براي عباس صفاري كه از ميان ما رفت
ساكنِ زبانِ فارسي در ينگي دنيا
رسول پيره
شعرش، با زبان و حال و هوايي كه خاصِ خود او بود، اين توفيق را داشت كه بسياري را با خود همدل و همراه كند و از زبانِ مشقتباري كه مدتي طولاني وقتِ شعر را گرفته بود، رها كند. به گمانم او و چند تنِ ديگر از شاعراني كه زبان نوشتنشان به او شباهت داشت، خواستند دستِ شاعرانِ تئوريزده را رو كنند. سكونتش در ينگي دنيا قدر و جلوهاي تازه به شعرش ميبخشيد. رنگي كه نمونهاش در رماننويسها بود اما در شاعران به جُز او و يكي، دو نفر سراغ ندارم. هميشه و هر جا ساكنِ زبانِ فارسي بود. با شعرهاي كبريتِ خيس به جايگاهي رسيد كه درخور شأنش بود و محيط زيستن و طريقِ نوشتنش با هم خوب جفت و جور شده بود و هر خوانندهاي را سرِ حال ميآورد.
ستايشكنندگانِ شعرِ او، ريزهكاري او را در شعرها ناديده نميگيرند. شايد با بررسي جزء به جزء و موشكافي شعرش، ميزان توجه او به صناعاتِ ادبي آشكارتر شود و علاقهاش به عاشقانههاي نوستالژيك و شعرهاي روايي كه در كلافِ تاريخ پيچيده شده است. با سماجتي مثالزدني توجهش به جزييات و توصيفاتِ اشيا در «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» كم نشد و علاقهاش به يزد، زادگاهش كه گاه در كوچه پسكوچههاي شعرش پيدا ميشد و انصافا بايد گفت كه عنوانهاي معركهاي براي شعرهايش انتخاب ميكرد. مثلِ: حراج اشياي گريهآور، بزرگترين اشتباهِ عمران صلاحي، صد سال پيش از تنهايي ما، از دفترِ خاطراتِ يك نظرباز كه با اين آخري خيلي از شاعران شبها را صبح كردهاند. از كساني بود كه كانكريت را جدي پِي گرفت و توي كتابش چند شعر كانكريت آورد.
آشنايي با فنِ گرافيك و ديجيتال آرت او را بيشتر به اين سمت و سو هُل داد تا با كنار هم چيدن كلمات شكلي ساده بيافريند كه قابلِ تشخيص باشد. عاطفه و احساس بر شعرش غلبه ندارد و محوِ تصاوير و ايماژ نميشود و شعرش گاه فرنگيمآب است. دنياي استعارياش را با روايت شكل ميدهد. روايتها هم همه مثل برفِ آرام و سنگين. او كه در شعرِ «پلاك رنگ پريده»، غمزده و دلخور از شهر از دست رفته و نامههاي نخوانده و شكل فراموش شده محلههاي قديم مينويسد: محله بيترديد همان محله است/ و اهلِ محل ميگويند/ در هر كوچهاش يك خانه خميده پدري/ با چوبهايي زير بغل/ پابرجامانده است. در شعري ديگر، از فراقِ يار ميگويد كه نام جادوييات تا كي/ مانندِ گلي استوايي/ در گلويم گريه ميكند. تركيبي سورئال و بديع.
كم نيست تركيبهاي شعري كهن برگرفته از شعر حافظ و قُدما در شعرِ صفاري. براي نمونه:
«سبكباران ساحلها» در شعرِ خارج از «اينجا و اكنون»، «شاهدان عهدِ شباب» و «تلختر از زهر» در شعر «اعترافِ بوكافسكي» و تركيبِ «در پرتوِ حُسن» در شعرِ «محاسباتِ نجومي» گواه اين تكنيك است. صفاري زبانورزي كهنهكار است و از تركيبات و كنايات و مثلها به آساني نميگذرد. در شعر او تركيبات و كنايات بيحد و حساب و به وفور به چشم ميخورد و تور اگر پهن كنيم دست پُر برميگرديم.
براي نمونه در شعرِ «فصلِ هاري علف»:
عرصه تنگ شدن، سر كشيدن، كل كل نكردن، بيچشم و رو بودن، يقه گرفتن، سياهتر شدن پرونده و... دقتِ او را به تركيبات و كنايات نشان ميدهد. يا در شعر «جاسوسهاي زبانبسته من» كه پارادوكس همين تركيب نيز زيبايي شعر را دو چندان كرده تركيبِ «جيكشان در نميآيد» براي گنجشكها.
«هفت تنكاي تنهايي» در عينِ سادگي نشاني از شعر عاشقانه فارسي براي او و آدمهاي امروز دارد. بي اداو اطوار و بياضافات. يك علاقهمند به يزد و معماري ايراني، يك خاطرهبازِ كهنهكار، يك حافظ خوانِ طناز كه شعرش چشمانداز وسيعي دارد، يك شاعرِ ايراني كه به سرچشمههاي شعرِ غنايي چين و شعرهاي باشكوه مشرق زمين دست پيدا كرده و برگردانهاي درست و خوبي به فارسي بخشيد و روايتِ شعرش از صداقتِ كلامش برميآيد و مسحور تزييناتِ كلام نميشود اگرچه به صناعاتِ كلام نظر دارد. شايد اينها عباس صفاري شاعر را به ما بنمايد. چه بسا ظرافتِ زبان فارسي را بهتر از بسياري ديگر ميدانست و در شعرش تردستي نميكرد و زبانِ شعر را به فهمِ مردم نزديكتر كرد. حيف كه او رفته است و ذكرِ معجزه در باران را هيچكس به خوبي او تعريف نميكند.