را به خودسوزي واميدارد و اين همه را در روايت اول شخص خودافشاگرانه برادرش ميخوانيم. يا «بازگشت» كه داستان زنداني خسته از سختيهاي حبس را در جريان آزادي و پناه جستناش به خانه و دامان امن همسري روايت ميكند كه در سطرهاي پاياني با تلخي توصيف فضاي غيرمنتظره خانه همراه ميشود:
«رفت تو و در را به آرامي بست. اتاق روبهرو كمي روشن بود. «پس منتظرم بوده.» كنار باغچه تهسيگار فيلترداري ديد. آن را برداشت و خوب نگاه كرد. تهِ فيلتر سوراخ بود. «وانتاژ». آن طرفتر تهسيگار ديگري ديد و پاي درخت چند تهسيگار بيفيلتر... اتاق بوي مانده ... سيگار ميداد... رحمان گوشواره بزرگ بدلي را روي لاله گوشش ديد، زير بالش كمي برجسته شده بود. لبه آن را بالا زد و چند اسكناس تاخورده ديد... بوي الكل و توتون سوخته ميدادند...»
داستاني كه نزديكي فضا و مضمون آن به «چرا دريا توفاني شده بود» صادق چوبك چيزي از استقلال آن نميكاهد.
همين طور «شكارچي»، داستان پزشكي كه با احترام و سلام و صلوات فراخوانده ميشود به روستايي كوهستاني براي زاياندن زن زائو اما در آنجا متوجه ميشود برادرشوهر زن، او را با خود به خانهشان آورده تا زن را كه به گفته او به شوهرش- كه در سفر است- خيانت كرده با تزريق آمپولي بكشد. دكتر كه يكباره خود را سر سفره آنها و پاي بساطشان مييابد، طوري انگار قبح قتل نفس برايش ريخته باشد، در كوتاهترين زمان زن را كه به مثابه عنصر عاجز و تحت سلطه گرفتار تصميم برادرشوهر غيرتياش شده و ارادهاي براي دفاع از خود ندارد از بين ميبرد. در «شكار شبانه» كه خود روايت خصمي است ميان پدر و آنكه سرآخر «خالو شهباز» خوانده ميشود، جداي از اينكه انساني مورد شكار انساني ديگر براي به دست آوردن چند جريب زمين و... واقع ميشود و از اين حيث باز ما با مساله «قدرت» و سلطه روبهروييم، پدر در قرائتي شايد فرويديستي در نگاه پسر نيروي سركوبگري است كه براي رسيدن به منويات خود از هيچ وسيلهاي نميگذرد. خالو به معناي دايي است. دايي برادر مادر است و نشانهگذاري نويسنده در پايان داستان حكايت از تقابلي برآمده از عقده اديپ بين پسر و پدر دارد. گرچه طاهري در ابتداي كتاب يادآور شده است كه انتخاب نام كتاب به معناي برتري داستان «شكار شبانه» در قياس با ساير داستانها نيست، دستكم بايد اين داستان را نمادينترين داستان مجموعه دانست. به خصوص آنجا كه در يكي از به يادماندنيترين دقايق داستان كوتاه فارسي، زبان اسب بريده و از حلقومش بيرون كشيده ميشود تا روايت سلطهگري پدر به مثابه نماد قدرت داستان كامل شود و اسب كه ابزار و آلت قدرت و در خدمت منويات پدر است، نه كشته كه بيصدا ميشود. آنچه از اسب گرفته ميشود، جانش نيست بلكه زبان اوست، آنچه صدايش را به وسيله آن منعكس ميكند. پدر در جايگاه نماد قدرت، تنه عامل سركوب جانها نيست؛ بلكه زبان را كه نماد بيان و انعكاس صدا و يحتمل اعتراض است، از نيروهاي تحت سلطه خود كه در اينجا اسب آشكارا نماد آنهاست، ميگيرد. نقل سطرهايي از داستان خود بهتر از هر توضيح و تبييني گوياي اين كاركرد نمادين است:
«تكه چوبي از جيب پيرهنش درآورد. پوزه اسب را به زور باز كرد. اسب خودش را جلو و عقب ميبرد اما طناب سفت گرفته بودش. پدرم دست كرد توي دهن اسب. زبانش را گرفت و بيرون كشيد. آن را با چاقو بريد و انداخت پشت درخت. اسب خُره داد اما دو دستش را نتوانست بالا بياورد. چيزي از دهنش بيرون ريخت. پدرم تكه چوب را از دهنش درآورد... گفتم: «بابا، چرا زبونش رو بريدي؟» پدرم داشت تيغه چاقو را تو زمين فرو ميكرد تا پاك شود، گفت:«به دردش نميخورد.» گفتم ديگه نميتونه شيهه بكشه؟» چاقويش را بست گذاشت توي جيبش، گفت:«نه، ديگه نميتونه شكار رو فرار بده.» اسب بيتابي ميكرد. طنابش را ميكشيد و از ته گلو خُره ميداد. گفتم:«اسبي كه شيهه نكشه به درد نميخوره.» پدرم سفيدي چشمهايش را به من دوخت، گفت:«اسب براي سواري دادنه، نه شيهه كشيدن.»
تاثير فقر و محروميت مادي و معنوي را در اغلب داستانهاي اين مجموعه ميبينيم. از جمله در «پنجشنبههاي باراني»، «ماه در تربيع دوم بود»، «عكس»، «بچه مردم» و... .
كوتاه سخن اينكه در «شكار شبانه» 12 داستان به قاعده خوشخوان ميخوانيم كه به جهت نثر ظريف و توصيفهاي دقيق و جزيينگريهاي داستاننويسانه و شخصيتهاي ملموس و نزديك و... علاوه بر لذت خواندن، خواننده خصوصا خواننده سودايي ابتداي راه داستان نوشتن را انگار سر كلاسي براي نويسندگي مينشاند. مجموعه داستاني كه نبايد از دستش داد.