تاملي در وضعيت پساكرونا
انسان در كشاكش بقا و فنا
هديه عطاييان
تقريبا يك سالي ميشود كه جهان شاهد بحراني است كه تا پيش از اين نمونهاش را تنها در فيلمهاي مربوط به آخرالزمان ديده بود، اگرچه فيلمهاي آخرالزماني باوركردني نبودند اما هميشه داستانهاي جذابي براي روايتكردن داشتند بنابراين به نظر ميرسد كه در طول اين يك سال ويروس كرونا توانايي آن را داشته كه افسانهاي تا پيش از اين غيرقابل باور را به معموليترين تراژدي زندگي امروز تبديل كند.
اين تقدير پسارستاخيزي جوامع را مجبور به اجراي طرحهايي چون قرنطينه خودجوش و ايجاد فاصلهگذاري اجتماعي كرد؛ طرحهايي كه تا پيش از اين نه تنها سابقه نداشتند بلكه به ذهن خلاقترين و روياپردازترين فرد ساكن بر اين سياره آبي هم نميرسيد كه بشر روزي با هنجارهايي چون ممنوع كردن تمامي تجمعات، عادات و عرفهاي اجتماعي به كند كردن گردش چرخهاي زندگي اجتماعي، اقتصادي و حتي متوقف كردن آنها بپردازد، اما سوالي كه مطرح ميشود اين است كه اگرچه اين عمل بشر ناشي از اولويت قائل شدن براي صيانت از جان در برابر اين بيماري واگيردار و كشنده است اما آيا او با اعمال اين اولويتها تنها ميل به حفظ بقاي خويش دارد يا آن طوركه در مكاتب اخلاقي تعريف ميشود، انسان موجودي است كه دغدغه همنوع دارد و اگر ميل به حفظ بقا داشته باشد اين ميل براي او خواستهاي جمعي تعريف ميشود.
يكي از خصلتهاي بشر اجتماعي آن طوركه اگزيستانسياليستها بيان ميكردند، دغدغهمندي و دلهره انسان است با اين پيشفرض كه او خود را متعهد ميداند و تصورش بر اين است كه نه تنها كسي است كه خواست خود را بر ميگزيند بلكه قانونگذاري است كه با انتخاب شخص خود، جامعه بشري را نيز انتخاب ميكند، پس او نميتواند از احساس مسووليت كامل و ژرف بگريزد از اين رو در اين مكتب انتخابِ اينكه چه كنيم، يا چه نكنيم امري است كه خودمان آن را برميگزينيم و با گزينش راه خودمان، راه همه انسانهاي ديگر را نيز انتخاب ميكنيم و اينگونه مسوول بودن را به خودمان نسبت ميدهيم و با عمل اخلاقي به ديگران نيز اعلام ميكنيم كه راه درست اين است و جز اين نميتواند باشد.
اما روي ديگر اين سكه سنگيني وزنه طبيعت در برابر گرايش تربيت است؛ طبيعتي كه ميل به بقاي خويشتن و ترس از پايان آن را آنچنان در انسان زياد ميكند كه مانع از پيروي او از تربيتي كه به او دلهره اجتماعي را القا ميكند ميشود و اين پرسش را مطرح ميكند كه چه بلايي بر سر دنيا آمده كه اينچنين تبديل به صحنه نزاع و ستيز آدمهايي كه همنوعشان را به قدر جانشان دوست ندارند شده است؟
گويا نظريهاي كه چارلز داروين آن را در قرن 19 ميلادي مطرح كرده بود پس از طي مسيري پر فراز و نشيب اكنون به اين نقطه از زمان و مكان رسيده؛ ايدهاي كه امروز به سبك زندگي برخي از مردم دنيا تبديل شده و وضعيت كنوني را پديد آورده است اما همين فرضيه از منظري ديگر روزنه ديد ديگري دارد، شايد در نگاه اول همه انسانها موجوداتي باشند كه بنابر فرضيه انتخاب طبيعي و بعضا به سبب ژنهاي خودخواه به امروز و به اين نقطه از تاريخ رسيده باشند اما فرضيه نقضكننده وجود افرادي در گروه است كه اتفاقا نه به سببخواهي كه بلكه به سبب ازخودگذشتگي، جامعه انساني و آن بحران را به يك سطح از تعادل رساندهاند، نمونه آن افرادي هستند كه به نفع بخشيدن فرصت بقاي مجدد به گروه كثيري از ذينفعان، بقاي خودشان را در معرض خطر قرار ميدهند حتي اگر اثر آن بر چشمانداز زندگي بسيار اندك و تقريبا قابل اغماض باشد.
در واقع غيرممكن است كه بخواهيم در برابر فرضيهاي كه از ايثارگري بشر دفاع ميكند مقاومت كنيم چراكه اگر دو گروه مختلف كه اولي تماما متشكل از افراد خودخواه و دومي داراي دستكم چند فرد ايثارگر است را با هم مقايسه كنيم قطع به يقين احتمال بقا در گروه دوم بيشتر است و بدون فرض گرفتن احتمال بقا، نسل بشر نميتوانست به امروز برسد و چه بسا بنابر نظر اگزيستانسياليستها در وضعيت ازخودگذشتگي برخلاف وضعيت خودخواهي، من به مثابه سوژهاي عملگرا دست به گزينش وضعيتهاي برتر ميزند هرچند از به نفع خود بودن اين گزينشها باخبر نباشد؛ از اين رو دلهره اگزيستانسياليستي استقرار فضايي هراسانگيز و مسوولانه در برابر فرد است با اين حال او كماكان در برابر اين فضا آزاد و مختار واقع ميشود.
مختصر اينكه تقارن اين مكتب فلسفي و اين مصيبت نوظهور به ما چشمهاي از يك منطق زيربنايي در روابط اجتماعي را نشان ميدهد كه وقتي خوب درك شود هم به بينش ما از اجتماع توان تازهاي ميبخشد و هم ايجادگر يك تكيهگاه فكري براي درك بهتر شرايط ميشود.