مجموعه داستاني زيبا و موضوعاتي متفاوت. اين داستانها در دو بخش تنظيم شده است. در بخش ابتدايي، هر چه هست از كودكي نويسنده است؛ خانوادهاي عيالوار كه به قول امروزيها زير خط فقر زندگي ميكنند. هر چند پدر و مادر دست از كمر برنميدارند و تسليم ناملايمات ريز و درشتي كه سراسر زندگي آنها را پوشانده، نميشوند. اميد نقطه مثبت داستانهاست و از دوران كودكي نوشته شده است كه معلوم نيست تمام اين جريانات بر نويسنده گذشته باشد.
داستان اولي «رباب» بسيار زيبا و موثر نوشته شده است؛ رباب ميخواهد بازي كند تا همهچيز را فراموش كند. ميزان رشد او در حد كودكياش متوقف مانده و در آخر، همين ميل به آزادي است كه رباب را وادار ميكند فاجعه بيافريند!
نوجوان كه بوديم، آرزو داشتيم كفش كتاني كف سبز بپوشيم. كف آن از لاستيك پردوام سبزي پوشيده شده بود، اما قباد آذرآيين از نوعي كتاني به نام «رِبِل» ياد ميكند. اين داستان در ستايش سينما نوشته شده است، در زماني كه سينما از همه هنرهاي ديگر بيشتر مورد توجه ما بود. ما داستان ميخواستيم، چون در پيشاني ما نوشته شده بود كه روزي، خود زندگيمان را به صورت فيلم درميآوريم و از آن فيلمهاي كوتاه و بلندي ميسازيم. شخصيتمحوري كه ميتواند شيئي هم باشد، رِبِل است رِبِلي كه پرواز ميكند و به سر پاسباني برخورد ميكند و كلاه از سرش ميپراند كه اتفاقا ميتواند كچل هم باشد تا تحقير مضاعفي را تحمل كند؛ هم كلاهش با خاك همآغوش شود، هم سر بيمويش آشكار... مساله دوم، فيلمهاي بزن بزن وسترن پر از صحنههاي تيراندازي و كتك و كتككاري و دشتهاي وسيع است. قهرمان فيلم، سوار بر اسبي راهوار، با تكيه كلامهايي كه در دوبله به دهان جان وين يا جون واين گذاشته بودند، معلوم نبود در كجاي تگزاس اينچنيني حرف ميزنند!
«تفنگشو واسه من ميكوبه زيمين نسناس!»
«بدو بيا كه گاوت زاييده!»
«كچل، چرا داري لي لي ميكني، مگه عروسي ننه ته؟!»
«بو حلوا همه مون ميآد!»
اين داستان، يك داستان نوستالژيك از گذشتهاي است پر از صفا و پاكي و يكرنگي.
بايد از قباد آذرآيين ممنون بود كه يادآوري كرد كه گذشتهاي پر از معصوميت هم داشتيم و حالا حسرت آن روزگاران در دلمان زنده شود.
در داستان «خانه نفتي ما» نمونه عالي فقر را ميتوانيم جستوجو كنيم، طنزي تلخ سرتاپاي داستان را دربر گرفته، خواننده نميداند به حال اين خانواده بخندد يا زارزار بگريد؟ پدري، شبانه اتاقي را در اطراف يك لوله نفتي كت و كلفت بالا ميآورد و طنز ماجرا چگونگي استفاده از لوله نفتي است.
«يك جاجيم كهنه كشيده بوديم سرتاسر لوله، شبها جا ميانداختيم پايين لوله و سرمان را ميگذاشتيم روي جاجيم. لوله نفت برايمان ميشد يك متكاي استوانهاي سرتاسري و با ترنم جريان يك نواخت نفت. روزها كه رختخوابمان را جمع ميكرديم، لوله نفت ميشد پشتي و تكيهگاهمان.» (ص23)
يكي از شگردهاي كمسابقه آذرآيين، به مسخره كشيدن فقر و مذلت است. در طول تمام داستانها نميبينيم كه راوي از تاثير فقر اظهار عجز و در حقيقت براي خوانندهاش خودش را كوچك كند. اين راوي كه ما در داستانهاي پاره اول ميشناسيم، هميشه سرش را بالا گرفته است، احساساتي نميشود، اشك در جام چشمانش نميجوشد، ميگويد، ميرود و به اصطلاح پشت سرش را نگاه نميكند. قسمت سومي كه بيشتر اوقات نويسنده با اشاراتي از آن ميگذرد، مساله سن راوي است. انگار هر چه داستانهاي خاطره مانند جلو ميرود راوي هم سنش زيادتر ميشود:
مادرم گفت: «ما مردمون خونه نيست» ام پي مرا ورانداز كرد و گفت: «مرد از اين گندهتر!»
يا در داستان «پيرايش ركس» كه مرا ياد داستان زيباي «خوبها كمي پايينتر زندگي ميكنند» نادر ابراهيمي مياندازد، با اشعاري كه ميخواند به خواننده ميفهماند كه سن او از آنچه در داستانهاي پيشين بوده، بالاتر رفته است. اين داستان يكي از مطرحترين داستانهاي اين مجموعه است: پهلوان پنبهاي كه براي اينكه او را باور كنند، دروغهاي شاخدار ميگويد؛ خود را به شخصيتهاي معتبري ميچسباند كه هيچگاه گذارشان به آن منطقه نيفتاده است و همه با اينكه ميدانند وجودش پر از لاف و گزاف است، باز دوست دارند به «خشت ماليهاي» او گوش فرادهند:
«راستي خوب شد يادم اومد، چن وقت پيش ميخواستم ازت بپرسم اين خان داداش تو چرا خودشو اين ريختي كرده پسر؟!» گفتم: «چه ريختي اوسا؟» گفت: «عين درويشا گيساش بلند تا رو گرده ش، سبيلاي كت و كلفت، عينك شيشه ته استكاني، چن تا ديگه م اين ريختي ديدم توشهر، شنيدم همه شون هم كرم كتابن، حرف حسابشون چيه اينا؟ تو كتاباشون چي نوشته؟» گفتم: «بين خودمون بمونه اوسا، ميگن كارگر بايد حكومت كنه، حكومت حق اوناست» بيهوا گفت: «ما پيرايشگرها هستيم كه سروسامون ميديم به آدما، روبه راشون ميكنيم، تروتميزشون ميكنيم، اون وقت حكومتو بدن دست كارگرها! هوم، كارگرها! كارگرها!» (ص 40)
بگذريم كه اين توصيف از سر و وضع آن جماعت بسيار كليشهاي و باسمهاي است. البته شايد از زبان پيرايشگر محترم پذيرفتني باشد اما بازهم ته دلم راضي نميشود، چون در طول زندگي بسياري از اين افراد را ديدهام، با ظاهري ساده مثل تمام جوانهاي ديگر، تك و توكي متظاهر آن هيبتها را براي خود درست كردهاند.
اين مساله در داستان «به ميمنت جشن فرخنده» به طرز منطقيتر و زيباتري خود را نشان ميدهد، بدون اينكه كسي از ريخت و قيافه و موهاي شلال بلندي كه تا سر شانه ريخته شده صحبتي به ميان بياورد. جريان اين است كه جشنهاي به احتمال يقين چهارم آبان (تولد شاه) است. همه براي رفتن به محل جشن راضياند جز برادربزرگه كه چپ ميزند، او بهشدت با اين مراسم مخالف است، اصرار و ابرام پدرو مادر هم در آهن سرد او اثر نميكند. جشن طول ميكشد، راوي برنامههاي جشن را يكان يكان شرح ميدهد... وقتي به خانه برميگردند، همهچيز را آشفته ميبينند؛ كتابها و كاغذهاي برادر راوي پخش و پرا است. داستان پايانبندي زيبايي دارد: «عينك كاكام، له و لورده دم در اتاق افتاده است. اردشير حالا بي عينك چه ميكند؟ او بيعينك يك قدمي جلو پايش را نميتواند ببيند.» (ص53)
آخرين داستان بخش اول «براي گونگادين بهشت نيست» نام دارد. راوي داستان ديپلم خود را گرفته و جون «دوكلاس يكي» كرده است براي رفتن به خدمت نظام هنوز وقت دارد. مادرش تصميم ميگيرد او را نزد خواهرش در بندر معشور بفرستد، با سفارشات لازم به رانندهها او را به آنجا روانه ميكند. راوي مدتي در خانه خاله ميماند، اما پسرخاله نميتواند كاري برايش انجام بدهد، در همين گيرودار پسر خاله ديگري را از بوشهر به همين نيت فرستادهاند... هر دو ادامه عمر را به بطالت ميگذرانند تا اينكه تصميم ميگيرند به شهرهاي خود بازگردند. داستان ساختار خطي زيبايي دارد كه بازهم زير پوست آن مساله فقر و دست به دهان بودن موج ميزند.
در بخش دوم، از داستانهاي خاطره مانند فاصله ميگيريم. شخصيتهايي كه با آنها روبهرو ميشويم، سوم شخص (او) هستند و نامها به جاي آنها نشستهاند.
اولين داستان «پرِگل» است، همان «گلبرگ» خودمان. اما پرِگل زيباتر است پرِگل مثل اسمش زيباست، آنقدر زيبا كه ديگ طمع عارف و عامي را به جوش ميآورد؛ شوهري به انتخاب خود ميكند كه راننده است، وقتي سر به بيابانها ميگذرد، يكماه يكماه، پيدايش نميشود. كساني كه در كمين پرِگل هستند، از فرصت استفاده ميكنند و او را ميربايند. شوهر هنگامي كه براي برگرداندن او ميرود، به دست ربايندگان از پاي درمي آيد. اين داستان از فقر نميگويد، از سرنوشت تلخ ميگويد، از زيبايي كه مورد هجوم واقع ميشود، از آدمهايي كه معلوم نيست به چه چيز اعتقاد دارند. صاحب آن معروفخانه به پرگل به عنوان تحفهاي كه برايش پول ميسازد نگاه ميكند. شوهر پرِگل هم به همان نسبت ناكام است. او زحمتكش است، با غيرت و حميت است و در دفاع از زنش، پاره تنش كشته ميشود. ما پيري پرِگل را ميبينيم در ميان مسافرهاي مينيبوس. هيچكس از گذشته او اطلاعي ندارد. راننده اشارهاي به هيچ چيز نميكند. پرِگل، در منزل عمو كه وارد ميشود، همانند يك دسته گل از او استقبال ميكنند. چرا نويسنده روي اين كلمه پل زده و عبور كرده است؟
شگرد نويسنده در داستان «حرف بزن لاكپشت سياه» قابل احترام است، تفكر زيبايي براي موضوع داستان به كار رفته است؛ او از تلفن مشكي قديمي توقعي همانند يك انسان دارد، با اين شيء طرف صحبت ميشود و در نتيجه پاي يكان يكان فرزندانش را به ميان ميكشد و براي هر كدام سرگذشتي را تدارك ميبيند، بله، تمام اينها شگرد نويسنده است؛ تفكر قابل اعتناي او... شايد چنين موضوعي به ذهن هيچ كس خطور نكند.
«زنگ تلفن حرفش را قيچي ميكند. تلفن دم دستش است. با دست لرزان گوشي را برميدارد: «الو!...الو!...الو!... كي هستي بابام؟... غلام... صيفور... سليمون... ماهبانو...
الو!...الو!...الو!....»
در داستان «خاكستر» مادري فرزند خود را زهر ميخوراند تا به قول خودش لكه ننگ را از دامان خانواده پاك كند؛ فرزندي لاابالي و معتاد، از خانوادهاي كه هميشه قابل احترام بودهاند. داستان به طريقه تكگويي نگاشته شده است. پيرزن روبهروي آقاياني نشسته است كه انگار عوامل يك دادگاه هستند. مادر اعتراف ميكند كه از آن سم كه داخل خوراك ريخته بوده خودش هم خورده است اما زنده مانده... در آخر داستان به صحنهاي سورئال و كابوس مانند برميخوريم؛ شيردادن مادر به فرزند مرده خواننده شايد به دنبال حقيقت ماجرا باشد، نقش مادر مهم است!
«دوش آخر» يك لطيفه است. گويي ما در دوره صاف صادقها زندگي ميكنيم. تصميمها بچهگانه و از روي لجبازي انجام ميشود: كارگري بازنشسته شده، كمپاني ميخواهد خانه سازمانياش را از او پس بگيرد. كارگر، تصميم ميگيرد از كمپاني انتقام بگيرد؛ بچهها، عروسها، دامادهايش را به خانهاش دعوت ميكند. به همه پيغام ميدهد كه حتما حوله حمام خود را با خودشان بياورند، همان آدمهاي ساده اين كار را ميكنند؛ پدر خانواده- همان كارگر- يكي يكي همه را به حمام ميفرستد تا دوش بگيرند، آخر كار خودش به حمام تشريف ميبرد!
سر و تنش را خيس كف صابون كرد؛ يك جور صابون محلي كه از رجب، داروفروش شوشتري ميخريد... چند بار شيرهاي آب را بست و بازكرد... حرام از يك قطره آب!... سوز چشمها امانش را بريده بود...
گفت: «دارم كور ميشم زن. يه دله آب برسون»
مدينه خانم گفت: «آب كجا بود اين وقت شب مرد؟ برم دم خونهها مردم آب گدايي كنم برات؟ خوبت ميشه. حالا همون جا وايستا تا آب واز بشه!» (ص 92-91)
«غريبهاي روي تخت» هم چندان با داستانهاي ديگر توفيري ندارد. اين غريبه از چه راهي وارد خانه شده؟ و چطور به خودش حق داده كه روي تخت كسي ديگر بخوابد؟ غريبه برگه مواجب پدر را به پسرش ميدهد، به ارقام توي برگه اشاره ميكند كه پدرش فلان مبلغ به كمپاني بدهكار است. پسر عصباني ميشود و ميگويد كه پدرش براثر گاز چاه كمپاني از بين رفته است... داستان هرچه به آخر ميرود از واقعيت به دور ميافتد. البته اگر اين برداشت درست باشد!
«حيدر» هم جمع افراد مفلوك را به گرد هم نشان ميدهد. حيدر آدم بدشانسي است كه با هركس آشنا ميشود، از او سيه روزتر است: زنش كه به خاطر دختر عمو و پسرعمه بودن: «معصومه شكم اولش دوقلو دختر زاييد، يكيشان مرده به دنيا آمد، آن يكي هم ناقص و مريض ماند روي دستمان. خداخدا ميكردم اين يكي هم بميرد و عمري زنده ذليل نشود.» (ص98) حيدر با اين وضعيت ميرود عاشق ميشود: فرشته تصديق ششم داشت و منشي شركت نفت بود و من بيسواد بودم و كارگر ساده چاه (ص 98) حيدر زن قديم را با دوز و كلك طلاق ميدهد و فرشته را ميگيرد. معلوم نيست كه چگونه فرشته به اين وصلت راضي ميشود، شايد حيدر را چون چتري ميخواسته كه به هوسرانيهاي خود برسد. هر چه داستان رو به آخر ميرود حادثه و نيرنگ در آن بيشتر ميشود. حيدر آدم خلافي را اجير ميكند كه با چاقويش ضربدري روي گونه فرشته بيندازد، اما فرشته سرش را ميدزدد و چاقو شاهرگش را پاره ميكند و يك چشمش هم نابينا ميشود. اين حوادث رمان مانند در يك داستان كوتاه نوبر است. تو گويي يك فيلم فارسي را به تماشا نشسته اي! «رژه» داستاني است از مصايب جنگ كه چگونه اميدها رنگ ميبازد و پيرمرد شخصيت داستان كه همهچيز را براي سعادت پسرش آماده كرده، ناكام ميشود. مهم اين است كه تا آخر، كسي جرات نميكند حقيقت ماجرا را برايش بگويد و با يك لودگي باور نكردني داستان به پايان ميرسد؛ در حالي كه دست در گردن همقطار سابقش كه هم سن و سال اوست، انداخته و رژه ميروند، پا به زمين ميكوبند و ميگويند:
«چپ راست قپوني/ بابامي/ توتونات ميريزن/ چيزي نگو فهميدم/ فرنگي اومد ترسيدم/چپ راست قپوني/ بابامي/بابامي...بابامي» ص (10)
اين را قبل از هر چيز بايد گفت كه داستان «كرنا و ماه» يكي از زيباترين، موجزترين و عاطفيترين داستانهاي كتاب است. حالاتي كه بر زن و شوهر پا به سن گذاشته جوان از دست دادهاي ميرود، يك حالت عرفاني پر از جذبه است كه كمتر نصيب كسي ميشود. انسان تا در آن شرايط قرار نگرفته باشد نميتواند عظمت ماجرا را درك كند. اين را نيز ميتوان نوعي جسارت برضد قوانين متعارف به حساب آورد. اين جرياني است كه در داستان ميگذرد. نوعي عصيان است، چرا كه اين زوج از دست دادن فرزندي را كه با خون دل پروراندهاند حق خود نميدانند، درنتيجه به نوعي برايش مراسم عروسي ميگيرند. گل داستان زماني است كه زن تحت تاثير كرنا زدن شوهر بر بلندي پشت بام، سر چمدان ميرود، لباسهاي محلي را درمي آورد و ميپوشد، با دو دستمال حرير در دست به نواي كرنا به رقص ميپردازد... اين طرح داستان پر از تصوير است و جان ميدهد براي يك فيلم كوتاه سينمايي.
يكي از شگردهاي كمسابقه آذرآيين، به مسخره كشيدن فقر و مذلت است. در طول تمام داستانها نميبينيم كه راوي از تاثير فقر اظهار عجز و در حقيقت براي خوانندهاش خودش را كوچك كند. اين راوي كه ما در داستانهاي پاره اول ميشناسيم، هميشه سرش را بالا گرفته است، احساساتي نميشود، اشك در جام چشمانش نميجوشد، ميگويد، ميرود و به اصطلاح پشت سرش را نگاه نميكند.