• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4856 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۴ بهمن

نشانه‌هاي سردرگم

ميلاد نوري

انديشه‌هاي ساختارگرا چه مي‌گويند؟ ايشان اساسا هيچ‌ نمي‌گويند، زيرا به‌زعم ايشان، ما چنان در ساختار زبان جا مي‌مانيم كه راه به بيرون، به چيزي كه سخن «درباره» آن است نمي‌بريم. «سخن ‌گفتن» به مثابه انديشه همواره «درباره» چيزي است و ما در زندگاني خود همواره «سخن» را به‌مثابه «سخن ‌گفتن از چيزي» يا «سخن ‌گفتن درباره چيزي» تجربه مي‌كنيم. با اين‌ حال، انديشه ساختارگرا، اين‌ «دربارگي» را به‌ تمامي نفي مي‌كند. سوسور مدعي بود كه نمي‌توان در نشانه زباني، «آوا» و «انديشه» را از هم تفكيك كرد‌ و به بازبستگي دروني‌ نشانه‌ها نيز معتقد بود. او مي‌انديشيد كه اگر بخواهيم به جهان پيچيده پيرامون‌مان بينديشيم ‌بايد به زبان و ساختار تودرتوي نشانه‌هاي زباني متوسل شويم. با اين‌ همه، تبيين او از «دلالت» و «معنا» چنان بود كه راه ما را به بيرون از ساختار نشانه‌ها ببندد تا درنيابيم كه سخن دقيقا «درباره» چيست. انسانِ بيچاره بي‌خانمان اصلا جهاني ندارد؛ جهان او ساخته نمادين زباني است با نشانه‌هاي دلبخواهي كه بر هيچ بنياني استوار نيست. زبان «درباره» جهان نيست؛ بلكه جهان «در» زبان است. ما براي انديشه به جهان ناچاريم به زبان متوسل شويم، اما از ‌آنجايي كه زبان بنياني در واقعيت ندارد و صرفا در رشته‌هاي تودرتوي روابط قراردادي و دلبخواهي ايجاد شده است، عاجز از آن مي‌شويم كه در باب «واقعيت» چيزي بگوييم. معناي هر نشانه در كل ساختار زبان آشكار مي‌شود، اما چه كسي مي‌تواند بدون ارجاع به يك عين از دلالت‌هاي تودرتوي نمادهاي زبان راه به «فهم» ببرد؛ حتي اگر تمام فرهنگ لغات را جمع كنيم‌ و تمام واژگان را از بر كنيم، باز هم بدون «ارجاع» به واقعيت، هيچ واژه‌اي معنا نخواهد داشت. نشانه‌هاي سردرگم تنها در خانه واقعيت معنايي دارند، وگرنه دلالت‌هاي تودرتو و بي‌فرجام چگونه مي‌تواند سرشت پديدارشناسانه انديشه زبان‌بنياد را نمايان سازد؛ زبان بازتابِ واقعيت است‌ و انديشه همواره انديشدن «درباره» چيزي است؛ چيزي كه از پيش خودش را در زبان جا داده است.  اما چگونه مي‌توان سرشت ارتباطي زبان را ناديده انگاشت؟ به‌ راستي كه «سخن ‌گفتن» حتي اگر «درباره» چيزي باشد، باز در ساحت زبان و با زباني است كه «همگنان» آن را در روابط اجتماعي‌شان ايجاد كرده است. نه ‌تنها زبان در پديده اجتماعي و روابط ساختار مي‌يابد، بلكه اساسا اين ساختارها و پديده‌هاي اجتماعي‌اند كه سرشتي ذاتا زباني‌ دارند. پس چگونه مي‌توان از «خود» و «ديگري» سخن گفت، بي‌آنكه چيزي در باب زباني بيان شود كه با آن سخن مي‌گوييم. لاكان وقتي به اين مساله ‌انديشيد، ابايي نداشت كه «خود» را، يعني هر فرديت دروني و بالذات را به ساحت نمادها فروبكاهد، نمادهايي مترابط و متراكم كه دلالت‌هاي بي‌شمار دروني دارند و هرگز به هويت يكپارچه‌ تماميت‌يافته‌اي نمي‌انجامند. بنابراين، ساختار نمادين زبان هم در آگاهي فردي و هم در آگاهي اجتماعي همان چيزي را مي‌سازد كه آن را «هويت» مي‌ناميم، اما «هويت»، «هماني» و «اين‌هماني» چيزي جز سرگشتگي‌ نشانه‌شناختي نيست. «واقعيت» وجود ندارد تا بتواند «همان» و «اين‌همان» باشد، آنچه هست «غيريت» است و نشانه‌هايي كه مدلول‌هايي بي‌انتها دارند. آدمي از چنين فرمايشاتي به شگفتي مي‌افتد كه چگونه مي‌توان براساس آن، احكامِ «است» و «نيست» كه نمايانگر پيوند ذهن و واقعيت هستند را توضيح داد؟ سخن ‌گفتن، همواره «سخن ‌گفتن درباره چيزي» يا «سخن گفتن از چيزي» است؛ بر فرض كه هزاران نفر در هم‌زباني سخن را ميسر ساخته باشند، چگونه مي‌توان با نفي «دربارگي» واقعيت‌يافته در زبان، امكانِ سخن را و ساختار كلي حكم را كه در اشكال «هست» و «نيست» هويدا مي‌شود تبيين كرد؟ ميل رو به ‌ازدياد انديشمندان براي صيانت از انديشه آزاد، انديشه را به تهافت مي‌كشاند. «من هيچ نيستم» اما «سخن مي‌گويم» و «من سخن گفتن هستم»، «زبان هستم». چگونه چنين احكامي ميسر است؟ درحالي كه با مباني نمادپردازانه ايشان و با نشانه‌شناسي‌ نمادهاي سردرگم، ديگر جاي سخن باقي نمي‌ماند. 
وقتي «واقعيت» را از ساحت زبان بيرون رانديم، تا گشودگي تفسير را ضمانت كنيم، تا از ساحت «آزادي» و «دل‌بخواه‌بودگي» دفاع كنيم، طبيعي است كه به سفسطه‌گويي و انديشه بي‌مسكن و بي‌خانمان روي آوريم. وقتي همه‌چيز نماد‌پردازانه و دلبخواهي است، پس بگذار «متن» محور باشد. چه جاي گوينده و نويسنده است؟ بگذار زبان خود بگويد چه معنا مي‌دهد. چه معنايي مي‌دهد؟ «همه‌چيز» در اينجا، همان «هيچ چيز» است. وقتي به انديشه پساساختارگراياني چون بارت و دريدا نگاه مي‌كنيم، اين گمگشتگي نشانه‌شناختي را بيش از پيش مي‌يابيم. بارت هم فكر مي‌كند كه اساسا «سخن‌گو» چيزي جز نيروي پراكنده دلالت‌هاي تجميع‌شده نيست و واقعيتي كه سخن «درباره» آن است، اساسا وراي دلالت باقي مي‌ماند. پس بگذار معناي واژگان را، معناي متن را مفسر تعيين كند. چه جاي گوينده و نويسنده؟ بگذار آزادي و دلبخواهي ‌بودن جايگزين شود. «انسان است كه معيار همه‌چيز است، معيار هستي چيزهايي كه هستند و معيار نيستي چيزهايي كه نيستند.» باز هم مگس داخل شيشه درباز افتاده است. پس بايد شاهكار كردن به اوج برسد؛ بايد تردستي فزوني بگيرد؛ به‌ هوش باشيد كه تردست بزرگ برنامه‌اش را با «تاخير» اجرا خواهد كرد. آري! شالوده-شكن بزرگ كه سترگي انديشه‌اش را در نفي و سلب مي‌بيند و تمام توانش در رد و انكار است، شالوده‌ها را شكسته است؛ اينك همه‌چيز فقط «ديفرانس» است. «هماني» را رها كنيد! به «شالوده‌ها» دل نبنديد! اينك «تفاوت» مهم‌ترين شالوده است! چه شعبده‌هاي دلكشي است كه فيلسوفان ارايه مي‌دهند! بازخواني مساله مفهومِ «دلالت‌هاي زباني تودرتو» كه در انديشه سوسور مطرح شده بود، با تردستي استادانه دريدا، كار را به اينجا مي‌كشاند: «من كه چيزي نگفتم»؛ «زبان خودش اينها را گفت.» آه! چه گفت؟ هيچ! اساسا واژه‌ها در زبان هيچ محتواي ذاتي ندارند، هيچ ارجاع به واقعيتي ممكن نيست؛ ارجاعِ هر نشانه‌‌اي صرفا به نشانه ديگر است و آن نيز به نشانه‌اي ديگر؛ «من هيچ نمي‌گويم.» 
مدرس و پژوهشگر فلسفه

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون