محسن آزموده
افول و سقوط ساسانيان يكي از بحثبرانگيزترين و حساسترين برههها در طول تاريخ كهن ايرانزمين است كه پيامدها و تاثيرات درازدامن و اساسي در ذهن و ضمير ايرانيان به جاي گذاشته و با گذشت بيش از 14 قرن، همچنان محل پرسش و تامل است؛ به گونهاي كه تاريخ ايرانزمين را به دو دوره باستاني و اسلامي تقسيم كرده است. بيترديد براي علل و عوامل و زمينههاي اين رخداد بزرگ بايد به وضعيت سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي ايران در عصر ساساني پرداخت تا به درك درستي از زمينههاي شكست ساسانيان و فتح ايران به دست اعراب دست يافت. درباره شرايط سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي ايران در عصر ساسانيان كتابها و مقالات فراواني به زبانهاي گوناگون دنيا پديد آمده است، اما نگرش غالب در اين زمينه متاثر از نوشتههاي موثر آرتور كريستين سن (1945-1875) خاورشناس برجسته دانماركي شكل گرفته است، در اين نگرش ساسانيان يك امپراتوري مقتدر، متمركز، دينسالار (همدست با موبدان ديانت زردشتي) و يكدست و منسجم بودند كه به ويژه از عصر اصلاحات قباد و مهمتر از او خسرو انوشيروان، به قدرتي يكه و يگانه در پهنه امپراتوري خود بدل شدند. به تازگي كتاب مهم پروفسور پروانه پورشريعتي، ايرانشناس و استاد تاريخ ايران در امريكا با عنوان «افول و سقوط شاهنشاهي ساساني» با ترجمه آوا واحدي نوايي توسط نشر ني منتشر شده است. اين كتاب به اذعان برخي از بزرگترين ايرانشناسان جهان، يكي از مهمترين آثار در زمينه شناخت ايران عصر ساساني و نشان دادن علل شكست آنهاست و بسياري از انگارههاي رويكرد غالب كريستين سن را با چالشهاي اساسي مواجه ساخته. خانم دكتر پورشريعتي در اين كتاب با بررسي منابع گوناگون تاريخي، نگرشي تازه راجع به ساختار نظام سياسي ايران در عصر ساساني ارايه ميكند. كتاب خانم پورشريعتي تخصصي و نيازمند آگاهيهايي در اين زمينه است، به اين مناسبت و براي آشنايي اجمالي علاقهمندان با ايدههاي ايشان و ترغيب آنها به مطالعه اصل كتاب، با پروفسور پورشريعتي گفتوگويي صورت داديم.
بحث از ساسانيان و علل سقوط آنها، تاكنون موضوع پژوهشها و تحقيقات فراواني بوده است. در آغاز بفرماييد كه اصلا علت و انگيزه شما از پرداختن به بحث از ساختار سياسي و اجتماعي ايران در عصر ساسانيان چيست؟
خوشبختانه، نه در ابتداي كار، نه در حال حاضر، بنده هيچ انگيزه بهخصوصي در ارتباط با كارم نداشتهام، جز بازگشايي دوران تاريك تاريخ ايران و رل ايران و ايرانيان در تاريخ منطقه و آسياي غربي. اين به آن معني نيست كه مانند همه مورخان در طول تاريخ، تحتتاثير شرايط تاريخي كه در آن زندگي ميكردهام، نبودهام. اين محيط نشو و نما، به غير از خانواده و محيط ادبي خانوادگي، سفر بنده به امريكا، انقلاب و تا حدي نمايي بود كه در دهه هشتاد از ايران و ايراني در امريكا در حال شكلگيري بود. بالش تدريجي تحقيقات من خود گواه از «تاريخ» اين روش تحقيقاتي بنده دارد. به اين معني كه يك پرسش تاريخي به پرسش تاريخي ديگر انجاميد و همين پروسه بود كه به نظر خودم باعث انسجام ابعاد مختلف تحقيقات بنده شد. استاد راهنماي من در دوره دكتري در دانشگاه كلمبيا در شهر نيويورك، مورخ شناختهشده در تاريخ قرون وسطي آسياي غربي (خاورميانه)، پرفسور ريچارد بولت بود. پروژهاي را كه بولت براي تز دكتري به من پيشنهاد كرده بودند كند وكاو در سير تحول شهر باستاني طوس به مشهد مقدس، به عنوان يكي از مراكز مهم شيعه اثنيعشري بود. تحقيق روي اين سوژه بنده را در جريان روايات مختلفي از حمله اعراب به خراسان و سكونت اعراب در خراسان سوق داد و اين بحث بنده را به جستوجوي دادهها در تواريخ مختلف عربي و همچنين در شاهنامه و تاريخنگاري ايراني كشاند. نهايتا تز دكتراي بنده زير نظر پرفسور بولت، نه سير تحول طوس به مشهد، بلكه فرهنگ ايراني در طوس و سكونت اعراب در خراسان شد. (اين تز دكتري را بنده هنوز به چاپ نرسانده ام). در جريان تحقيق در همان اوان كار بود كه دريافتم در روايت مختلف حمله اعراب به خراسان، چه در تاريخنگاري عربي اسلامي، از جمله كتب مختلف فتوح كه در قرون نهم تا يازدهم شكل گرفته بودند و چه در تاريخنگاري ايراني كه در همين دوران مكتوب ميشدند، محوريت داستانها با شخصيتي بود به نام كنارنگ و دودمان كنارنگيان از طوس. اين پرسش كه كنارنگيان كه بودند براي بنده سوال محوري شد. به قول شاهنامه ابو منصوري، كنارنگيان حاكم طُوس و نسا و بخشي از نيشاپور بودند و تا انقلاب عباسي نيز به حكمراني ادامه دادند. به قول شاهنامه فردوسي، در جريان حمله اعراب به ايران، كنارنگيان از دفاع از يزدگرد سوم سر باز زدند. چرا ابومنصور معمري، گردآورنده شاهنامه نثر ابومنصوري و ابومنصور عبدالرزاق طوسي، شخصيت و سپهسالار برجسته طوس در قرن ۱۰ ميلادي در زمان سامانيان، هر دو ادعا ميكردند كه از نسل كنارنگيان و اسپهبدان طوس هستند؟ اسپهبدان طوس در دوران ساساني كه بودند؟ از طرف ديگر چرا در روايات عربي ادعا شده كه در جريان فتح خراسان اين كنارنگيان بودند كه با اعراب همكاري كردند؟ چرا كنارنگيان با اعراب همكاري كردند اما از همكاري و پشتيباني از شاه خود سر باز زدند؟ در تز دكتري به اين پرسشها پاسخ دادم. از جمله نتايج تز دكتراي بنده اين بود كه اعراب در طوس و خراسان داخلي سكونت نكردند، بلكه عموما در مناطقي در خراسان بزرگ كه بنده آن را به دلايلي سوقالجيشي «خراسان بيروني» خواندهام سكونت گزيدند. «خراسان داخلي» اما با دو «مركز» مهم طوس و نيشاپور، از تحولاتي كه در نتيجه سكونت اعراب در خراسان بيروني، در شهرهاي سرخس، نسا، ابيوارد و سرخس و مرو در قرون هفتم و هشتم ميلادي رخ داد، مصون ماندند. نتيجه اين مصونيت، تداوم فرهنگ ايراني در طوس و رشد شاهنامهنگاري، اعم از دو شاهنامه ابومنصوري و فردوسي و دستاوردهاي دقيقي طوسي شد.
در حين تكميل اين تز بود كه دادههاي سكونت اعراب در سراسر خراسان را در متونِ عربي مورخانِ، زير پرسش بردم كه به مقالات بنده در مورد تواريخ محلي انجاميد. اما هنوز پاسخ درستي به اين پرسش نداده بودم كه چرا كنارنگيان در دولت ساساني آنقدر پر قدرت بودند و چرا طي قرون هفتم تا دهم ميلادي اصل و نسب اين خانواده هنوز اهميت خود را حفظ كرده بود؟ پاسخ به اين سوال بنده را به كتابم كشاند و بالاخره علم به اين مساله اساسي كه يكي از مهمترين ابعاد تاريخ ايران در دوره باستان و پساباستان است كه در كتاب شرح دادهام و آن اينكه دودمان كنارنگيان و اسپهبدان دو دودمان بزرگ و بسيار مهم اشكاني بودند كه تاريخشان را تقريبا از اواسط دوران ساساني تا دوران ساماني كم و بيش، با وجود كمبود منابع ميشود دنبال كرد! ديگر اينكه دريافتيم كه اين تنها دودمان كنارنگيان و اسپهبدان نبودند كه در طول حكومت «دودمان ساسان» پا به پاي ساسانيان در عرصه قدرت بودند. بلكه دودمانهاي ديگري كه بعدها جمعا به عدد مقدس «هفت» خانوار شناخته شده بودند نيز از دودمانهاي اشكانياي بودند كه در طول دولت ساساني در حقيقت در قدرت شاهان ساساني شريك بودند. از جمله اين دودمانهاي بسيار مهم اشكاني دودمانهاي مهرانها، كارنها و سورنها بودند. به غير از سورنها، در كتاب و همچنين در جلد بعدي كتاب كه هنوز تمام نشده است براي چاپ، اهم تاريخ قدرت و «كنفدراسي» اين «شاهان» را با دودمان ساساني، بازسازي كردهايم و تاريخ اين دودمانهاي اشكاني را در مهد سلطه پهلوها يا پارتيان در همين دوران قرون پنجم تا دهم روشن كردهايم.
چرا به نظر شما پژوهش در اين زمينه اهميت دارد و چرا بايد به اين موضوع پرداخت؟
آگاهي به اين داده اساسي و مهم تاريخي كه فرهنگ اجتماعي، سياسي و اقتصادي اشكانيان از آمدن آنان به فلات ايران تا سده دهم ميلادي كم و بيش براي بيش از يك هزاره ادامه داشت، بايد نگاه ما را به تاريخ باستان و پساباستان خود كاملا منقلب كند. اين دانش به نوبه خود ابعاد مختلف تاريخ و فرهنگ ايران را روشن ميسازد. ارزش زير سوال بردن روايتهاي دگم تاريخي، دادهها و روايتهايي كه مثل سريشم مغز انسان را بيتحرك ميكنند، دقيقا در اين است كه روزنههاي تاريخي ديگري را باز ميكند. و اگر مقصود روشن كردن تاريخ ملتي است، تاليفات مكرر تاريخي ما را به جايي نميرساند. با تكرار مكررات شرقشناسان غربي قرون ۱۹ام و ۲۰ ۱م ميلادي، كه از طرفي به آنان دين بزرگي داريم، شديدا در جا خواهيم زد و از ابزار تاريخنگاري قرن ۲۱ام كوچكترين بهرهاي كه نخواهيم برد، هيچ بلكه عقب نيز خواهيم افتاد. به به و چه چه كردن الكي، تاريخ ملتي را روشن نميكند! فرهنگ ايراني فرهنگي جهانيست كه دگماتيزم مليگرايي نابخرد به اذعان و اثبات آن صدمه خواهد زد!
اذعان به اينكه فرهنگ ايراني اشكاني رل بنياديني در نگهداري و اشاعه اين فرهنگ جهاني ايراني داشته است به نوبه خود بسياري از جنبههاي مهم ديگري از تاريخمان را روشن مي كند. اين آگاهي روشن ميسازد كه تاريخنگاري ملي ما تا به چه حد به فرهنگ اشكانيان و ابزار پايداري فرهنگ شفاهي آنان دردست گوسانها بطور مثال، مديون است. اين آگاهي از رل (نقش) مهم خاندانهاي اشكاني از جمله كنارنگيان و اسپهبدان در گردآوري شاهنامه و شاهنامهنگاري پردهبرداري ميكند و چنانكه در تحقيقاتم نشان دادهام، نشان ميدهد كه رل اشكانيان در شاهنامهنگاري در حقيقت بيش از ساسانيان بوده است.
آگاهي به اين امر كه دودمانهاي پارتي مهرانها از دودمانهاي بسيار مهم اشكاني بودند كه حتي در قفقاز نيز سلطه داشتهاند، از داده تاريخي بسيار مهم ديگري نيز، بطور مثال پردهبرداري ميكند و آن اينكه به دلايل مختلفي كه بازگشايي آن در محدوده اين مصاحبه نميگنجد، مهرانهاي اشكاني از جمله دودمانهايي بودند كه در رشد و انسجام پايههاي اكثر علوم فقهي اسلامي، نقش بنيادين داشتند. مهرانها رل اساسياي در طريق نقل احاديث و سهم بزرگي بهطور مثال در شكلگيري سيره النبي، زندگاني پيامبر داشتند. در خوانش اينان از قرآن و ديگر مباحث ديني كه در مقالهاي در اين مورد ارايه دادهام، مهرانها از بنيانگذاران فقه اسلامي شدند! تحقيقاتي كه در كتاب در مورد گاهنامه حملات عرب ارايه دادهام يكي از پروژههاي ديگر بنده شد، يعني كارم روي گاهنامه زندگي پيامبر كه در آينده انشاءلله به آن خواهم پرداخت. منظور بنده از اين پاسخ گشاده اينكه تاريخنويسي اگر انگيزهاي به جز انگيزه علمي داشته باشد كه ديگر علمي نميشود! اين پرسش اساسي و مهم جنابعالي اما پاسخ ديگري نيز دارد، بدينترتيب كه محققاني كه از منظر ايدئولوژيك به تحقيق پرداختهاند و ميپردازند و چنين اساتيدي اتفاقا زبانزد همه هم هستند، ديگر به تاريخ نپرداختهاند، بلكه به دنبال بازسازي آن تاريخ افسانهاي بودهاند كه به مزاج ايدئولوژيك آنان خوش در ميآيد.
منابع شما در اين پژوهش تاريخي چيست و براي اين تحقيق به چه منابع و ماخذي مراجعه كردهايد؟
براي پاسخ به تمام پرسشهايي كه در بالا از آنها سخن بردم، لازم ميبود كه به منابع مختلف زباني و فرهنگي مراجعه كنم، در نتيجه به غير از منابع فارسي و عربي، اعم از تواريخ محلي از جمله كتاب فتوح البلدان بلاذري، فتوح اعثم كوفي، تاريخ طبرستان و رويان مرعشي، فارسنامه ابن بلخي، تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، تاريخ نيشابور نيشاپوري، تاريخ قم، تاريخ بخارا و تاريخ بيهق و همچنين متون پهلوي، كارنامه انوشيروان، اردويرازنامه، كارنامه اردشير پاپكان، اندرزنامه بزرگمهر حكيم، بندهشن، هوم يشت و بهمن يشت، يادگار جاماسپ، مهريشت، دينكرد، بندهشن، مديگان هزار دادستان، فروردينيشت، شاهنامه فردوسي و ديگر تواريخ كلاسيك عربي، از جمله تاريخ يعقوبي، ترجمه تاريخ طبري نوشته بلعمي، كتاب المغازي واقدي، تاريخ خليفه ابن خياط، اخبار الطوال دينوري، كتاب البدء والتاريخ مقدسي، زين الاخبار گرديزي، تاريخ گرديزي، تاريخ سني ملوك الارض والانبيا حمزه اصفهاني، الكامل فيالتاريخ ابناثير، الفهرستابن نديم، احسنالتقاسيم مقدسي، سياستنامه، نظام الملك، نهايه الارب في اخبار الفرس والعرب و تواريخ ارامنه از جمله تاريخ اليشه: تاريخ وردان و جنگهاي ارامنه اليشه، تاريخ ارامنه موسي خورني، تاريخچه لازار، بوزندران، تاريخ نسبت داده شده به سبئوس، تاريخچه ميخاييل سوري، تاريخچه (سرياني) يشوع العمودي، تاريخچه پاسكال؛ تواريخ يوناني از جمله تاريخ تئوفيلاكت سيموكاتا، تاريخ تئوفانس راهب و مورخ يوناني، پروكوپيوس... رجوع كنم. علاوه بر اينها، تحقيق روي بخشي از دادههاي «فرهنگ مادي»، به خصوص سكهها و مهرهاي ساساني، عرصه تحقيقات بنده را گسترش داد و بدينترتيب كار بنده بسان آن دسته از مورخاني شد كه سعي در ارايه تصويري جامعتر، نه تنها از مسائل فرهنگي و سياسي داخل ايران، بلكه از ارتباطات بينالمللي ايرانيان در منطقه دارند. از ارتباط ايرانيان با روم (شرقي) يا بيزانس و ارامنه كه فرهنگ و تاريخ بسيار نزديكي به ايران داشتهاند، گرفته تا اعراب ساكن در اطراف ميان رودان و خليج فارس و يهوديان ديرينه ميان رودان و ايران. در نتيجه در تحقيقات خود قادر به استفاده از منابع متفاوتي شدم كه از بطن فرهنگهاي مختلف آسياي غربي برخاسته بودند و اين متدولوژي بسياري از پرسشهايي را كه تا به حال مطرح نشده بود، مطرح كرد و همچنين پاسخهاي نويني كه بنده به اين پرسشها دادهام.
به نظر من، ايده مركزي و اصلي كتاب شما كه در تقابل اساسي با ديدگاه رايج و جا افتاده كريستينسن قرار ميگيرد، اين است كه امپراتوري ساساني، نه يك دولت تمركزگراي قدرتمند كه اتحاديهاي ميان دودمانها و خاندانهاي ايراني (اعم از ساساني و پارتي) است. اگر ممكن است در مورد اين ديدگاه اندكي توضيح بفرماييد.
دولت ساساني تدريجا امپراتوري پر قدرتي را در آسياي غربي ايجاد كرد كه در طول سالهاي 603-628-9 ميلادي مرزهاي امپراتوري هخامنشي را تقريبا دوباره بر پا كرده بود و از مصر و شام بزرگ (از جمله اورشليم، طبيعتا) گرفته تا يمن و البته سواحل غربي خليج فارس و ميان رودان و فلات ايران را زير تسلط خود در آورد. يثرب و اعراب داخل شبهجزيره و ساحل شرقي آن نيز كه توسط يكي از توابع ديگر ساسانيان، يعني اعراب مسيحي و يهوديان حيره، كنترل ميشدند، از طريق حيره به ساسانيان ماليات ميپرداختند يا كنترل ميشدند. بدينترتيب بلوغ و رشد و بعثت پيامبر اسلام (ص) را بايد در چارچوب قدرت امپراتوري ساساني در آسياي غربي و آفريقا در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم سنجيد و بررسي كرد؛ كاري كه تا به حال صورت نگرفته و ديدي كه تا به حال مطرح نشده است! در كتابي كه در مورد گاهنامه زندگاني پيامبر اسلام(ص) خواهم نوشت اين چارچوب را انشاءالله تا حد امكان روشن خواهم ساخت. خب تا اينجا بحث بر سر قدرت و مرزهاي دولت ساسانيان در اين مقطع از تاريخ و در طول امپراتوري آنان بود.
اما سوال اينجا است كه «دولت» ساساني را با همه قدرتش در دوران پسا باستان و ديگر «دول» باستاني چگونه تعريف ميكنيم. دودماني كه تدريجا امپراتوري ساساني را ايجاد كرد، البته در اوايل كار دودماني بود كه كمكم در اقليم خود، در پارس، رشد كرد و قدرتمند شد. دولت تازهاي را كه اردشير و فرزندانش تدريجا به پا كردند، البته متشكل از خاندان ساساني و وابستگان اين خاندان بود كه با شكست اردوان از اردشير بال و پر گرفتند. همانطوركه ميدانيم اما، براي حدود نيم هزاره پيش از آنكه خاندان ساساني به روي كار بيايند اين اشكانيان بودند كه حكمراني ميكردند و شيوه حكمراني ايشان اتفاقا مبني بر ساختاري بود كه از هخامنشيان و مادها به ارث برده بودند. بدين معني كه حقانيت دولت «مركزي» را شاهان دودمانهاي ديگر مناطق ايران تضمين ميكردند! بدينترتيب بود كه ما يك هزاره شاهنشاهي داشتيم، بدين معني كه كسي كه بر تخت مينشيند شاه شاهاني است كه همگي به حقانيت او و خاندانش قسم خوردهاند و پيمان بستهاند. در «دولت» ساساني نيز، چنين ساختاري غالب بود. همانطوركه منابع ارمني و ايراني و ديگر منابع ما ذكر ميكنند، خود، رشد دودمان ساساني بدون همكاري نزديك دودمانهاي مختلف اشكانياي كه در مناطق مختلف ايران- به خصوص در شمال ايران از خراسان گرفته تا آذربايجان و قفقاز- حكمراني ميكردند، ميسر نميبود. در ضمن هرگز نبايد حكومت پارتها در ارمنستان را كه تا قرن پنجم ميلادي بهطور مستقل و بعد از آن نيز به اشكال مختلف با زير بناي اجتماعي و مذهبي اشكانيان بر پا بود از ياد برد. بدينترتيب در سراسر ايران، از سيستان گرفته تا خراسان و مازندران و از سرزمين ماد و آذربايجان گرفته تا ارمنستان و گرجستان ساسانيان با دودمانهاي اشكانياي سر و كار داشتند كه بر مناطق مختلف و رنگارنگ اين سرزمين حكمراني ميكردند. اينكه ما تا به حال فرض ميكرديم كه با آمدن ساسانيان انقلابي اصولي در ساختار سياسي و اجتماعي ايرانيان به پا شد جاي شگفتي دارد؛ و گرنه اينكه بالاخره اذعان كنيم كه ساختار سياسي و اجتماعي ايران در دوره ساسانيان ادامه سنتي ايراني بود كه با شاهنشاهي تعريف ميشد، جاي شگفتي ندارد! البته كه با سر كار آمدن ساسانيان دودمانهاي مختلف پارت يكشبه قلع و قمع نشدند. ساسانيان شاهنشاهي و حقانيت خود را مديون شاهان خاندانهاي پارتياي بودند كه به شرط حفظ استقلال سياسي و اجتماعي و به خصوص اقتصادي خود در اقليم خود، شاهنشاهي ساسانيان را قبول كرده بودند. خاندانهاي ايرانياي مثل سورنها، كارنها، مهرانها، كنارنگيان و اسپهبدان، از جمله دودمانهايي بودند كه در برهههاي مختلف، شاهي از سلسله ساساني را از قدرت بر كنار ميكرده و شاهي ديگر را از خاندان ساسانيان جا نشين او ميساختند. از سلطنت يزدگرد اول به بعد (420-399) ما ميتوانيم اين مشاركت در پادشاهي را در تاريخ ملي خودمان كاملا روشن ببينيم! دينامياك اين ساختار سياسي ايراني در دوره ساساني بسيار پويا و پيچيده بود كه بنده در كارهايم به آن پرداختهام. فرهنگ امپرياليزم ايراني اصلا اينطور ايجاب ميكرد! چرا كه اين فرهنگ ايراني هرگز خود را بر مردم مختلفي كه بر آنان حكومت ميكرد اعمال نميكرد. ماهيت امپرياليزم ايراني بسان امپرياليزم روميان نبود. تا اواخر دولت قاجار ارتباط دولت با مردمان مختلف ايران زمين نيز به همين سان بوده است.
مهمترين پيامدهاي نگرش مذكور در پرسش پيشين، يعني در نظر آوردن نظام سياسي ايران به صورت يك اتحاديه ساساني- پارتي چيست؟
فكر ميكنم بهطور كلي و با توجه به تاريخ ايران در هزاره دوم ميلادي، اذعان به اين امر كه ساختار و فرهنگ سياسي ايران از زمان هخامنشيان - حتي پس از به دست گرفتن قدرت توسط تركها از دوران سلاجقه به بعد تا دوران پهلوي آنچنان بوده كه هيچ حكومتي نبوده است حتي پس از به دست گرفتن قدرت توسط تركها از دوران سلاجقه به بعد- كه قادر به از بين بردن سنن سياسي و اجتماعي و فرهنگي اقليمها و مردم مختلف سرزمين ما بشود، به همين جهت بوده است كه ما فرهنگي چنين غني در تاريخ خود به جا گذاشتهايم. اتحاديه ساساني- پارتي نمونه بارز ديگري از فرهنگ سياسي ايرانيان است كه در آن دايره عدالت جاي ويژهاي پيدا ميكند. دايره عدالت نيز روايت فرهنگ سياسي ايرانياي است كه جهاني شده و فرهنگهاي مختلف اسلامي، عتماني و مغولهاي هندوستان و غيره را تحتتاثير قرار داده است. اين همان است كه نهايتا به social contract هابز و لاك و ديگران ميرسد. و آن تعريف فرهنگ سياسي ايراني از عدالت است. بدين معني كه ميگويد براي نگهباني از مرزهاي مملكت، حكومت نياز به ارتش دارد. ايجاد و برقراري ارتش نياز به ثروت دارد. ثروت از كجا ايجاد ميشود؟ از دست رعيت. رعيت كي ميتواند ثروت ايجاد كند؟ رعيت زماني ميتواند ثروت ايجاد كند كه خود در رفاه باشد. رفاه رعيت را چگونه ميشود تضمين كرد؟ در دوران پسا باستان رفاه را با ماليات معقول بر دستاوردهاي رعيت تعريف ميكردند. اداره و اجراي اين دايره است كه به هر حكومتي حقانيت ميداد. اين رابطه، رابطهاي بود كه در مورد دودمانهاي پارت با ساسانيان نيز حكم ميكرد، يعني تا زماني كه ساسانيان شم سياسي به خرج دادند و به حيطه قدرت، سياست و اقتصاد دودمانهاي مختلف پارتي دست درازي نكردند قدرت و حقانيت خود را از دست ندادند. از زمان يزدگرد اول «بزهكار» شاهان ساساني تدريجا سعي به آوردن اقتصاد مناطق حاصلخيز و پرثروت پهلو و بازرگاني و داد و ستدي كه در اين مناطق در جريان بود زير سلطه مستقيم خود شدند. و اين سياست از زمان يزدگرد اول به بعد سياست دولت ساساني شد و نهايتا به قيام بهرام بود كه موجب قيام بهرام چوبين و ادعاي او بر سلطنت شد. پس از بهرام نيز در اواخر قرن ششم ميلادي وسطام و وندويه از خاندان اسپهبدان قيام كردند و نهايتا شهر براز مهراني در اوايل قرن هفتم ادعاي سلطنت كرد. مقالات مختلف بنده و پروژههاي به ظن خود، مهمي كه در دست دارم گوياي روزنههاي مختلفي است كه از اين بازنگري تاريخمان گشوده ميشوند كه در بالا از آنها سخن راندم. بازنگري به جريان شاهنامه نگري و اذعان رل مهم و اساسي پارتها - خيلي بيش از ساسانيان - در حفاظت از تاريخ نگاري ايراني يكي از اين پيامدها است. تداوم سنن فرهنگي و قدرت اقتصادي سياسي پارتها در نيمه شمالي فلات ايران، تا اوايل قرن نهم و حتي بعد از آن يكي ديگر از اين نتايج است. بدين معني كه بايد از اين روايت كه تمامي ايران توسط اعراب فتح شد پرهيز كنيم چون چنين اتفاقي نيفتد. اذعان به رل مهم خاندانهاي پارتي در اقتصاد ابريشم و در راههاي بازرگانياي كه بعدها به شاهراه خراسان شناخته شد، در دوره ساسانيان و در طول «حكومت» امويه ديگر پيامد آن است. اما بازنگري به روايات اسلامي در مورد زندگي پيامبر اسلام (ص) و به خصوص گاهنگاري آن يكي ديگر از نتايج كار بنده است.
يكي از اصليترين پيشنهادهاي شما در اين كتاب، بازنگري در تاريخ اشكانيان و كنار گذاشتن مفروضات پيشين درباره ايشان است، مثل اينكه اشكانيان سلسلهاي غربگرا و غيرشهري بودند. بفرماييد اين مفروضات در مورد اشكانيان از كجا نشات گرفته است و چرا شما اين مفروضات را نادرست ميدانيد؟
پارادايمهايي كه در مورد اشكانيان در تاريخنگاري غربي و ايراني تا به حال استوار بوده است مبتني بر مفروضاتي بوده است كه توسط دشمنان اشكانيان از طرفي در تاريخنگاري رومي و از طرفي ديگر در تاريخنگاري ايراني و اسلامي ترسيم شده بودند. اين دادهها در قرون نوزدهم و بيستم بدون ديد انتقادي و تحليلي توسط تاريخ نگاران غربي - گاهي عمدا - و به تبعيت از آنان تاريخ نگاران مدرن ايراني اقتباس شد. روم البته كه رقيب نداشت! تمدن كلاسيك البته كه نميتوانست تحتتاثير تمدن ايراني قرار بگيرد! و اشكانيان البته كه شجر نامه طايفهاي داشتهاند و روميان البته كه چنين گذشتهاي نداشتهاند! ديد انتقادي بر عكس نشان ميدهد، همانطوركه تاريخنگاري اواخر قرن بيستم تا به حال نشان داده است كه نه تنها اشكانيان يكي از بزرگترين قدرتها و پر امتدادترين فرهنگهاي آسياي غربي بودند، بلكه يكي از مهمترين دشمنان روميان و تاثيرگذار بر فرهنگ و اقتصاد روميان نيز بودند. در مورد فرهنگ مادي و شهري اشكانيان نيز در حال حاضر گروهي بحث ميكنند كه در بخشهاي شرقي درياي كاسپين، در حوالي گرگان داههها هميشه سكونت داشتهاند و اينها در منطقه تازه وارد نبودهاند و در منطقه دهستان، كنفدراسيونهاي بزرگ اجتماعياي شكل گرفته بودند كه از تجهيزات آبياري گسترده، سكونت ممتد و فرهنگ آهن برخوردار بودهاند و محل نشو و نماي اشكانيان اين مناطق بودهاند. در مورد فرهنگ شهرسازي اشكانيان نيز همان بس كه نه تنها نسا، بلكه گرگان و قومس و ري و همدان و مهمتر از همه تيسفون، زيرنظر اشكانيان دوباره احيا شدند يا توسعه يافتند. همه اينها و رل مهمي كه اشكانيان در احياي بازرگاني آسياي غربي داشتهاند – كه خود ديد و فرهنگ «بينالمللي» ميآفريند - و همچنين اهميت و احترامي كه از طرفي ديگر روميان، در عين «دشمني»، براي اشكانيان قائل بودند، در دنياي آكادميك طيف جديدي را ايجاد كرده است كه حق بزرگ اشكانيان را در تمدن آسياي غربي دوباره احيا ميكند.
شما در كتاب از اهميت خاندانها و دودمانهاي پارتي (پهلو) سخن به ميان آورده و نشان دادهايد كه اين دودمانها، در سراسر دوره ساساني، نقش كليدي و اساسي در حفظ ساختار ايفا كردند. خاستگاه و منشأ و محل زندگي اين خاندانها و دودمانها كجاست و منابع شما در پژوهش ايشان چيست؟
در مورد اين خاندانها و همچنين منابع مختلف ايراني و ارمني و رومي و همچنين مُهرشناسي اي كه از بطن آنان دادههاي خود را درباره اين دودمانها بيرون كشيدهام پيش از اين سخن رفت. در مورد مناطقي كه اين خاندانهاي پارتي در آنجا سكونت داشتهاند بايد بگوييم كه از دير باز كنارنگيان و اسپهبدان با خراسان، كارنها با طبرستان و گرگان و نهاوند و همدان، مهرانها در ري و ارمنستان و گرجستان، سورنها در سيستان و همچنين ارمنستان حكمراني ميكردند.
نگرش جديد و بديع شما نسبت به ساختار نظام سياسي ايران در عصر ساساني، يعني در نظر گرفتن آن به صورت اتحاديه ساساني- پارتي چگونه نگرش ما را در توضيح شكست ايران در برابر اعراب دگرگون ميسازد؟ به عبارت ديگر، در دهههاي پاياني حيات ساسانيان، چه بر سر اين اتحاديه آمد و چرا و چگونه اين اتحاديه متزلزل شد؟
بين سالهاي ۶۲۸ تا ۶۳۲ اتحاديه ساساني- پارتي كاملا به هم ريخت. همانطوركه قبلا به آن اشاره كرديم از همان دوران يزدگرد اول به بعد ساسانيان دست درازي خود را به قلمرو پارتها و اقتصاد آنان در شمال شروع كرده بودند. از سالهاي ۵۹۰ ميلادي به بعد، يعني از زمان انقلاب بهرام چوبين كه براي اولينبار در تاريخ اين اتحاديه، حقانيت پادشاهي ساسانيان را زير سوال برده بودند تا آخر دولت ساساني اين كشمكشها ادامه داشت. و با وجود اين بخش قابل ملاحظهاي از لشكريان ايران را در طول جنگهاي ۳۰ ساله با بيزانس، سربازان پارتهايي بودند كه سپهبدهاي اشكاني به كارزار آورده بودند. دربحبوحه جنگ، در سالهاي ۶۲8-۶۲4، دقيقا وقتي كه حمله اعراب به ميان رودان شروع شده بود، اين اتحاد به هم خورد. يعني ائتلاف اهل فارس، به قول طبري با اهل پهلو، با وجود فعالياتهاي ملكه بوران به هم خورد. در روايات اسلامي آمده است كه اين پس از رحلت پيامبر (ص) و در جريان جنگهاي رده بود كه حمله اعراب آغاز شد. در كتاب افول از گاهنامه شهان ساساني براي باز گشادن تاريخ درهم اين برهه از تاريخ استفاده شد. پس اگر بر طبق گاهنگاري ساساني فتح ميانرودان طي سالهاي ۶32-628 اتفاق افتاده، يعني زماني كه حضرت پيامبر(ص) هنوز در قيد حيات بودند، چرا در فتوح خبري از ايشان نيست؟ جواب اين سوال را در ماهيت گاهشماري اسلامي بايد جست كه در اين بحث نميگنجد. اين آخري و جريان بنياد كوفه و بصره كه به جريان شيعه و سني باز ميگردند، بطور مثال، ازديگر پيامدهاي جديدي بود كه از آن صحبت رانديم.
يكي از مفروضات غالب در مورد ايران عصر ساساني كه با ايدههاي مطرح شده در كتاب شما با چالش اساسي مواجه ميشود، دين سالاري ساسانيان و غلبه ديانت زردشتي در سراسر ايرانزمين است. شما نشان دادهايد كه از قضا بر خلاف اين نگاه رايج، در اقصينقاط ايران، با تنوع اشكال دينورزي و ديانتهاي متفاوت مواجه هستيم. اين تنوع اشكال دينورزي چه تاثيري در مفروض طرح شده دارد؟
اين بر ميگردد به همان اصل اصولي تاريخ ايران كه بر خلاف پارادايمهاي رايج، از جمله روايات دينسالاري ساسانيان است كه به ما آموختهاند، در دنياي پساباستان ايراني هيچ درست دينياي بر اقوام مختلف ايراني تحميل نشد. در دنياي پيش از مدرن در تمدن ايراني در مذهب اجباري نبوده است! و از مادها و هخامنشيان گرفته تا اواخر دوران ساسانيان، نه تنها در مذهب اجباري نبوده است بلكه اكثر شاهان ايراني به تبعيت از اين سنت ايراني و بهطور كلي مذهب مشخصي را بر مردمي كه زير سلطه داشتند تحميل نكردند. و اگر سعي در آن داشتهاند، موفق نبودهاند. در نتيجه مذهبيون اديان ايراني و غير ايراني مختلف در كنار يكديگر زندگي ميكردند، از مانويان و مهريان و زرتشتيان و پيروان آناهيتا گرفته تا يهوديان كه پس از ايرانيان دومين قوم باستاني ايران بودند و مسيحيان كه بالاخره كليساي ايراني سرياني را پايهريزي كردند، همه در كنار يكديگر زندگي ميكردند. آيين مهر، يكي از مهمترين جريانات ديني ايراني بوده است كه به دلايل مختلف به آن توجه كافي نشده است. ما حتي نميتوانيم درست ديني orthodoxy زرتشتي را در دوران ساساني به درستي تشريح كنيم! اسطوره اينكه ايرانيان در زير سلطه موبدان زرتشتي و آيين خشك زرتشتي بودند و نياز به ديني داشتند كه برابري آنها را ممكن ميساخت اسطورهاي بيش نيست! در مقطع حمله اعراب به آسياي غربي («خاورميانه») اسلام هنوز به انسجام نهايي خود به لحاظ نهادي و استقراري نرسيده است.
آيا اين برداشت از كتاب شما صحيح است كه علت اصلي ضعف و فتور ساسانيان و شكست ايشان از اعراب، زوال اتحاديه ساساني- پارتي است؟
ادامه قدرت دولت ساساني بدون همكاري مدام و نزديك دودمانهاي مختلف پارتي ميسر نميبود. يكي از دلايل مهم شكست خاندان ساساني از روم شرقي و سپس از اعراب، طي سالهاي ۶32-۶28، نيز دقيقا اين بود كه سرداران دودمانهاي مختلف اشكاني و لشكريانشان، از جمله اسپهبدان، كنارنگيان و مهرانيان دولت ساساني و جنگهاي سيساله خسرو دوم از حمايت از دولت ساساني سر باز زدند. اگر به اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم برگرديم ميبينيم كه تسخير آسياي غربي توسط ساسانيان بدون لشكريان اشكاني ميسر نميشد و در نتيجه ساسانيان قدرت خود و همچنين شكست خود را از قبل اشكانيان داشتهاند.
افول و سقوط ساسانيان يكي از بحثبرانگيزترين و حساسترين برههها در طول تاريخ كهن ايرانزمين است كه پيامدها و تاثيرات درازدامن و اساسي در ذهن و ضمير ايرانيان به جاي گذاشته و با گذشت بيش از 14 قرن، همچنان محل پرسش و تامل است؛ به گونهاي كه تاريخ ايرانزمين را به دو دوره باستاني و اسلامي تقسيم كرده است. بيترديد براي علل و عوامل و زمينههاي اين رخداد بزرگ بايد به وضعيت سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي ايران در عصر ساساني پرداخت تا به درك درستي از زمينههاي شكست ساسانيان و فتح ايران به دست اعراب دست يافت. درباره شرايط سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي ايران در عصر ساسانيان كتابها و مقالات فراواني به زبانهاي گوناگون دنيا پديد آمده است، اما نگرش غالب در اين زمينه متاثر از نوشتههاي موثر آرتور كريستين سن (1945-1875) خاورشناس برجسته دانماركي شكل گرفته است، در اين نگرش ساسانيان يك امپراتوري مقتدر، متمركز، دينسالار (همدست با موبدان ديانت زردشتي) و يكدست و منسجم بودند كه به ويژه از عصر اصلاحات قباد و مهمتر از او خسرو انوشيروان، به قدرتي يكه و يگانه در پهنه امپراتوري خود بدل شدند. به تازگي كتاب مهم پروفسور پروانه پورشريعتي، ايرانشناس و استاد تاريخ ايران در امريكا با عنوان «افول و سقوط شاهنشاهي ساساني» با ترجمه آوا واحدي نوايي توسط نشر ني منتشر شده است. اين كتاب به اذعان برخي از بزرگترين ايرانشناسان جهان، يكي از مهمترين آثار در زمينه شناخت ايران عصر ساساني و نشان دادن علل شكست آنهاست و بسياري از انگارههاي رويكرد غالب كريستين سن را با چالشهاي اساسي مواجه ساخته. خانم دكتر پورشريعتي در اين كتاب با بررسي منابع گوناگون تاريخي، نگرشي تازه راجع به ساختار نظام سياسي ايران در عصر ساساني ارايه ميكند. كتاب خانم پورشريعتي تخصصي و نيازمند آگاهيهايي در اين زمينه است، به اين مناسبت و براي آشنايي اجمالي علاقهمندان با ايدههاي ايشان و ترغيب آنها به مطالعه اصل كتاب، با پروفسور پورشريعتي گفتوگويي صورت داديم.
بحث از ساسانيان و علل سقوط آنها، تاكنون موضوع پژوهشها و تحقيقات فراواني بوده است. در آغاز بفرماييد كه اصلا علت و انگيزه شما از پرداختن به بحث از ساختار سياسي و اجتماعي ايران در عصر ساسانيان چيست؟
خوشبختانه، نه در ابتداي كار، نه در حال حاضر، بنده هيچ انگيزه بهخصوصي در ارتباط با كارم نداشتهام، جز بازگشايي دوران تاريك تاريخ ايران و رل ايران و ايرانيان در تاريخ منطقه و آسياي غربي. اين به آن معني نيست كه مانند همه مورخان در طول تاريخ، تحتتاثير شرايط تاريخي كه در آن زندگي ميكردهام، نبودهام. اين محيط نشو و نما، به غير از خانواده و محيط ادبي خانوادگي، سفر بنده به امريكا، انقلاب و تا حدي نمايي بود كه در دهه هشتاد از ايران و ايراني در امريكا در حال شكلگيري بود. بالش تدريجي تحقيقات من خود گواه از «تاريخ» اين روش تحقيقاتي بنده دارد. به اين معني كه يك پرسش تاريخي به پرسش تاريخي ديگر انجاميد و همين پروسه بود كه به نظر خودم باعث انسجام ابعاد مختلف تحقيقات بنده شد. استاد راهنماي من در دوره دكتري در دانشگاه كلمبيا در شهر نيويورك، مورخ شناختهشده در تاريخ قرون وسطي آسياي غربي (خاورميانه)، پرفسور ريچارد بولت بود. پروژهاي را كه بولت براي تز دكتري به من پيشنهاد كرده بودند كند وكاو در سير تحول شهر باستاني طوس به مشهد مقدس، به عنوان يكي از مراكز مهم شيعه اثنيعشري بود. تحقيق روي اين سوژه بنده را در جريان روايات مختلفي از حمله اعراب به خراسان و سكونت اعراب در خراسان سوق داد و اين بحث بنده را به جستوجوي دادهها در تواريخ مختلف عربي و همچنين در شاهنامه و تاريخنگاري ايراني كشاند. نهايتا تز دكتراي بنده زير نظر پرفسور بولت، نه سير تحول طوس به مشهد، بلكه فرهنگ ايراني در طوس و سكونت اعراب در خراسان شد. (اين تز دكتري را بنده هنوز به چاپ نرسانده ام). در جريان تحقيق در همان اوان كار بود كه دريافتم در روايت مختلف حمله اعراب به خراسان، چه در تاريخنگاري عربي اسلامي، از جمله كتب مختلف فتوح كه در قرون نهم تا يازدهم شكل گرفته بودند و چه در تاريخنگاري ايراني كه در همين دوران مكتوب ميشدند، محوريت داستانها با شخصيتي بود به نام كنارنگ و دودمان كنارنگيان از طوس. اين پرسش كه كنارنگيان كه بودند براي بنده سوال محوري شد. به قول شاهنامه ابو منصوري، كنارنگيان حاكم طُوس و نسا و بخشي از نيشاپور بودند و تا انقلاب عباسي نيز به حكمراني ادامه دادند. به قول شاهنامه فردوسي، در جريان حمله اعراب به ايران، كنارنگيان از دفاع از يزدگرد سوم سر باز زدند. چرا ابومنصور معمري، گردآورنده شاهنامه نثر ابومنصوري و ابومنصور عبدالرزاق طوسي، شخصيت و سپهسالار برجسته طوس در قرن ۱۰ ميلادي در زمان سامانيان، هر دو ادعا ميكردند كه از نسل كنارنگيان و اسپهبدان طوس هستند؟ اسپهبدان طوس در دوران ساساني كه بودند؟ از طرف ديگر چرا در روايات عربي ادعا شده كه در جريان فتح خراسان اين كنارنگيان بودند كه با اعراب همكاري كردند؟ چرا كنارنگيان با اعراب همكاري كردند اما از همكاري و پشتيباني از شاه خود سر باز زدند؟ در تز دكتري به اين پرسشها پاسخ دادم. از جمله نتايج تز دكتراي بنده اين بود كه اعراب در طوس و خراسان داخلي سكونت نكردند، بلكه عموما در مناطقي در خراسان بزرگ كه بنده آن را به دلايلي سوقالجيشي «خراسان بيروني» خواندهام سكونت گزيدند. «خراسان داخلي» اما با دو «مركز» مهم طوس و نيشاپور، از تحولاتي كه در نتيجه سكونت اعراب در خراسان بيروني، در شهرهاي سرخس، نسا، ابيوارد و سرخس و مرو در قرون هفتم و هشتم ميلادي رخ داد، مصون ماندند. نتيجه اين مصونيت، تداوم فرهنگ ايراني در طوس و رشد شاهنامهنگاري، اعم از دو شاهنامه ابومنصوري و فردوسي و دستاوردهاي دقيقي طوسي شد.
در حين تكميل اين تز بود كه دادههاي سكونت اعراب در سراسر خراسان را در متونِ عربي مورخانِ، زير پرسش بردم كه به مقالات بنده در مورد تواريخ محلي انجاميد. اما هنوز پاسخ درستي به اين پرسش نداده بودم كه چرا كنارنگيان در دولت ساساني آنقدر پر قدرت بودند و چرا طي قرون هفتم تا دهم ميلادي اصل و نسب اين خانواده هنوز اهميت خود را حفظ كرده بود؟ پاسخ به اين سوال بنده را به كتابم كشاند و بالاخره علم به اين مساله اساسي كه يكي از مهمترين ابعاد تاريخ ايران در دوره باستان و پساباستان است كه در كتاب شرح دادهام و آن اينكه دودمان كنارنگيان و اسپهبدان دو دودمان بزرگ و بسيار مهم اشكاني بودند كه تاريخشان را تقريبا از اواسط دوران ساساني تا دوران ساماني كم و بيش، با وجود كمبود منابع ميشود دنبال كرد! ديگر اينكه دريافتيم كه اين تنها دودمان كنارنگيان و اسپهبدان نبودند كه در طول حكومت «دودمان ساسان» پا به پاي ساسانيان در عرصه قدرت بودند. بلكه دودمانهاي ديگري كه بعدها جمعا به عدد مقدس «هفت» خانوار شناخته شده بودند نيز از دودمانهاي اشكانياي بودند كه در طول دولت ساساني در حقيقت در قدرت شاهان ساساني شريك بودند. از جمله اين دودمانهاي بسيار مهم اشكاني دودمانهاي مهرانها، كارنها و سورنها بودند. به غير از سورنها، در كتاب و همچنين در جلد بعدي كتاب كه هنوز تمام نشده است براي چاپ، اهم تاريخ قدرت و «كنفدراسي» اين «شاهان» را با دودمان ساساني، بازسازي كردهايم و تاريخ اين دودمانهاي اشكاني را در مهد سلطه پهلوها يا پارتيان در همين دوران قرون پنجم تا دهم روشن كردهايم.
چرا به نظر شما پژوهش در اين زمينه اهميت دارد و چرا بايد به اين موضوع پرداخت؟
آگاهي به اين داده اساسي و مهم تاريخي كه فرهنگ اجتماعي، سياسي و اقتصادي اشكانيان از آمدن آنان به فلات ايران تا سده دهم ميلادي كم و بيش براي بيش از يك هزاره ادامه داشت، بايد نگاه ما را به تاريخ باستان و پساباستان خود كاملا منقلب كند. اين دانش به نوبه خود ابعاد مختلف تاريخ و فرهنگ ايران را روشن ميسازد. ارزش زير سوال بردن روايتهاي دگم تاريخي، دادهها و روايتهايي كه مثل سريشم مغز انسان را بيتحرك ميكنند، دقيقا در اين است كه روزنههاي تاريخي ديگري را باز ميكند. و اگر مقصود روشن كردن تاريخ ملتي است، تاليفات مكرر تاريخي ما را به جايي نميرساند. با تكرار مكررات شرقشناسان غربي قرون ۱۹ام و ۲۰ ۱م ميلادي، كه از طرفي به آنان دين بزرگي داريم، شديدا در جا خواهيم زد و از ابزار تاريخنگاري قرن ۲۱ام كوچكترين بهرهاي كه نخواهيم برد، هيچ بلكه عقب نيز خواهيم افتاد. به به و چه چه كردن الكي، تاريخ ملتي را روشن نميكند! فرهنگ ايراني فرهنگي جهانيست كه دگماتيزم مليگرايي نابخرد به اذعان و اثبات آن صدمه خواهد زد!
اذعان به اينكه فرهنگ ايراني اشكاني رل بنياديني در نگهداري و اشاعه اين فرهنگ جهاني ايراني داشته است به نوبه خود بسياري از جنبههاي مهم ديگري از تاريخمان را روشن مي كند. اين آگاهي روشن ميسازد كه تاريخنگاري ملي ما تا به چه حد به فرهنگ اشكانيان و ابزار پايداري فرهنگ شفاهي آنان دردست گوسانها بطور مثال، مديون است. اين آگاهي از رل (نقش) مهم خاندانهاي اشكاني از جمله كنارنگيان و اسپهبدان در گردآوري شاهنامه و شاهنامهنگاري پردهبرداري ميكند و چنانكه در تحقيقاتم نشان دادهام، نشان ميدهد كه رل اشكانيان در شاهنامهنگاري در حقيقت بيش از ساسانيان بوده است.
آگاهي به اين امر كه دودمانهاي پارتي مهرانها از دودمانهاي بسيار مهم اشكاني بودند كه حتي در قفقاز نيز سلطه داشتهاند، از داده تاريخي بسيار مهم ديگري نيز، بطور مثال پردهبرداري ميكند و آن اينكه به دلايل مختلفي كه بازگشايي آن در محدوده اين مصاحبه نميگنجد، مهرانهاي اشكاني از جمله دودمانهايي بودند كه در رشد و انسجام پايههاي اكثر علوم فقهي اسلامي، نقش بنيادين داشتند. مهرانها رل اساسياي در طريق نقل احاديث و سهم بزرگي بهطور مثال در شكلگيري سيره النبي، زندگاني پيامبر داشتند. در خوانش اينان از قرآن و ديگر مباحث ديني كه در مقالهاي در اين مورد ارايه دادهام، مهرانها از بنيانگذاران فقه اسلامي شدند! تحقيقاتي كه در كتاب در مورد گاهنامه حملات عرب ارايه دادهام يكي از پروژههاي ديگر بنده شد، يعني كارم روي گاهنامه زندگي پيامبر كه در آينده انشاءلله به آن خواهم پرداخت. منظور بنده از اين پاسخ گشاده اينكه تاريخنويسي اگر انگيزهاي به جز انگيزه علمي داشته باشد كه ديگر علمي نميشود! اين پرسش اساسي و مهم جنابعالي اما پاسخ ديگري نيز دارد، بدينترتيب كه محققاني كه از منظر ايدئولوژيك به تحقيق پرداختهاند و ميپردازند و چنين اساتيدي اتفاقا زبانزد همه هم هستند، ديگر به تاريخ نپرداختهاند، بلكه به دنبال بازسازي آن تاريخ افسانهاي بودهاند كه به مزاج ايدئولوژيك آنان خوش در ميآيد.
منابع شما در اين پژوهش تاريخي چيست و براي اين تحقيق به چه منابع و ماخذي مراجعه كردهايد؟
براي پاسخ به تمام پرسشهايي كه در بالا از آنها سخن بردم، لازم ميبود كه به منابع مختلف زباني و فرهنگي مراجعه كنم، در نتيجه به غير از منابع فارسي و عربي، اعم از تواريخ محلي از جمله كتاب فتوح البلدان بلاذري، فتوح اعثم كوفي، تاريخ طبرستان و رويان مرعشي، فارسنامه ابن بلخي، تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، تاريخ نيشابور نيشاپوري، تاريخ قم، تاريخ بخارا و تاريخ بيهق و همچنين متون پهلوي، كارنامه انوشيروان، اردويرازنامه، كارنامه اردشير پاپكان، اندرزنامه بزرگمهر حكيم، بندهشن، هوم يشت و بهمن يشت، يادگار جاماسپ، مهريشت، دينكرد، بندهشن، مديگان هزار دادستان، فروردينيشت، شاهنامه فردوسي و ديگر تواريخ كلاسيك عربي، از جمله تاريخ يعقوبي، ترجمه تاريخ طبري نوشته بلعمي، كتاب المغازي واقدي، تاريخ خليفه ابن خياط، اخبار الطوال دينوري، كتاب البدء والتاريخ مقدسي، زين الاخبار گرديزي، تاريخ گرديزي، تاريخ سني ملوك الارض والانبيا حمزه اصفهاني، الكامل فيالتاريخ ابناثير، الفهرستابن نديم، احسنالتقاسيم مقدسي، سياستنامه، نظام الملك، نهايه الارب في اخبار الفرس والعرب و تواريخ ارامنه از جمله تاريخ اليشه: تاريخ وردان و جنگهاي ارامنه اليشه، تاريخ ارامنه موسي خورني، تاريخچه لازار، بوزندران، تاريخ نسبت داده شده به سبئوس، تاريخچه ميخاييل سوري، تاريخچه (سرياني) يشوع العمودي، تاريخچه پاسكال؛ تواريخ يوناني از جمله تاريخ تئوفيلاكت سيموكاتا، تاريخ تئوفانس راهب و مورخ يوناني، پروكوپيوس... رجوع كنم. علاوه بر اينها، تحقيق روي بخشي از دادههاي «فرهنگ مادي»، به خصوص سكهها و مهرهاي ساساني، عرصه تحقيقات بنده را گسترش داد و بدينترتيب كار بنده بسان آن دسته از مورخاني شد كه سعي در ارايه تصويري جامعتر، نه تنها از مسائل فرهنگي و سياسي داخل ايران، بلكه از ارتباطات بينالمللي ايرانيان در منطقه دارند. از ارتباط ايرانيان با روم (شرقي) يا بيزانس و ارامنه كه فرهنگ و تاريخ بسيار نزديكي به ايران داشتهاند، گرفته تا اعراب ساكن در اطراف ميان رودان و خليج فارس و يهوديان ديرينه ميان رودان و ايران. در نتيجه در تحقيقات خود قادر به استفاده از منابع متفاوتي شدم كه از بطن فرهنگهاي مختلف آسياي غربي برخاسته بودند و اين متدولوژي بسياري از پرسشهايي را كه تا به حال مطرح نشده بود، مطرح كرد و همچنين پاسخهاي نويني كه بنده به اين پرسشها دادهام.
به نظر من، ايده مركزي و اصلي كتاب شما كه در تقابل اساسي با ديدگاه رايج و جا افتاده كريستينسن قرار ميگيرد، اين است كه امپراتوري ساساني، نه يك دولت تمركزگراي قدرتمند كه اتحاديهاي ميان دودمانها و خاندانهاي ايراني (اعم از ساساني و پارتي) است. اگر ممكن است در مورد اين ديدگاه اندكي توضيح بفرماييد.
دولت ساساني تدريجا امپراتوري پر قدرتي را در آسياي غربي ايجاد كرد كه در طول سالهاي
603-628-9 ميلادي مرزهاي امپراتوري هخامنشي را تقريبا دوباره بر پا كرده بود و از مصر و شام بزرگ (از جمله اورشليم، طبيعتا) گرفته تا يمن و البته سواحل غربي خليج فارس و ميان رودان و فلات ايران را زير تسلط خود در آورد. يثرب و اعراب داخل شبهجزيره و ساحل شرقي آن نيز كه توسط يكي از توابع ديگر ساسانيان، يعني اعراب مسيحي و يهوديان حيره، كنترل ميشدند، از طريق حيره به ساسانيان ماليات ميپرداختند يا كنترل ميشدند. بدينترتيب بلوغ و رشد و بعثت پيامبر اسلام (ص) را بايد در چارچوب قدرت امپراتوري ساساني در آسياي غربي و آفريقا در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم سنجيد و بررسي كرد؛ كاري كه تا به حال صورت نگرفته و ديدي كه تا به حال مطرح نشده است! در كتابي كه در مورد گاهنامه زندگاني پيامبر اسلام(ص) خواهم نوشت اين چارچوب را انشاءالله تا حد امكان روشن خواهم ساخت. خب تا اينجا بحث بر سر قدرت و مرزهاي دولت ساسانيان در اين مقطع از تاريخ و در طول امپراتوري آنان بود.
اما سوال اينجا است كه «دولت» ساساني را با همه قدرتش در دوران پسا باستان و ديگر «دول» باستاني چگونه تعريف ميكنيم. دودماني كه تدريجا امپراتوري ساساني را ايجاد كرد، البته در اوايل كار دودماني بود كه كمكم در اقليم خود، در پارس، رشد كرد و قدرتمند شد. دولت تازهاي را كه اردشير و فرزندانش تدريجا به پا كردند، البته متشكل از خاندان ساساني و وابستگان اين خاندان بود كه با شكست اردوان از اردشير بال و پر گرفتند. همانطوركه ميدانيم اما، براي حدود نيم هزاره پيش از آنكه خاندان ساساني به روي كار بيايند اين اشكانيان بودند كه حكمراني ميكردند و شيوه حكمراني ايشان اتفاقا مبني بر ساختاري بود كه از هخامنشيان و مادها به ارث برده بودند. بدين معني كه حقانيت دولت «مركزي» را شاهان دودمانهاي ديگر مناطق ايران تضمين ميكردند! بدينترتيب بود كه ما يك هزاره شاهنشاهي داشتيم، بدين معني كه كسي كه بر تخت مينشيند شاه شاهاني است كه همگي به حقانيت او و خاندانش قسم خوردهاند و پيمان بستهاند. در «دولت» ساساني نيز، چنين ساختاري غالب بود. همانطوركه منابع ارمني و ايراني و ديگر منابع ما ذكر ميكنند، خود، رشد دودمان ساساني بدون همكاري نزديك دودمانهاي مختلف اشكانياي كه در مناطق مختلف ايران- به خصوص در شمال ايران از خراسان گرفته تا آذربايجان و قفقاز- حكمراني ميكردند، ميسر نميبود. در ضمن هرگز نبايد حكومت پارتها در ارمنستان را كه تا قرن پنجم ميلادي بهطور مستقل و بعد از آن نيز به اشكال مختلف با زير بناي اجتماعي و مذهبي اشكانيان بر پا بود از ياد برد. بدينترتيب در سراسر ايران، از سيستان گرفته تا خراسان و مازندران و از سرزمين ماد و آذربايجان گرفته تا ارمنستان و گرجستان ساسانيان با دودمانهاي اشكانياي سر و كار داشتند كه بر مناطق مختلف و رنگارنگ اين سرزمين حكمراني ميكردند. اينكه ما تا به حال فرض ميكرديم كه با آمدن ساسانيان انقلابي اصولي در ساختار سياسي و اجتماعي ايرانيان به پا شد جاي شگفتي دارد؛ و گرنه اينكه بالاخره اذعان كنيم كه ساختار سياسي و اجتماعي ايران در دوره ساسانيان ادامه سنتي ايراني بود كه با شاهنشاهي تعريف ميشد، جاي شگفتي ندارد! البته كه با سر كار آمدن ساسانيان دودمانهاي مختلف پارت يكشبه قلع و قمع نشدند. ساسانيان شاهنشاهي و حقانيت خود را مديون شاهان خاندانهاي پارتياي بودند كه به شرط حفظ استقلال سياسي و اجتماعي و به خصوص اقتصادي خود در اقليم خود، شاهنشاهي ساسانيان را قبول كرده بودند. خاندانهاي ايرانياي مثل سورنها، كارنها، مهرانها، كنارنگيان و اسپهبدان، از جمله دودمانهايي بودند كه در برهههاي مختلف، شاهي از سلسله ساساني را از قدرت بر كنار ميكرده و شاهي ديگر را از خاندان ساسانيان جا نشين او ميساختند. از سلطنت يزدگرد اول به بعد (420-399) ما ميتوانيم اين مشاركت در پادشاهي را در تاريخ ملي خودمان كاملا روشن ببينيم! دينامياك اين ساختار سياسي ايراني در دوره ساساني بسيار پويا و پيچيده بود كه بنده در كارهايم به آن پرداختهام. فرهنگ امپرياليزم ايراني اصلا اينطور ايجاب ميكرد! چرا كه اين فرهنگ ايراني هرگز خود را بر مردم مختلفي كه بر آنان حكومت ميكرد اعمال نميكرد. ماهيت امپرياليزم ايراني بسان امپرياليزم روميان نبود. تا اواخر دولت قاجار ارتباط دولت با مردمان مختلف ايران زمين نيز به همين سان بوده است.
مهمترين پيامدهاي نگرش مذكور در پرسش پيشين، يعني در نظر آوردن نظام سياسي ايران به صورت يك اتحاديه ساساني- پارتي چيست؟
فكر ميكنم بهطور كلي و با توجه به تاريخ ايران در هزاره دوم ميلادي، اذعان به اين امر كه ساختار و فرهنگ سياسي ايران از زمان هخامنشيان - حتي پس از به دست گرفتن قدرت توسط تركها از دوران سلاجقه به بعد تا دوران پهلوي آنچنان بوده كه هيچ حكومتي نبوده است حتي پس از به دست گرفتن قدرت توسط تركها از دوران سلاجقه به بعد- كه قادر به از بين بردن سنن سياسي و اجتماعي و فرهنگي اقليمها و مردم مختلف سرزمين ما بشود، به همين جهت بوده است كه ما فرهنگي چنين غني در تاريخ خود به جا گذاشتهايم. اتحاديه ساساني- پارتي نمونه بارز ديگري از فرهنگ سياسي ايرانيان است كه در آن دايره عدالت جاي ويژهاي پيدا ميكند. دايره عدالت نيز روايت فرهنگ سياسي ايرانياي است كه جهاني شده و فرهنگهاي مختلف اسلامي، عتماني و مغولهاي هندوستان و غيره را تحتتاثير قرار داده است. اين همان است كه نهايتا به social contract هابز و لاك و ديگران ميرسد. و آن تعريف فرهنگ سياسي ايراني از عدالت است. بدين معني كه ميگويد براي نگهباني از مرزهاي مملكت، حكومت نياز به ارتش دارد. ايجاد و برقراري ارتش نياز به ثروت دارد. ثروت از كجا ايجاد ميشود؟ از دست رعيت. رعيت كي ميتواند ثروت ايجاد كند؟ رعيت زماني ميتواند ثروت ايجاد كند كه خود در رفاه باشد. رفاه رعيت را چگونه ميشود تضمين كرد؟ در دوران پسا باستان رفاه را با ماليات معقول بر دستاوردهاي رعيت تعريف ميكردند. اداره و اجراي اين دايره است كه به هر حكومتي حقانيت ميداد. اين رابطه، رابطهاي بود كه در مورد دودمانهاي پارت با ساسانيان نيز حكم ميكرد، يعني تا زماني كه ساسانيان شم سياسي به خرج دادند و به حيطه قدرت، سياست و اقتصاد دودمانهاي مختلف پارتي دست درازي نكردند قدرت و حقانيت خود را از دست ندادند. از زمان يزدگرد اول «بزهكار» شاهان ساساني تدريجا سعي به آوردن اقتصاد مناطق حاصلخيز و پرثروت پهلو و بازرگاني و داد و ستدي كه در اين مناطق در جريان بود زير سلطه مستقيم خود شدند. و اين سياست از زمان يزدگرد اول به بعد سياست دولت ساساني شد و نهايتا به قيام بهرام بود كه موجب قيام بهرام چوبين و ادعاي او بر سلطنت شد. پس از بهرام نيز در اواخر قرن ششم ميلادي وسطام و وندويه از خاندان اسپهبدان قيام كردند و نهايتا شهر براز مهراني در اوايل قرن هفتم ادعاي سلطنت كرد. مقالات مختلف بنده و پروژههاي به ظن خود، مهمي كه در دست دارم گوياي روزنههاي مختلفي است كه از اين بازنگري تاريخمان گشوده ميشوند كه در بالا از آنها سخن راندم. بازنگري به جريان شاهنامه نگري و اذعان رل مهم و اساسي پارتها - خيلي بيش از ساسانيان - در حفاظت از تاريخ نگاري ايراني يكي از اين پيامدها است. تداوم سنن فرهنگي و قدرت اقتصادي سياسي پارتها در نيمه شمالي فلات ايران، تا اوايل قرن نهم و حتي بعد از آن يكي ديگر از اين نتايج است. بدين معني كه بايد از اين روايت كه تمامي ايران توسط اعراب فتح شد پرهيز كنيم چون چنين اتفاقي نيفتد. اذعان به رل مهم خاندانهاي پارتي در اقتصاد ابريشم و در راههاي بازرگانياي كه بعدها به شاهراه خراسان شناخته شد، در دوره ساسانيان و در طول «حكومت» امويه ديگر پيامد آن است. اما بازنگري به روايات اسلامي در مورد زندگي پيامبر اسلام (ص) و به خصوص گاهنگاري آن يكي ديگر از نتايج كار بنده است.
يكي از اصليترين پيشنهادهاي شما در اين كتاب، بازنگري در تاريخ اشكانيان و كنار گذاشتن مفروضات پيشين درباره ايشان است، مثل اينكه اشكانيان سلسلهاي غربگرا و غيرشهري بودند. بفرماييد اين مفروضات در مورد اشكانيان از كجا نشات گرفته است و چرا شما اين مفروضات را نادرست ميدانيد؟
پارادايمهايي كه در مورد اشكانيان در تاريخنگاري غربي و ايراني تا به حال استوار بوده است مبتني بر مفروضاتي بوده است كه توسط دشمنان اشكانيان از طرفي در تاريخنگاري رومي و از طرفي ديگر در تاريخنگاري ايراني و اسلامي ترسيم شده بودند. اين دادهها در قرون نوزدهم و بيستم بدون ديد انتقادي و تحليلي توسط تاريخ نگاران غربي - گاهي عمدا - و به تبعيت از آنان تاريخ نگاران مدرن ايراني اقتباس شد. روم البته كه رقيب نداشت! تمدن كلاسيك البته كه نميتوانست تحتتاثير تمدن ايراني قرار بگيرد! و اشكانيان البته كه شجر نامه طايفهاي داشتهاند و روميان البته كه چنين گذشتهاي نداشتهاند! ديد انتقادي بر عكس نشان ميدهد، همانطوركه تاريخنگاري اواخر قرن بيستم تا به حال نشان داده است كه نه تنها اشكانيان يكي از بزرگترين قدرتها و پر امتدادترين فرهنگهاي آسياي غربي بودند، بلكه يكي از مهمترين دشمنان روميان و تاثيرگذار بر فرهنگ و اقتصاد روميان نيز بودند. در مورد فرهنگ مادي و شهري اشكانيان نيز در حال حاضر گروهي بحث ميكنند كه در بخشهاي شرقي درياي كاسپين، در حوالي گرگان داههها هميشه سكونت داشتهاند و اينها در منطقه تازه وارد نبودهاند و در منطقه دهستان، كنفدراسيونهاي بزرگ اجتماعياي شكل گرفته بودند كه از تجهيزات آبياري گسترده، سكونت ممتد و فرهنگ آهن برخوردار بودهاند و محل نشو و نماي اشكانيان اين مناطق بودهاند. در مورد فرهنگ شهرسازي اشكانيان نيز همان بس كه نه تنها نسا، بلكه گرگان و قومس و ري و همدان و مهمتر از همه تيسفون، زيرنظر اشكانيان دوباره احيا شدند يا توسعه يافتند. همه اينها و رل مهمي كه اشكانيان در احياي بازرگاني آسياي غربي داشتهاند – كه خود ديد و فرهنگ «بينالمللي» ميآفريند - و همچنين اهميت و احترامي كه از طرفي ديگر روميان، در عين «دشمني»، براي اشكانيان قائل بودند، در دنياي آكادميك طيف جديدي را ايجاد كرده است كه حق بزرگ اشكانيان را در تمدن آسياي غربي دوباره احيا ميكند.
شما در كتاب از اهميت خاندانها و دودمانهاي پارتي (پهلو) سخن به ميان آورده و نشان دادهايد كه اين دودمانها، در سراسر دوره ساساني، نقش كليدي و اساسي در حفظ ساختار ايفا كردند. خاستگاه و منشأ و محل زندگي اين خاندانها و دودمانها كجاست و منابع شما در پژوهش ايشان چيست؟
در مورد اين خاندانها و همچنين منابع مختلف ايراني و ارمني و رومي و همچنين مُهرشناسي اي كه از بطن آنان دادههاي خود را درباره اين دودمانها بيرون كشيدهام پيش از اين سخن رفت. در مورد مناطقي كه اين خاندانهاي پارتي در آنجا سكونت داشتهاند بايد بگوييم كه از دير باز كنارنگيان و اسپهبدان با خراسان، كارنها با طبرستان و گرگان و نهاوند و همدان، مهرانها در ري و ارمنستان و گرجستان، سورنها در سيستان و همچنين ارمنستان حكمراني ميكردند.
نگرش جديد و بديع شما نسبت به ساختار نظام سياسي ايران در عصر ساساني، يعني در نظر گرفتن آن به صورت اتحاديه ساساني- پارتي چگونه نگرش ما را در توضيح شكست ايران در برابر اعراب دگرگون ميسازد؟ به عبارت ديگر، در دهههاي پاياني حيات ساسانيان، چه بر سر اين اتحاديه آمد و چرا و چگونه اين اتحاديه متزلزل شد؟
بين سالهاي ۶۲۸ تا ۶۳۲ اتحاديه ساساني- پارتي كاملا به هم ريخت. همانطوركه قبلا به آن اشاره كرديم از همان دوران يزدگرد اول به بعد ساسانيان دست درازي خود را به قلمرو پارتها و اقتصاد آنان در شمال شروع كرده بودند. از سالهاي ۵۹۰ ميلادي به بعد، يعني از زمان انقلاب بهرام چوبين كه براي اولينبار در تاريخ اين اتحاديه، حقانيت پادشاهي ساسانيان را زير سوال برده بودند تا آخر دولت ساساني اين كشمكشها ادامه داشت. و با وجود اين بخش قابل ملاحظهاي از لشكريان ايران را در طول جنگهاي ۳۰ ساله با بيزانس، سربازان پارتهايي بودند كه سپهبدهاي اشكاني به كارزار آورده بودند. دربحبوحه جنگ، در سالهاي ۶۲8-۶۲4، دقيقا وقتي كه حمله اعراب به ميان رودان شروع شده بود، اين اتحاد به هم خورد. يعني ائتلاف اهل فارس، به قول طبري با اهل پهلو، با وجود فعالياتهاي ملكه بوران به هم خورد. در روايات اسلامي آمده است كه اين پس از رحلت پيامبر (ص) و در جريان جنگهاي رده بود كه حمله اعراب آغاز شد. در كتاب افول از گاهنامه شهان ساساني براي باز گشادن تاريخ درهم اين برهه از تاريخ استفاده شد. پس اگر بر طبق گاهنگاري ساساني فتح ميانرودان طي سالهاي ۶32-628 اتفاق افتاده، يعني زماني كه حضرت پيامبر(ص) هنوز در قيد حيات بودند، چرا در فتوح خبري از ايشان نيست؟ جواب اين سوال را در ماهيت گاهشماري اسلامي بايد جست كه در اين بحث نميگنجد. اين آخري و جريان بنياد كوفه و بصره كه به جريان شيعه و سني باز ميگردند، بطور مثال، ازديگر پيامدهاي جديدي بود كه از آن صحبت رانديم.
يكي از مفروضات غالب در مورد ايران عصر ساساني كه با ايدههاي مطرح شده در كتاب شما با چالش اساسي مواجه ميشود، دين سالاري ساسانيان و غلبه ديانت زردشتي در سراسر ايرانزمين است. شما نشان دادهايد كه از قضا بر خلاف اين نگاه رايج، در اقصينقاط ايران، با تنوع اشكال دينورزي و ديانتهاي متفاوت مواجه هستيم. اين تنوع اشكال دينورزي چه تاثيري در مفروض طرح شده دارد؟
اين بر ميگردد به همان اصل اصولي تاريخ ايران كه بر خلاف پارادايمهاي رايج، از جمله روايات دينسالاري ساسانيان است كه به ما آموختهاند، در دنياي پساباستان ايراني هيچ درست دينياي بر اقوام مختلف ايراني تحميل نشد. در دنياي پيش از مدرن در تمدن ايراني در مذهب اجباري نبوده است! و از مادها و هخامنشيان گرفته تا اواخر دوران ساسانيان، نه تنها در مذهب اجباري نبوده است بلكه اكثر شاهان ايراني به تبعيت از اين سنت ايراني و بهطور كلي مذهب مشخصي را بر مردمي كه زير سلطه داشتند تحميل نكردند. و اگر سعي در آن داشتهاند، موفق نبودهاند. در نتيجه مذهبيون اديان ايراني و غير ايراني مختلف در كنار يكديگر زندگي ميكردند، از مانويان و مهريان و زرتشتيان و پيروان آناهيتا گرفته تا يهوديان كه پس از ايرانيان دومين قوم باستاني ايران بودند و مسيحيان كه بالاخره كليساي ايراني سرياني را پايهريزي كردند، همه در كنار يكديگر زندگي ميكردند. آيين مهر، يكي از مهمترين جريانات ديني ايراني بوده است كه به دلايل مختلف به آن توجه كافي نشده است. ما حتي نميتوانيم درست ديني orthodoxy زرتشتي را در دوران ساساني به درستي تشريح كنيم! اسطوره اينكه ايرانيان در زير سلطه موبدان زرتشتي و آيين خشك زرتشتي بودند و نياز به ديني داشتند كه برابري آنها را ممكن ميساخت اسطورهاي بيش نيست! در مقطع حمله اعراب به آسياي غربي («خاورميانه») اسلام هنوز به انسجام نهايي خود به لحاظ نهادي و استقراري نرسيده است.
آيا اين برداشت از كتاب شما صحيح است كه علت اصلي ضعف و فتور ساسانيان و شكست ايشان از اعراب، زوال اتحاديه ساساني- پارتي است؟
ادامه قدرت دولت ساساني بدون همكاري مدام و نزديك دودمانهاي مختلف پارتي ميسر نميبود. يكي از دلايل مهم شكست خاندان ساساني از روم شرقي و سپس از اعراب، طي سالهاي ۶32-۶28، نيز دقيقا اين بود كه سرداران دودمانهاي مختلف اشكاني و لشكريانشان، از جمله اسپهبدان، كنارنگيان و مهرانيان دولت ساساني و جنگهاي سيساله خسرو دوم از حمايت از دولت ساساني سر باز زدند. اگر به اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم برگرديم ميبينيم كه تسخير آسياي غربي توسط ساسانيان بدون لشكريان اشكاني ميسر نميشد و در نتيجه ساسانيان قدرت خود و همچنين شكست خود را از قبل اشكانيان داشتهاند.
آگاهي به اين داده اساسي و مهم تاريخي كه فرهنگ اجتماعي، سياسي و اقتصادي اشكانيان از آمدن آنان به فلات ايران تا سده دهم ميلادي كم و بيش براي بيش از يك هزاره ادامه داشت، بايد نگاه ما را به تاريخ باستان و پساباستان خود كاملا منقلب كند. اين دانش به نوبه خود ابعاد مختلف تاريخ و فرهنگ ايران را روشن ميسازد. ارزش زير سوال بردن روايتهاي دگم تاريخي، دادهها و روايتهايي كه مثل سريشم مغز انسان را بيتحرك ميكنند، دقيقا در اين است كه روزنههاي تاريخي ديگري را باز ميكند. و اگر مقصود روشن كردن تاريخ ملتي است، تاليفات مكرر تاريخي ما را به جايي نميرساند. با تكرار مكررات شرقشناسان غربي قرون ۱۹ام و ۲۰ ۱م ميلادي كه از طرفي به آنان دين بزرگي داريم، شديدا در جا خواهيم زد و از ابزار تاريخنگاري قرن ۲۱ام كوچكتري بهرهاي كه نخواهيم برد، هيچ بلكه عقب نيز خواهيم افتاد. به به و چه چه كردن الكي، تاريخ ملتي را روشن نميكند! فرهنگ ايراني فرهنگي جهانيست كه دگماتيزم مليگرايي نابخرد به اذعان و اثبات آن صدمه خواهد زد!
اذعان به اينكه فرهنگ ايراني اشكاني رل بنياديني در نگهداري و اشاعه اين فرهنگ جهاني ايراني داشته است به نوبه خود بسياري از جنبههاي مهم ديگري از تاريخمان را روشن ميسازد.
در دوران پسا باستان رفاه را با ماليات معقول بر دستاوردهاي رعيت تعريف ميكردند. اداره و اجراي اين دايره است كه به هر حكومتي حقانيت ميداد. اين رابطه، رابطهاي بود كه در مورد دودمانهاي پارت با ساسانيان نيز حكم ميكرد، يعني تا زماني كه ساسانيان شم سياسي به خرج دادند و به حيطه قدرت، سياست و اقتصاد دودمانهاي مختلف پارتي دست درازي نكردند قدرت و حقانيت خود را از دست نداند. از زمان يزدگرد اول «بزهكار» شاهان ساساني تدريجا سعي به آوردن اقتصاد مناطق حاصلخيز و پر ثروت پهلو و بازرگاني و داد و ستدي كه در اين مناطق در جريان بود زير سلطه مستقيم خود شدند. و اين سياست از زمان يزدگرد اول به بعد سياست دولت ساساني شد و نهايتا به قيام بهرام بود كه موجب قيام بهرام چوبين و ادعاي او بر سلطنت شد.
در دنياي پساباستان ايراني هيچ درست دينياي بر اقوام مختلف ايراني تحميل نشد. در دنياي پيش از مدرن در تمدن ايراني در مذهب اجباري نبوده است! و از مادها و هخامنشيان گرفته تا اواخر دوران ساسانيان، نه تنها در مذهب اجباري نبوده است بلكه اكثر شاهان ايراني به تبعيت از اين سنت ايراني و بهطور كلي مذهب مشخصي را بر مردمي كه زير سلطه داشتند تحميل نكردند. و اگر سعي در آن داشتهاند، موفق نبودهاند. در نتيجه مذهبيون اديان ايراني و غير ايراني مختلف در كنار يكديگر زندگي ميكردند، از مانويان و مهريان و زرتشتيان و پيروان آناهيتا گرفته تا يهوديان كه پس از ايرانيان دومين قوم باستاني ايران بودند و مسيحيان كه بالاخره كليساي ايراني سرياني را پايهريزي كردند، همه در كنار يكديگر زندگي ميكردند.